روایت هزار و پانصد و سیزده

این چند خط را یک آدمی می‌نویسد که خیلی سعی کرده در این چند ساله اخیر زندگی اش،زندگی را کنترل کند. نمی‌دانم شاید اسمش مدیریت باشد یا هر کوفت و زهرمار دیگری. اما خیلی سعی کرده... واضح است که هفتاد درصد زندگی و سرنوشت از دست ما خارج است و در بهترین حالت ما در سی درصد آن دخیل هستیم و آن سی در صد هم به علت اینکه اولین بار است در این چرخه ی آزمون و خطای عجیب و غریب به سر می بریم بدون آنکه بخواهیم استاد خطاهای جبران ناپذیریم.

در کل ته داستان را بگویم برایتان.خیلی چیز زیادی دستتان نیست حتی در همان سی در صد که گفتم.یا تهش به فاک می روم یا به خاک... . بهتر است خودمان را به جریان بسپاریم.در بهترین حالت شنا کردن فقط کمی،آن هم کمی دیرتر غرق می شویم .چه غرق شویم و چه از فراز یک آبشار شکوهمند به پرواز در آییم آخرش سقوط است و غرق... . و این سرنوشت دردناک و کثافت و محتوم بشریت هست. چه در تعریف آدمی نیک باشیم و چه بد در آخر با ذهن دیگری قضاوت می شویم نه خودمان ...پس این همه تلاش و تکاپوی بی حاصل چه سود... .به نظرم بهتر است فقط از سقوطمان لذت ببریم نه چیزی بیشتر و نه کمتر... .

روایت هزار و پانصد و ده

همین هفته پیش برای فرشته یک ماشین تارا پیدا کردم و خریدم. بهش گفتم جایزه خرید ماشینی که برات پیدا کردم اینه که یه سفر با هم بریم. گفت: باشه. دیروز ساعت سه بهم زنگ زد و گفت :میای بریم مراسم چهلم عموم؟ مکان مراسم روستای پدریم بود .چهل دقیقه ای با شهر فاصله دارد.من هم در جواب گفتم: خودت که می‌دونی من خیلی حوصله اینجور مراسما رو ندارم خودت برو.گفت: تو که می‌دونی من خیلی بیرون شهر رانندگی نکردم. این ماشینم که تازه گرفتم دیگه اصلاً راه دستم نیست بخوام این کارو بکنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن بالاخره قبول کردم و ساعت پنج رفتم دنبالش و با هم رفتیم مراسم عموم.عمویم یازده یا دوازده تا بچه داشت جز یک نفر هیچکدامشان را نمی شناختم.روی یک صندلی نشستم تا روضه خوان روضه اش را بخواند.بعد که روضه تمام شد فرشته اشاره کرد که بریم و من از سر جایم بلند شدم و رفتم به سمت ردیف مردهایی که ایستاده بودند تشکر کنند برای حضورمان. از آن هایی که ایستاده بودند پنج نفرشان که هم سن و سال خودم بودم مرا در آغوش گرفتند و من فهمیدم این پنج پسر احتمالاً پسرهای عمویم هستند. وقت بیرون آمدن از قبرستان فرشته گفت :قبر مامانِ بابا رو می‌خوای ببینی؟ و من گفتم :حتما. مرا برد به سمت قبر عمویم که تازه خاک شده بود و دخترهای عمویم که نمی شناختمشان نشسته بودند و در حال گریه بودند.دو قبر پایین‌تر از قبر عمویم قبر یک زنی بود به اسم شهربانو هم اسم خواهرم فرشته،البته در شناسنامه. من آرام نشستم و ناخودآگاه شروع کردم به دست کشیدن روی قبر زنی که نه خودم دیده بودمش و نه مادرم دیده بودش و مادر پدرم بود.تاریخ روی قبر نشان می داد از زمان مرگش هشتاد سالی گذشته. کمی روی قبرش دست کشیدم و ناخودآگاه بدون اینکه بخواهم افتادم به گریه.چند لحظه بعد یک نفر شانه ام را لمس کرد و بعد صدای دختر عمویم مریم را شنیدم که گفت: رضا ،عامو بلند شو حالت بد میشه ها. من اعتنایی نکردم و چند لحظه بعد صدای فرشته را شنیدم که به دختر عمویم مریم گفت ولش کن مریم ،بزار راحت باشه... نمی‌دونم آن گریه‌ها از کجا آمد اما می‌دانم نه شروعش با خودم بود و نه پایانش.
آن موقع‌ها که بچه بودیم وقتی عمویم زنگ می‌زد و می‌گفت :بیا برویم روستا پیش خواهرهایمان،اگر پدرم حوصله داشت که می‌گفت بیا دنبالم ولی اگر نداشت یک جمله به یاد ماندنی داشت.میگفت: به عموتون بگین تو برو ،اگه مادرم زنده شد بگو تا منم بیام.

ای وای ...ای وای...

ياد تو می وزد ولی ، بی خبرم ز جای تو

کز همه سوی مي رسد ، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند

سر بکشد نسيم اگر ، جرعه ای از هوای تو

« عمر منی » به مختصر ، چون که ز من نبود اثر

زنده نمی شدم اگر ، از دم جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم ، همره خويش می برم

شب همه شب به بسترم ، ياد تو را به جای تو

با تو به اوج می رسد ، معنی دوست داشتن

سوی کمال می رود ، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی درد ، پرده ی حايل از خِرد

عقل چگونه می برد ، پی به لطيفه های تو ؟

خواجه که وام می دهد ، لطف تمام می دهد

حسن ختام می دهد ، شعر مرا را برای تو :

« خاک درت بهشت من ، مهر رُخت سرشت من

عشق تو سرنوشت من ، راحت من ، رضای تو »

پ.ن:شاعر حسین منزوی

پ.ن: توی راه بازگشت به فرشته غر می‌زدم که گفتم ببرم مسافرت نگفتم ببرم مراسم فاتحه

روایت هزار و پانصد و نه

نیم ساعتی هست که رو به پنجره ی اتاقم خوابیده ام و به ماه خیره ام.ماه کامل.عاشق شب هایی هستم که ماه رو به کامل شدن در پنجره ی اتاقم لبخندمی زند و من با لذت تمام نگاهش می کنم .همزمان آقا دارد شعر عراقی را می خواند:
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
ذهنم هزار جا دارد قدم می زند. هزار جای بی پایان. این چند وقته چند بار آمدم اینجا که چند خطی بنویسم اما دستم یارای نوشتن نداشت. خصوصا از آن روزی که ساعت پنج عصر با صدای تلفن مهدی هیجان زده از خواب پریدم که می پرسید : رضا پایگاه و زدن و من گیج و منگ گفتم : پایگاه ؟؟؟ بعد از چند دیالوگ کوتاه تازه فهمیدم از دیشب ساعت سه نصف شب جنگ شده و من از همه جا بی خبرم .می دانم شاید تعجب آور باشد اما چند وقتی هست که روزهای زیادی در زندگی ام وجود دارد که هیچ خبری از خبرها ندارم.چون یا گوشی ام را چک نمی کنم یا تلویزیونم جز برای دیدن فوتبال و فیلم روشن نمی شود .دو روز بعد از آن تلفن مهدی برای امنیت زن و بچه هایش را از شهر بیرون کرد و من مجبور شدم شب اول را در خانه اش بخوابم تا تنها نباشد.صبح که بلند شدم بروم سرکار مهدی غرغر کنان گفت: خیلی خوبه از هفت دولت آزادی ‌.گفتم :چرا؟ گفت : دیشب پدافند تا صبح کار می کرد .من نمی دونم تو چطور اینقدر راحت خوابیدی .جوابی که به مهدی دادم را به خیلی از دوستانم داده ام این چند وقته.گفتم : یاد گرفتم یه وقتی من راننده ام و چون فرمان دستم ، می دونم باید چه کنم یا نکنم ولی وقتی فرمان دست من نیست بهتره خودمو بسپارم دست اونی که دستشه ،البته نه اونایی که فکر می کنن دستشونه. اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم ‌‌.چون در هم سرنوشتی بعضی روزها همه حس های یکسان تجربه می کنند. اما برای من ترس آخرین حس ممکن بود.بیشتر از ترس اول نگران دوستانم بودم که مجبور بودند از خانه هایشان بیرون بزنند و دوم حس خشمی دیوانه کننده.حس تعرض به وطن.چند روز پیش یک نفر توی باشگاه گفت : خداراشکر همش هوایی می زدند و می رفتند .خوب شد کار به زمین نرسید.و من فکر کردم چقدر ابلهانه است که چون کار به خاک و زمین نرسیده خداراشکر می کنند.برای من زمین و آسمان سرزمینم هیچ تفاوتی ندارد.( هرچند که کلا ابلهانه ترین کار بشریت خط کشی های زمین و جنگ هایشان بوده) بگذریم.از ماه خوشگل توی پنجره ی اتاقم که الان هم جلوی چشمانم هی طنازی می کند شروع کردم که بگویم هر اتفاق شوم و نکبت بار و رنج آوری در زندگی تان افتاد سعی کنید به جای ماندن در آن ، چیزی که لازم است را بردارید و از آن بزنید بیرون.این مهمترین شاخصه ی بقای آگاهانه است.منظورم را صریح و راحت می گویم.حالا اگر ...اگر ...اگر فراموشکار نباشید از پس این همه اتفاق می توانید قدر آسمان آرام شب های شهرتان را بیشتر بدانید.قدر آسمان آبی پشت پنجره وقتی صبح از خواب بلند می شوید و به جای دود بمب رنگ خوشگلش چشمتان را می زند.قدر خواب راحت بدون نگرانی را.قدر نگران نبودن برای جان عزیزانتان.یا بگذارید برایتان ساده ترش کنم.قدر یکساعتی که با یک دوست می روید کافه می نشینید و بدون هیچ نگرانی از صدای بمب و پدافند با خیال راحت قهوه یا دم نوشتان را می خورید و کلی شر و ور به خورد هم می دهید و می خندید.قدر لحظه ای که با خیال راحت گلدان های توی خانه تان را آب می دهید .قدر اینکه خسته و کوفته از سر کار بر می گردید و می دانید یک چهار دیواری امن وجود دارد که با خیال راحت می توانید در آن روی مبل راحتی لم دهید و بدون نگرانی از هرچیزی کانال های مزخرف تلویزیون را عوض کنید و یا چند صفحه از یک کتاب لذت بخش بخوانید...همین .فقط قدر همه ی چیزهای خوبی که خدا به شما داده را بدانید و با آن ها در لحظه زندگی کنید .فرصت کمتر از آن است که بخواهید نگران چیزهای مسخره و بیهوده بشوید.گفتم در لحظه .بگذارید ترجمه اش کنم.در لحظه باشید و از هر کار کوچکی که می کنید با همه ی وجود لذت ببرید بدون فکر به اتفاق های گذشته که گذشته و یا نگرانی آینده ای که معلوم نیست بیاید.با بند بند وجودتان در لحظه باشید چون هر لحظه ممکن است هزاران چیز شگفت انگیز را به خاطر یک تعلل احمقانه و یا اینکه هنوز وقت دارم از دست بدهید . این ها را کسی می گوید که الان که دارد این چند کلمه را می نویسد آنقدر غمگین است که هیچ جمله ای توصیف این چند ساله ی زندگی اش نیست جز اینکه : من اسب های غمگین زیادی می شناسم ...که هنوز می دوند.

تصویر گاه هزار و پانصد و هشت

ای صوفیِ سرگردان، در بند نکونامی

تا دُرد نیاشامی، زین دَرد نیارامی

مُلک صمدیّت را، چه سود و زیان دارد؟

گر حافظ قرآنی، یا عابد اَصنامی

زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟

کفرت چه زیان دارد، گر نیک‌سرانجامی

بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح

درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

دور فلک آن سنگ است، ای خواجه تو آن جامی

این ملک، خلل گیرد؛ گر خود مَلَک رومی

وین روز به شام آید، گر پادشه شامی

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

چون با دگری باید پرداخت به ناکامی

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از اَنعامی

پ.ن:شاه بیت ندارد...خودش شاه غزل است

روایت هزار و پانصد و هشتاد و سه

بالاخره تمام شد .

بالاخره بعد از پانزده سال دومین داستان بلندم را نوشتم .هرچند به زعم خودم دیر اما بالاخره انجامش دادم .از ۲۳ دی ماه پارسال که شروع کردم به نوشتن تا دیشب ساعت دوازده که نقطه ی پایان را گذاشتم روزهای جدیدی در زندگی ام شروع کردم.اینستاگرام ممنوع شد.گروه های دوستانه ممنوع شد.به اینترنت سر نزدم جز سرچ های کاری و برای نوشتن و پاسخ پیام های دوستانی که بیشتر جزیی از شرایط کاری روزمره ام بودند..پنج ماه است هیچ فیلمی ندیده ام جز دو دفعه ای که از شهرستان مهمان داشتم و باید همراهی می کردم.توی این چند ماه به خیلی ها برای خیلی چیزها نه گفتم که به خاطر توقع همیشگی شان از تعجب شاخ در آورده بودند. فکر می کنم تنها کارهای روتینی را که هر روز انجام دادم کار برای فرار از غم نان بود همراه با خواندن روزانه چند صفحه کتاب و شعر آن هم برای فراراز دست کلمات تکراری هنگام نوشتن بود.باید بگویم نوشتن رنج شیرینی همراه خودش دارد البته اگر تنها نوشتن بود .اما در جهانی که ما زندگی می کنیم دیگر دوره اینکه پانزده روز تا یکماه بروی خودت را یک جایی گم و گور کنی و فقط بنویسی یا گذشته یا فقط مال آن هاست که در دنیایی دیگر زندگی می کنند.دنیای حرفه ای ها.در این پنج ماه یا به عبارتی چهارماه و اندی روزهای عجیب و غریب و شیرین و سخت و پرفراز و نشیبی را از سر گذراندم تابه دیشب برسم.دست به گریبان بودن و گلاویز شدن با اتفاقی که سالهاست ذهن و روحم را به یغما برده .از مرمت خانه ی مادرجان که فارغ از مشکلات مالی که برایم بوجود آورد دلتنگی اش جانم را به ستوه کشاند تا سرمای سختی که یک هفته سر جا انداختم و یک شب فشارم را به خاطر عفونت زیاد تا مرز شش پایین آورد .گاهی بعضی روزها از فشار کار زیاد روزی چند تا آرام بخش می خوردم و یکبار هم یکی از کاراکترهایم شب به خوابم آمد و کلی توی خواب با هم کل کل کردیم.یک شب هم وسط نوشتن از اینکه اینقدر یکی از کاراکترهایم را تحت فشار گذاشته بودم هی ریز ریز اشک ریختم و نوشتم.خدا پدر آن دوستی را که یکهو زنگ زد و با حرف زدنش نیم ساعتی از آن فضای پرفشار بیرونم آورد بیامرزد. با همه ی این وجود از هر فرصت کوتاهی که گیرم آمد و خستگی امان می داد استفاده کردم و سرم را کردم وسط کارم و فقط نوشتم.گاهی بعضی روزها که خالی بودم روزی دوازده ساعت مداوم کار می کردم و گاهی حتی یکساعت هم نمی توانستم.گاهی روزها برحسب نداشتن عادت به خاطر زیاد نشستن پشت میز کارم کمر درد می گرفتم. بعضی روزها توی باشگاه به خاطر عدم استمرار تمرین و رکوردهای پایینم از سمت مربی تهدید به تمرین با بچه های مبتدی می شدم ‌. با همه ی این حاشیه و همه چیزهایی که گفتم و یا نگفتم بالاخره نوشتم و خوشحالم که نوشتم.اولین داستان بلندم را توی ۲۵ سالگی نوشتم و می خواستم چاپ کنم اما بعد پشیمان شدم.بیچاره هنوز هم گوشه ی هاردم خاک می خورد.به قول یک مثالی که می گویند اگر می خواهی اره ات خوب ببرد اول خوب تیزش کن.فکر کنم همه ی این سال ها سعی کردم اره ام را خوب تیز کنم و امیدوارم که این داستان نشان دهد که موفق بوده ام در صبوری که کردم. فعلا می خواهم یک ماهی به خودم مرخصی بدهم و به اندازه ی پنج ماهی که فیلم و سریال ندیده ام فیلم ببینم .هیچوقت فکر نمی کردم یک برهه ی زمانی خودم را مجبور کنم به فیلم ندیدن.این را آدم های خوره ی فیلم خوب می دانند که چه عذاب بزرگیست.کلی برنامه اکنون سروش صحت مانده که ندیده ام و باید ببینم.و همینطور می خواهم کتاب هایی را که توی این چند ماه خریده ام و گذاشته ام گوشه ی کتاب خانه ام با لذت بخوانم.شاید وقتی هم بگذارم و داستان های کوتاه پراکنده ام را از گوشه و کنار هارد و کمدم جمع کنم و شاید برای آن ها هم نقشه ای کشیدم.مگر آن بیچاره ها بچه های سر راهی هستند که قدرشان را ندانم. و بعد آماده می شوم برای داستان بلند بعدی ام .داستانی که یکسال است می خواهم بنویسم .داستانی که امیدوارم کمکم کند کمی از سوگ سنگین و جانفرسای مادرجان کم کند...امیدوارم. می خواهم تمام سعی ام را بکنم که این استمرار از دستم بیرون نرود .چون فکر می کنم زندگی خیلی وقتی برای تلف کردن برای ما نمی گذارد .باید از لحظه لحظه اش آویزان شد. همه ی این ها را گفتم که نه بگویم خوشحالم که بالاخره اولین داستان بلندم را نوشتم بلکه به این خاطر که نیاز داشتم به تمام کردن.نیاز داشتم به شروع کردن.تمام کردن و شروع کردن یک سری کارهای مستمر،عمیق و متمرکز ...

می دانم شاید این بیت رباعی خیام به نظر بی ربط بیاید اما برای من رابطه ی مستقیمی با این روایت دارد .آنجا که می گوید :

من بنده ی آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

روایت هزار و پانصد و شصت و هفت

این روزها در گیرو دار کار و نوشتن، گرفتار مرمت خانه‌ی مادرجان هستم.چند روز پیش مستاجرش بلند شد و دلم نیامد خانه را به همان شکل قبل بدهم دست مستاجر دیگر ...دلم خواست دستی به سر و رویش بکشم...اما چه دستی ...چه دستی واقعا...

دستی که این روزها دارد مرا با خودش درون باتلاق می کشد.این روزها پاهایم از سنگینی بار خاطرات این خانه نای راه رفتن ندارد.گاهی اوقات وقتی از سرجایم می خواهم بلند شوم حس می کنم یک نفر باید زیر بغلم را بگیرد ...گاهی وقت ها حس می کنم دست هایم هرچه روی زانوهایم فشار می آورند کمرم راست نمی شود.گاهی وقت ها بغضم زیر لرزش لب هایم بالا و پایین می شود ...گاهی وقت ها انگار صابون زیر دلم گذاشته اند...ای وای ...ای وای...

روز اول که خواستم بروم توی خانه با یکی از دوستانم رفتم ولی مگر چند بار می شود به یک نفر گفت بیا برویم و ...

دو روز پیش توی خرت پرت هایم یک کلید قدیمی پیدا کردم از خانه‌ی مادرجان که یک کش خیاطی از حلقه اش رد کرده بود.نگاهش که کردم قلبم میان حلقه ی کلید کش آمد...

این روزها دلتنگی هر لحظه درونم زلزله می سازد ...هر لحظه انگار زیر خروار خروار خاطره خاک آلود و نفس به شماره افتاده سر برون می آورم ...این روزها...این روزها ....خدایا شکرت...

امشب وقتی رفتم به نقاش خانه سر بزنم رفتم توی اتاقم و دیدم تخته سیاهی که روی دیوار برای خودم ساخته بودم زیر بتونه چهل تکه شده...یاد روزی افتادم که مادرجان رفت توی کما و همه امید بریدند الا من دیوانه ...آمدم خانه و با ذره ذره قلبم روی تخته سیاه به امید بازگشت دوباره ی مادر شعر آقا سید را نوشتم:

خاتونِ خواب‌گزارِ قلعه نور

شريفِ شعله‌ور در هزاره ظلمات،

به خانه برگرد

خانه بي‌تو خاموش است

خانه بي‌تو تاريك است

و كوچه، خيابان، شهر، دنيا...

نمی خواهم حرف های نا امیدانه بزنم اما نمی توانم نگویم آزمایشگاهی که در آن گیر افتاده ایم متاسفانه تاریک تر و پوچ تر از آن است که ارزش رنج این همه تلاش و تکاپوی بی حاصل ما را داشته باشد.

روایت هزار و پانصد و شصت و شش

اندر حکایت نوروز امسال اینکه عید آرام و خوبی بود.تا پنج روز اول کلا از خانه بیرون نیامدم و یک بند خوابیده بودم پای پیرنگ داستانم که مطمئن شوم همه چیز سر جایش است.بعد از پنج روز اول چند باری به خاطر کار مجبور شدم از خانه بیرون بروم و چند باری هم دوستانم به دیدنم آمدند و الان هم که دو روزی می شود بالاخره شروع به نوشتن کرده ام.کمی زیادی کند پیش می رود نوشتنم اما برایم مهم نیست.یکی دوباری هم نوشته هایم را پاره کردم و ریختم دور و از نو بعضی جاها را نوشتم .شفاف بخواهم بگویم نوشتن آدم را تحت فشار می گذارد .تندخو ،بداخلاق و کمی هم کلافگی مستمر دارد...این ها حس هایی هست که سال ها به خاطر ننوشتن نداشتم و گمشان کرده بودم و از کشف دوباره ی آن ها حس خوبی دارم و از همه مهمتر اینکه احتمالا همین فشارهای نوشتن که گفتم باعث شده یکی دو شبی را بدون قرص خواب بخوابم که در نوع خودش جالب است و به فال نیک می گیرم .همچنان و مثل خیلی وقت های دیگر مقصد برایم مهم نیست.اگر قبلاً مسیر را دوست داشتم ،الان می توانم بگویم عاشق غرق شدن در مسیرم و شاید به همین علت است که از کند پیش رفتن نوشتنم نه نگرانم و نه ناراحت...

و اندر حکایت عید مسلمان ها هم بگویم که آخرین باری که در زندگی ام روزه گرفتم حدودا بیست و چهار یا پنج سال پیش بوده تاااااا ...امسال...

چند روز پیش یکی از دوستانم که دیر به دیر هم را می بینیم پیام داد : من اینجام یه شب بیام پیشت با هم باشیم . از شیراز می آید و گاهی هم به من سر می زند.یک دوستی بیست ساله که گاهی چند سال هم شده همدیگر را ندیده ایم‌.گفتم:بیا.گفت :مشروب داری‌؟ گفتم : خداراصدهزار مرتبه شکر همیشه...آمد ...نشستیم تا نیمه شب یک دل سیر گپ زدیم،مشروب خوردیم،خندیدیم و در آخر، سر یک موضوعی با هم بحث مان شد .فکر کنم یکساعتی با هم کلنجار رفتیم و آخر سر هم کنار ،بساط مشروبمان خوابیدیم در حالی که هردو کلافه و به شدت عصبی بودیم.صبح حدود ساعت یازده بود که از خواب پریدم و متوجه شدم خواب مانده ام.با عجله بلند شدم که لباس بپوشم دیدم دوستم نشسته و دارد یک چیزی گوش میگیرد.گفتم : صبحونه خوردی؟ همینطور که هندزفری توی گوشش بود گفت : چی؟ گفتم : اون بی صاحب و دربیار تا بفهمی چی میگم.در آورد و بی حوصله گفت چی میگی؟ گفتم : صبحونه خوردی؟ گفت :نه من روزه ام .متعجب نگاهش کردم.متوجه تعجبم شد .گفت : امروز علیرضا امتحان داره نگرانشم .براش روزه گرفتم .علیرضا پسرش است و گفتن جریان امتحانش در این مجال نمی گنجد.چیزی نگفتم و از خانه زدم بیرون.وقتی برگشتم خواب بود.از آنجایی که وقت نکرده بودم بیرون چیزی بخورم خودم هم بی خیال ناهار شدم و نشستم پای داستانم.نزدیکی های اذان پاشدم رفتم توی آشپزخانه و سفره ی بلند بالایی متشکل از پلو میگو ،سالاد،فرنی،رنگینک و ...برای جفتمان انداختم.وقتی بلندش کردم برای افطاری و آمد پای سفره گفت:اهههه ...چه کردی؟ لبخندی زدم و گفتم : به یاد مامان که همیشه سفره هاش خوشگل بود.لبخندی زد و گفت:ناهار چی خوردی ؟ گفتم : هیچی میل نداشتم امروز .نیت روزه کردم.از علیرضا چه خبر ؟ گفت :ظهر با هم حرف زدیم راضی بود از امتحانش.گفتم : هرجا بره به خاطر روزه ما دوتا بود...خندید و گفت: اصلا شک نکن.چند نفرو دیدی سحری مشروب بخورن نیت کنن بعد روزه بگیرند...گفتم : فعلا دو نفر...گفت: همینه که میگی دیگه ،بسه دیگه ...بالا بره پایین بیاد به خاطر روزه ما امتحانش خوب بوده و من خندیدم و او خندید و ما خندیدیم به روزه ای جدی اما نامتعارف که با دلمان گرفتیم...

به قول مولانا:

ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

روایت هزار و پانصد و شصت و دو

سلام...
حال همه ی ما خوب است ...حتی ما که حالمان خوب نیست...
سالی که گذشت سال جالبی بود در نوع خودش.برای آدمی که هرگاه تا نزدیکی های افسردگی رفته بوده و هر بار با نسخه ای انتزاعی و لایعقل از آن فرار کرده بوده این بار گیر افتادن در این تله ی عذاب آور از خود افسردگی شاید کشنده تر بود.اولین نشانه های افسردگی ام را در اسفند سال پیش حس کردم اما شاید فکر می کردم می توانم مثل همیشه با همان نسخه های تکراری یا مقطعی فرار کنم .اما وقتی به خودم آمدم که دیدم مثل یک سرسره با شدت به درونش پرتاب شدم و هرچه بیشتر دست و پا می زدم به جای بیرون آمدن بیشتر فرو می رفتم.تا حدود مرداد یا شهریور ماه بود که مثل همیشه که بحران های روحی ام به جسمم حمله ور می شوند و بالاخره از یک وری بیرون میزنند این بار از آریتمی بیرون زدند تا زنگ خطر روشن شود.بگذریم از همه روزهایی که شاید به سختی دو ساعت می خوابیدم یا روزهایی که شاید ده دوازده ساعت روی راکینجرم می خوابیدم و مثل دیوانه ها زل می زدم به سقف یا روزهایی که با سلول سلولم جنگیدم تا سوراخ سنبه های خانه را نپوشانم و شیر گاز را آخر شبی هنگام خواب باز نگذارم ....بگذریم ...هرکسی ممکن است یک جایی در بدترین حالت تجربه اش کند یا کرده باشد...بگذریم...( اما بگویم اگر یک لحظه ...حتی یک لحظه حس کردید در سراشیبی این کلمه ی فاجعه بار هستید به نزدیک ترین دکتر اعصاب و روان حمله ور شوید و بگویید هرقرص ،کوفت یا زهرماری داری بده بخورم فقط نگذار دچار این کلمه ی خانمان سوز افسردگی شوم)
بالاخره با کمک یکی از دوستانم و کلینیک خوابی در تهران از دست بی خوابی فرارکردم و کمی هم با قرص ها از افسردگی...اما نسخه ی نهایی همه ی آدم ها دست خودشان است و ضربه ی آخر را باید خودم می زدم پس بالاخره رفتم سراغ آن چیزی که سال هاست افراطی به آن علاقه مندم.و از ۲۲ دی ماه امسال استارت اولین داستان کوتاهم را زدم. و توی این دو ماه نیم گاهی روزی چند ساعت بدون آنکه متوجه ساعت بشوم کار می کردم ...این دو هفته ی آخر سال هم که برای خودش داستان جدایی بود...به قول یکی از دوستان چقدر بدون آنکه فکرش را بکنیم فراز و نشیب تجربه می کنیم...اینقدر که آدم یکهو بدون آنکه بفهمد سنش از سن تقویمی اش بیشتر می شود .موهایش سفید تر می شود و حتی اگر کمی تنها کمی حواسش را جمع تر کند حتما قدش هم بلند تر می شود.
وسط همه ی این اتفاق هایی که گفتم باید بگویم نقطه ضعف های بزرگتر و بیشتری از خودم کشف کردم که با تمام وجودم برای رفعشان بسیج می شوم و همینطور نقطه قوت هایی که نمی دانستم و حتما شفاف تر شان خواهم کرد‌‌‌.
از همه مهمتر اینکه امروز و یا فردا بالاخره بعد از دو ماه و نیم کار کردن ،پیرنگ داستانم جمع بندی می شود و به زودی شروع می کنم به نوشتنش...بدون اینکه هیچ هدفی برای چاپ یا خوب شدن اش داشته باشم ،فقط مهم برایم استارتی است که چهل سال است منتظرش بودم و در ادامه استمرارش و ...و....و...
از همه مهمتر جای مادرجان به شدت و بیشتر از همیشه خالیست ...آنقدر که گاهی دلتنگی،دل نه ...نفس می برد و با این همه حرف های متناقض کم لطفی است اگر نگویم به رنج ها و ردشدنم از آن ها با تکیه به تجربه های داشته و تازه یافته ام دلخوشم و متواضع در مقابل آنچه پیش خواهد آمد که هرچه باشد خودِ خودِ زندگیست و دیگر هیچ.و به قول خودم دروغ چرا و به قول یکی از دوستانم راستش را بخواهم بگویم زندگی یک سره باخت است اما من یاد گرفته ام وسط این یک سره باختن یا ببرم یا تجربه کنم.

به قول جامی بزرگ:
در دهد از جام فنا ساقيم
يك نفس از عمر بود باقيم

اين نفسي را كه نيابم دگر
حيف بود گر به غم آرم به سر

روایت هزار و پانصد و پنجاه و هشت

روایت اول:

توی این چند ماهی که رفته ام باشگاه دوبار مسابقات برگزار شده و من هربار زیر شرکت در آن ها در رفته ام.سه روز پیش مربی گفت : رضا سه شنبه مسابقه است.گفتم : تو که می دونی من هنوز در حد رقابت با بچه ها نیستم ،بی خیال من شو .گفت : اصلا حرفشم نزن .اگر شرکت نکنی تا یه هفته حق باشگاه اومدن نداری .منم خونسرد گفتم : باشه نمی یام.کلافه گفت:دیوانه نتیجه برا من مهم نیست ،می خوام تجربه کنی .کمی فکر کردم و گفتم : چشم.دیروز سه تا تیر سیبل آخرم را زدم وسط طوری که نمیشد تشخیص داد سه تیر خورده کنار هم .داور خط قبول نکرد و طبق قوانین بهم یه تیر اضافه داد.تمرکزم بهم ریخته بود و تیر آخر را کلا زدم بیرون سیاهی...بعد رفتم پیش مربی که سرداور نهایی بود گفتم : مربی سیبل H5منو بیار بیرون.گفت: چی شده؟ گفتم : بیار تا بهت بگم.از میان سیبل ها پیدایش کرد.گفتم: مربی ببین این سه تا کنار هم خورده ،داور خط قبول نکرده ...کمی سبیل را چرخاند و گفت: تشخیصش سخت.گفتم: مربی من امروز با این بچه ها رقابت نکردم خودت می دونی من به گرد پاشونم فعلا نمی رسم.امروز با خودم رقابت کردم و تمرین هام.این سه تا رو با چشم خودم دیدم که کنار هم خورد.نگاهی بهم کرد و گفت: قبولت دارم .گفتم : منصفی...خندید و گفت: خسته نباشی...بزن به چاک...

روایت دوم:

اوائل که می رفتم باشگاه به اخلاق و رفتارهای بچه ها کنار خط آشنا نبودم.گاهی بعضی هندزفری توی گوش می گذارند.گاهی گوش هایشان را با چیزی می پوشانند که هیچ صدایی نشنوند یا خیلی چیزهای دیگر ...یک روز که رفتم توی خط برای تیراندازی به یکی از قدیمی ها و مربی های باشگاه سلام کردم.جواب نداد.فکر کردم متوجه نشده.بار دوم بلندتر سلام کردم .به سختی سری در جواب تکان داد‌‌.من هم بی خیال شدم و شروع کردم به تیراندازی ...وقتی تیرهایم را زدم و خواستم وسایلم را جمع کنم برای رفتن ،همان که جواب سلامم را نداده بود در حالی که داشت لباس بدقلق تیراندازی را توی تنش در می آورد گفت: آقا یه لحظه بیا...رفتم به سمتش.گفت: اسم شریفت چیه؟ گفتم: رضا...گفت: آقا رضا ببخشید من جواب سلامت ندادم نخواستم بی ادبی کنم من توی خط با کسی حرف نمی زنم.گفتم فدا سرت مهندس.لبخندی زد و گفت: در ضمن تنفست هنگام تیراندازی مشکل داره.بازدمت رو با دهان نده بیرون،ریتم قلبت موقع تیراندازی بهم می ریزه.فقط از بینی نفس بکش همه ی زمانی که توی خطی ...لبخندی زدم و گفتم: چشم مهندس.

امروز مهندس فوت کرد...این تنها دیالوگ های جدی ما در این چند ماهه با هم بود بقیه اش فقط سلام و احوالپرسی بود.امروز وقتی خبر فوتش را بچه ها توی کانال زدند فکر کردم من برای همان یک باری که از او یک تکنیک یاد گرفتم هرگز از ذهنم بیرون نمی رود.مرگ همیشه هست اما شما به همین سادگی می توانید در ذهن دیگران مانا شوید .ولی شما انتخاب می کنید چگونه مانا شوید ...و مهندس یک نقطه ی شفاف در ذهن من برای خودش درست کرد با یکی دوتا جمله...

روایت سوم:

امروز با عجله داشتم مدارکم را توی اداره غذا و دارو کامل می کردم تا بتوانم قبل از ظهر قرارداد مسئول فنی شرکت را ثبت کنم که به هفته بعد و تعطیلات نرسد.یکی دو تا برگه کم بود و داشتم با کارمند اداره هماهنگ می کردم که بایستد تا من فورا بروم و برگردم وقتی خواستم از در اتاقش بزنم بیرون یکهو گفت: ببخشید آقای...برگشتم به سمتش و گفتم:بفرمایید .گفت : جسارت نباشه ،میشه یه سوال بپرسم.اول فکر کردم به خاطر عجله ام در کار یا مورد دیگری در مورد شرکتمان است .گفتم : در خدمتم‌‌.گفت :موهات مال خودته؟ وسط عجله و کلافگی ام خنده ام گرفت و گفتم : نه مهندس کلاه گیس ...لبخندی زد و گفت : نه منظورم اینه که طبیعی این شکلیه ؟ آخه بالاش فره ...بغلش صاف ...وسط شلوغی های ذهنم گفتم خدایا ببین من نمی خوام کسی رو اذیت کنم این خودش می خواد گفتم: آخه بغلشو تافت می زنم بالاشو فر می کنم.متعجب گفت: واقعا؟ همکارش که میز بغل بود گفت: آقا داره شوخی می کنه تافت چی ،کشک چی...بغلش چون کوتاه صاف.بالاش چون بلند فره...با تعجب نگاهم کرد و گفت: عججججب ...چه باحال و بعد به شوخی گفت : من حاضر بودم یه دست نداشتم ولی موهای شما رو داشتم ...لبخندی زدم و گفتم: آدما هرچی ندارن و می خوان.موقع بیرون رفتن از اتاقش دلم جا نگرفت و ایستادم و گفتم: منم یه چیزی بگم جسارت نمیشه؟ گفت: جانم.گفتم: منم حاضر بودم مثل شما یه تار مو رو سرم نباشه ولی یکی از مشکلات زندگیم که هیچ وقت راه حلی نداشته حل بشه...دستم را آوردم کنار پیشانی ام و گفتم : فعلا مهندس...

روایت چهارم:

دیروز مهدی آمد ضامنم شد تا یک چیزی بخرم .وقتی داشت چک می نوشت گفتم: یه جوری بنویس که وقتی می خوای پاسش کنی گیر نکنی.همینطور که داشت می نوشت سرش را آورد بالا و گفت: رضا به خدا سی تومان حقوق میگیرم بیست تومان قسط دارم .بدبختم نکنی.گفتم : اگر تا پنج ماه آینده محترمانه باهام رفتار کنی بدبختت نمی کنم.نیم ساعت بعد توی قهوه خانه نشسته بودیم.من قهوه می خوردم و مهدی قلیان می کشید. عکس دخترش مهراوه را نشانم داد.وقتی نگاهش می کنی انگار قند توی دلت آب می کنند .بهش گفتم : واقعا حق نداری به خاطر فوت مادرت هیچوقت ناراحت باشی.خدا مادرتو گرفت ولی یه دختر بهت داده کپی مادرت...این اوج خوشبختی یه مرد.لبخندی زد و گفت : خیلی ها گفتن شبیه مادرم ولی تو اولین نفر بودی .نفس عمیقی کشیدم و گفتم : می‌دونی چرا ما هر سال حالمون از سال بعد بدتر می شه...همه فکر می کنند به خاطر اوضاع اجتماعی و جامعه و تورم و بیماری و دیکتاتوری حکومت ها و هزار کوفت زهرمار این شکلیه...ولی تو ذهن من این نیست.ما هر سال حالمون بدتر میشه چون هر چند وقت یکبار یه عزیزی رو از دست می دیم که با اونا حالمون بهتر بوده.ادمایی که هروقت لازم بوده دستشون پشت کمرمون بوده نگاهشون زندگی رو برامون قابل تحمل می کرده...حال بد ما از فقدان برادر...فقدان...مکثی کردم و ادامه دادم : روز مرگ مادرتو دقیقا یادم آسمون رو سرمون خراب شد انگار .اول راهنمایی بودیم ولی ...ناخودآگاه بدونی که بخواهم دستانم را گذاشتم روی صورتم و شانه هایم میان بوی دود و زغال و تنباکو و سرو صدای بلند و شوخی و خنده های آدم های توی قهوه خانه لرزید...

متاسفم ...شریعتی یه جایی میگه تمام بدبختی های آدم از خواستن و بدست آوردن است...به نظر من تمام بدبختی های آدم از فقدان ،بلاتکلیفی و ناامیدیه‌...

روایت هزار و پانصد و پنجاه و شش

در یخچال کنار تختش رو باز کردم و گفتم:بذار ببینم چی آوردن برات این عیادت کنندگان نسبتا محترمت.گفت: دست خالی اومدی می خوای یه چیزیم بخوری بی شعور؟ همینطور که سعی می کردم در کمپوت آناناس را باز کنم گفتم: اولا من به اصرار خانمت اومدم .دوما مثلا خیلی خوشم می یاد ازت که پاشم بیام اینجا دیدنت یه چیزی هم بیارم.همین که افتخار دیدنم رو بهت دادم کلاهتم باید بندازی هوا. یکدونه آناناس گرفتم جلوش و گفتم: نمی خوری؟ بی حوصله گفت آزار بخوری .میدونستم این زن آبرو برا آدم نمیذاره. کمی از آب کمپوت را هورت کشیدم و گفتم: خب حق داره .اینقدر کولی بازی در آوردی که اعصاب براش نذاشتی .مگه اینا تعهد دادن هروقت ما غر بزنیم هی اونا ناز بکشن.چته بابا ؟فردا مرخص می شی گم می شی میری پی بازیت.کلافه گفت:بابا آدم اینجا دیوانه میشه .دیشب اینجا یکی رو تازه اورده بودن تو بخش یهو حالش بد شد ...کف اتاق ...خون...یه وضعی.

باید اعتراف کنم دوستم اولین بار بود که در یک بیمارستان بستری می شد و تجربه چنین شرایطی برایش کمی نامعمول بود.

همینطور که آناناس بعدی رو میگذاشتم توی دهانم گفتم :بیمارستان مرتیکه .هتل که نیست. بی حوصله تر گفت:وای خیلی حالم بد رضا...یک نفر، دو روز پیش اینجا بستری بود کنترل مدفوع نداشت ...وای مخم داره سوت می کشه پسر ...

من سرم توی قوطی آناناس گیر کرده و او با هیجان دارد تعریف می کند از دردی که قبلا این شکلی ندیده و یا شاید اینقدر از نزدیک تجربه نکرده... ته قوطی آناناس را هورت می کشم و میگذارم روی میز و با دستمالی دهانم را تمیز می کنم و دست به سینه خیره می شوم به چشم هایش ...به زبان بدنش ...به هیجانی از سر بهت...همیشه همینطور است.اگر دقت کنید آدم ها سر اولین دیدن و شنیدن تفاوت خاصی در وجودشان است. کلا همیشه دیدن و شنیدن اولین ها دو عکس العمل متفاوت دارد اولی ترس است و دومی بهت .به عبارتی ساده تر همین دو حس است که ادم ها را به سکون وا می دارد.ترس از ناشناخته ها...یهو مکث می کند و میگه : تو چرا اینطوری نگام می کنی .یعنی برا تو تعجب آور نیست.یکهو می افتم به خنده .متعجب نگاهم می کند .میگم: به قول اون دیالوگ کتاب روی ماه خداوند را ببوس مستور تو اسم این یکی فرشته رو تازه یاد گرفتی؟ البته اون یه چیز دیگه میگه فکر کنم . میگه تو اسم این همه فرشته رو از کجا یاد گرفتی؟ سریع جواب می ده: الان اسم این همه درد و مرض فرشته است.باز می افتم به خنده اینبار بلند.میگه: زهر مار...حالم خوب نیستا .اگه می خوای همینطور بخندی پاشو گمشو برو بیرون.وسط خنده ام میگم: به این خندیدم که جواب دیالوگ توی کتاب هم همین بود. مکث می کنم وبعد میگم:الان چی میخوای بشنوی؟ همدردی؟چی...کلافه میگه: نه فقط خواستم برا یکی که فکر کردم می فهمه تعریفش کنم.نفس عمیقی می کشم.سینه ام را صاف می کنم و میگم: بهش میگنStool incontinence. اگر می خوای بدونی چرا اتفاق می افته معمولا بر اثر ضعیف شدن یا عدم کارکرد اسفنکترها اتفاق می افته.البته عوامل دیگه ای هم داره که من درست یادم نیست.حدود هشت درصد مردم دنیا باهاش دست و پنجه نرم می کنن. یه درصدیش نصیب افراد مسن می شه.یه درصدی مادرزاد و...از همش بدتر یه درصد خاصی هم بر اثر جنگ.من با هر سه تاشون از نزدیک زندگی کردم.معمولا هم راه حل خاصی نداره.یا اگر داره مقطعی. در سکوت خیره می شه به چشم هام و میگه:تو می دونستی نه؟ لبخند تلخی می زنم و میگم : یکی از صمیمی ترین رفیق هام داره با این درد زندگی می کنه.کنجکاو میگه : من می شناسمش؟ خندم می گیره و سرمو تکون میدم و میگم:جدا اینقدر بی شعوری که الان می خوای بهت بگم کی؟ خیره می شم به چشم هاش ...نفس عمیق از سر عجزی می کشه و میگه: وای پسر چطوری؟ واقعا ...چطوری زندگی می کنن؟ سکوت میکنم و بعد از چند لحظه میگم:سی و سه سال پیش که توی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم سه تا هم اتاقی داشتم.دو تاشون مادرزاد این مشکل و داشتن و نفر سوم مجروح جنگی بود.هنوز با یکی شون رفیقم.میدونی چیه؟ نصف شون خودشون رو توی خونه حبس میکنن و در انزوا زندگی میکنن و نصف دیگشون بارشون و می ذارن رو دوش شون و ادامه می دن.ولی جواب سوالت سخت تر از اونه که من بخوام بگم.این سوالیه که فقط خودشون می تونن جواب بدن. دستم را می کوبم روی پاهایم و بلند می شوم و میگم:خب...بی خیال...هر وقتم خاصی باز غر بزنی فکر کن تو از امروز یه فرشته بیشتر تو زندگیت می شناسی. یهو میگه: هاااا ...این چه شرو وری بود از کتاب مستور بهم گفتی؟این یعنی چی؟ میگم :راستشو بخوام بگم نمیدونم چرا این حرفو میزنه؟ حتی وقتی دو بار فرصت شد باهاش حرف بزنم هم نمی‌دونم چرا یادم نبود ازش بپرسم. حتی نمیدونم چرا این جمله اینقدر تو ذهنم پر رنگ ؟ولی برا اینکه کمی ذهنت آروم بشه میگم :آفرینش هیچوقت عادل نبوده.اینو برا این گفتم که هر وقت تو گه گیر کردی بپذیری که دقیقا تو کثافت گیر کردی نه چیزدیگه.لبخندی میزنه و میگه :عاشق این پند و اندرزاتم. میخندم و میگم : حالا مرخص شدی بیا بیشتر ارشادت کنم.

این پست با احترام به همه ی آدم هایی که بیماری های خاص دارند تقدیم می شود به دوستی که سی و سه سال پیش شناختمش و او برعکس خیلی از هم دردهایش زندگی اش را به حرکت در آورده و با همه ی سنگینی بارش ادامه می دهد...هرچند رنجور...هرچند به ستوه آمده و به قول خودش هرچند خسته، اما مانده نه !

روایت هزار و پانصد و پنجاه و پنج

امروز با صدای تلفن سعید از خواب پریدم .ساعت یازده بود.سعید متعجب گفت: رضا چرا خوابی؟ خوابالو جواب دادم : خودت نصف شب پیام زدی کار امروز کنسل شده.عصبانی جواب داد:باز وسط خواب پیامم رو عوضی خوندی؟پاشو بزن بیرون تا وقت داریم اگر انجام نشه می‌ره تا هفته دیگه بعد باید به ده نفر آدم جواب پس بدم.کلافه و عصبی دوباره پیامش را خواندم و فهمیدم بله باز وسط خواب پیام را اشتباه خوانده ام.هول هولکی از خانه زدم بیرون و تخت گاز رفتم به سمت اداره ای که باید آنجا کاری انجام می دادم.شهر شلوغ است این روزها ...نه به خاطر آخر سال ،به خاطریکه این شهر در این فصل پر از مهمان است ..‌.کلافه میان ماشین ها راه پیدا می کردم تا برسم به کارم. در این میان یک ماشین مسافر برای دو تا عابر پیاده دو بار زد روی ترمز و من هم مجبور شدم همین کار را بکنم و ناخودآگاه بدون آنکه بخواهم یک جمله ی خطرناک و شاید کثیف توی ذهنم گذشت‌‌....

بالاخره رسیدم به اداره مد نظر و با توجه به اینکه دیر رسیده بودم مجبور شدم مخ سه تا کارمند اداره مذکور را بزنم تا کارم راه بیفتد در حالی که ذهنم همانجا پشت همان ماشین و همان جمله گیر کرده بود. بعد از یکساعتی که کارم انجام شد از آن اداره آمدم بیرون و از کنار دنده ماشین قرصهای آرامبخشم را برداشتم و همزمان دو تا را با هم بلعیدم و تکیه دادم به ماشین و خیره شدم به خیابان،اما فایده ای نداشت ذهنم یک جای خیلی افتضاحی استپ شده بود. آخر سر زنگ زدم به سعید و عین اتفاق را تعریف کردم و گفتم فکر کنم ذهنم خیلی کثافت کاری کرده امروز و من نمی تونم با خودم کنار بیام.سعید گفت : بیا یه کاری بکنیم .اینجور موقع ها باید متغیرها رو عوض کرد بعد ببینی ذهنت چی میگه.کمی مکث کردم و گفتم: راستش عوض کردم ولی نمی توانم جواب درست رو پیدا کنم.سعید گفت : رضا با توجه به شناختی که ازت دارم به نظرم اگر متغیرها رو عوض کنی احتمالا باز اون جمله توی ذهنت می گذشت و تو همیشه زیادی حساسی ....

از ساعت چهار عصر که آمدم خانه دوساعتی هست که روی راکینجر لم داده ام و دارم اتفاق امروز را بالا و پایین می کنم ولی هنوز نتیجه ی درستی نگرفتم.به نظرم بعضی چیزها را باید سپرد دست یک نفر دیگر و پناه ببری به چیزی که همیشه می خواستی نباشی یا سعی کردی نباشی ...

میدانم این پست به شدت نامفهوم است اما باید چند خط می نوشتم شاید کمی بار امروزم سبک شود.اگر می پرسید دقیقا در این چند خط چه اتفاقی افتاد باید بگویم ساده اش این است که سایه ی مرگ از خود مرگ ترسناک تر است.به عبارتی ساده تر فکری که از ذهن ما می گذرد گاهی حتی از کاری که انجام می دهیم خطرناک تر است...

یا ستارالعیوب...

مى‌گويند كه درد ‏

آدم‌ها را به هم نزديک مى‌كند ؛

‏به من بگو‏

كدام‌مان شاد هستيم

‏كه اين همه از هم دور مانده‌ايم ...؟!

اوغوز آتای

روایت هزار و پانصد و چهل و پنج

یه چند وقتیه با تمرین زیاد موفق شدم وقتایی که عصبانی هستم سکوت کنم و چیزی نگم که کسی آزرده نشه تا عصبانیتم کم بشه و بعد بتونم با آرامش حرفمو بزن هرچند شاید خیلی ها موافق نباشن اما خودم بهتر از هر کسی می دونم که چقدر موفق بودم یا نه ...الان از اون لحظه هاست که خیلی عصبانیم اینقدر که نه قرص های ارامبخشم اثر می کنند و نه قرص های خوابم و دارم با سلول سلول تنم می‌جنگم که چون خیلی عصبانی ام چیزی نگم .الان دقیقا از شدت عصبانیت صدای آریتمی قلبم رو وسط مغزم می شنوم ولی ...ولی...بگذریم.

این پست با احترام به همه ی بی شعوری های خودم تقدیم می شود به هرکسی که پیش از آنکه اتفاق بیفتد بازی را می بازد.

به قول سعدی تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی...

روایت هزار و پانصد و چهل

روی صندلی نشسته ام .دست به چانه دارم به تمرین بچه ها نگاه می کنم.مربی می آید بالای سرم و میگه : تو چرا بیکار نشستی ؟جواب می دهم : منتظرم خط تپانچه خالی شه.یه نگاهی به خط می اندازد و باز میگه : چرا خشک کار نمی کنی.بی حوصله جواب میدم : بخدا نیم ساعت خشک کار کردم بیشتر کار کنم دیگه بازوم نمی کشه تیر بزنم.متعجب میگه : چرا نمیکشه؟ میگم : دو روز پیش رفتم باشگاه یکساعتی بدمینتون بازی کردم بازوم درد داره.کلافه میگه: مگه قرار نشد دیگه بدمینتون بازی نکنی؟ شرمنده سرم را تکان می دهم و چیزی جواب نمی دهم.باز یه نگاهی به خط می کنه و بر میگرده به طرفم و میگه خط هفت خالیه برو با بادی چند تا تیر بزن.با تعجب می گم: بادی چرا؟ میگه :چراش به تو ربطی نداره.بدو برو یه سیبل بیار چند تا تیر بزن تا خط تپانچه خالی شه.پشت خط بادی می ایستم و با مکث زیاد شروع می کنم به تیر زدن.تیر اول ...دوم...سوم را که می زنم یکهو از پشت سرم یک حجم عجیب و غریب و باورنکردنی از انرژی مثبت حس می کنم همراه با صدایی کوچولو و جیغی ویغی...بر میگردم به پشت سرم نگاه میکنم .دخترکی حدودا نه ساله است با پالتویی کوتاه و چهارخانه سفید و خاکستری همراه با موهایی پرکلاغی و صاف که خیلی مرتب پشت و دو طرف لپ هایش افتاده.مربی دارد روی خط برایش آجر می چیند تا تفنگ بادی اندازه ی قدش شود برای تیر انداختن.ناخوداگاه و ذوق زده میگم: یا ابوالفضل اینو از کجا آوردی ؟ می خنده و میگه : دانلودش کردم.سریع میگم : اگر لازمش نداری برش دارم برا خودم.مربی می خندد و میگه : بابا صاحابش تو دفتر نشسته.دخترک قرار است پنج تا تیر بزند برای تست.تیر اول را می زند میخورد به هفت .من میگم:وااااااوووو چقدر تو خوبی...دختر ذوق توی چشمانش می دود...دومی را می زند هشت...میگم: وااااااای خدا این دختر رابین هود...اینبار شوق توی چشمان ریزش شلنگ انداز بالا و پایین می پرد.مربی میگه:رضا تیرتو بنداز.میگم به نظرت با این وروجکی که گذاشتی پشت سرم من دیگه نای تیر انداختن دارم.مربی با خنده و تحکم میگه : کارتو بکن تمرکز بچه به هم میخوره.تفنگ را بر می دارم که بقیه تیرهایم را بندازم .بعد از یکی دو دقیقه مربی میگه: رضا ببین دخترمون می خواد قبل رفتن سیبلشو ببینی ...بر میگردم به سمتش و خیلی آرام برایش دست می زنم و قربون صدقه اش می رود.اینبار خنده روی دندان هایش بازی کنان می رود به سمت دفتر.چند دقیقه بعد مربی از پشت سرم میگه : بسه ...سیبلتو بیار ببینم چه کردی؟ سیبل را می کشم عقب و می دهم دست مربی.حدودا همه‌ی تیرهایم روی هشت و نه و ده نشسته . یه نگاهی می کنه و می‌کنه و میگه: تو از اون بچه تخص ها بودی که بچگی باتفنگ بادی گنجشک می زدن؟ میگم نه بخدا ...من تو عمرم گنجشک نزدم ولی بچه که بودم متاسفانه باید بگم مارمولک زیاد زدم.می خنده و میگه : اون بیچاره ها که همیشه سیبل بودن تو این شهر. با غرور و خیلی جدی میگم: مربی به تیرهایی که انداختم دقت کن.به نظرت اشتباه نکردم رفتم تپانچه ؟ اگه تفنگ بادی بودم الان می تونستم تو لیگ شرکت کنم.نظرت چیه ؟ یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم می کنه و میگه:خط یک خالی شده برو تو خط تپانچه ات.متعجب میگم:جدی گفتم .چرا اینجوری بهم جواب می دی؟ سیبل را با دستانش می گیرد جلوی صورتم و میگه: استاد ،رفتی سیبل تپانچه آوردی بعد همشو با تفنگ بادی زدی وسط ،بعد می گی دقتم بالاست؟ متحیر نگاهی به سیبل میکنم و برای اینکه حرف را عوض کنم میگم: مربی اگه باز از این دانلودها داشتی می شه یکیشو بدی به من ؟ می افتد به خنده و میگه : برو تو خط...خدا شاهده اگه امروز حداقل‌سه تا ده نزنی تا سه روز حق نداری بیای باشگاه تا یادت نره بدمینتون ممنوع....

الان که این چند خط را نوشتم باید اعتراف کنم بالاخره بعد از سه ماه زور فکر آشفته ام به قرص های خوابم چربید و امشب بی خواب شدم .
معمولا حتی در بدترین حالت های ممکن زندگی هم سعی می کنم فاز منفی به خودم ندهم.اما دروغ چرا؟ احساس می کنم شرایط دارد نشان می دهد قرار نیست در سرنوشتم دختری که همیشه دلم می خواست داشته باشم وجود داشته باشد و این پیش درآمد یک حسرت ابدیست برایم.

روایت هزار و پانصد و سی و پنج

امشب بعد از چند ماه رفتم باشگاه با بچه ها کمی بازی کنم بلکه کمی حالم عوض شه.راکت نداشتم .به سعید گفتم: راکت اضافه نیاوردی؟ گفت :نه ...خب چرا خبر ندادی.از شانسم هیچکدام از بچه ها راکت اضافه نیاورده بودند.اخر سر به امین مربی باشگاه گفتم: یه راکت برام پیدا کن من امشب یه کم بازی کنم.امین : گفت وایسا ببینم تو رختکن چی پیدا می کنم .تا امین راکت پیدا کند نشستم روی نیمکت و نگاه کردم به بازی بچه ها و بعد از چند دقیقه سرم را چرخاندم سمت زمین بغلی و چشمانم مات و متحیر بازی یک پسرک نیم فسقلکی شد که با ان قیافه ریزه میزه اش مثل قرقی به این طرف و آنطرف زمین می جهید و مثل یک حرفه ای تمام عیار داشت پشت سرهم امتیاز می گرفت.شادی می کرد به هر امتیازش.کری می خواند .هر وقت هم امتیازی از دست می داد نه به خاطر مهارت حریفش بود بلکه به خاطر اشتباه خودش است که ان موقع هم کلافه سر خودش فریاد می کشید.آن موقع ما تاتری ها یه مثالی داشتیم می گفتیم فلان بازیگر آنقدر خوب است که انگار صحنه را خورده.حالا این پسرک ریزه میزه ی خوش استایل با ان صورت کشیده و موهای لختی که حین بازی هی روی پیشانی اش می رقصید یک جوری با مهارت حریفش را توی زمین می دواند که فقط می شود گفت انگار زمین بدمینتون را خورده و مرا بی اختیار هاج و واج خودش کرده.از روی نیمکت بلند شدم و قدم زنان رفتم نزدیک زمینش تا بازی اش را بهتر ببینم.یکهو یک نفر از پشت سرم می گه:خوبه؟ بر میگردم.مردیست هم سن و سال خودم با ریشی پرفسوری و و صورتی کشیده و موهایی خرمایی رنگ .میگم:خوبه؟ دلم می‌خواد بدزدم ببرمش برا خودم.خنده ی ریزی می کنه و میگه:گفتی ماشالله؟ پورخندی می زنم و میگم:بگم ماشالله ؟اینقدر تو دلم قربان صدقه اش رفتم که وقت ماشالله گفتن نداشتم.باز می خنده و میگه:مادرش مربیه .وقتی اینو باردار بود می اومد بازی می کرد.بدمینتون تو خونش.پسرم.میگم: از شباهت تون فهمیدم.البته از شما خیلی خوشتیپ تر و خوش استیل تره.میگه: بچه ای که از تو شکم مادرش داشته ورزش می کرده بایدم باشه.میگم:چند سالشه.میگه : نه سال...مکثی می کنه و می پرسه : می خوای یه دست باش بازی کنی؟ پوزخندی می زنم و میگم:بی خیال.می خوای خفتمون بدی مشتی؟ می خنده و میگه: خدا نکنه...اصلا دوتایی باش بازی می کنیم.دو به یک.موافقی؟ میگم: شرط می بندم بازم حرفش نیستیم...همینطور که ما حرف می زنیم بازی پسرک تمام می شود.مرد به پسرش میگه:نفست چاقه پسرم؟سری ی تکان می ده و با اعتماد نفسی میگه :تازه گرم شدم بابا. مرد میگه: با من و این اقا یه گیم می زنی دو به یک؟ جواب میده :می خوای یه پنج امتیاز هم شما جلو...خنده ام می گیرد.قشنگ پیداست قد و تخس است.میگم:پشیمون شدم می خوام تنها باش بازی کنم،فقط راکت ندارم اجباراً باید راکت تو قرض بگیرم .پدرش میگه: چی شد پس دو به یک ؟ راکتش را از توی دستش که به طرفم دراز شده بر می دارم و میگم:می خوام خفتم بده ...هر دو می خندیم.می روم سمت تور باهاش دست می دم و میگم:من رضام.میگه:منم میلادم.کمی دست های استخوانی اش را فشار می دهم و میگم:ببین میلاد ...فک نکن خیلی حرفه ای هستی .من داغونت می کنم.پوزخندی تبختر آمیز می زند .دستش را از میان دست هایم بیرون می کشد و میگه:باشه بابا...توخوبی...

بازی مان یه بیست دقیقه ای زمان می برد.انقدر مرا توی زمین می دواند که حس می کردم که سر امتیاز اخر نا توی پاهایم نمانده بود.با پنج امتیار اختلاف بازی را برد.سر امتیاز اخر وقتی گارد دفاع گرفتم گفت:اقا رضا این سرویس امتیاز .حتی نا نداشتم جواب کری اش را بدهم.توپ را فرستاد انتهای زمین .جوری که هرچه به عقب گام برداشتم به توپی که انتهای زمین خواباند نرسیدم و همانجا ولو شدم. با غرور آمد بالای سرم و گفت:هاااا اقا رضا کی کیو داغون کرد؟همینطور که به سختی نفس می کشیدم گفتم: ببین بچه پر رو با همین حالم پا می شم چنان با راکتم پشتت و سیاه و کبود می کنم که امشب درازکش شام بخوری ها...می افتد به خنده و دستش را دراز می کند و میگه:حالا شما بیا من بلندت کنم نمی خواد ما رو بزنی؟دستش را می گیرم و می نشینم .با تمسخر میگه:یه چند ماهی تمرین کن بعد خبرم کن یه دست دیگه بزنیم ببینم پیشرفت کردی یا نه؟ نگاهی به پدرش میکنم و میگم:تو رو به هر کی می پرستی بیا این و جمعش کن تا نزدم شل و پلش کنم. و پدرش با ذوقی شفاف و بی انتها می خندد...از همان خنده ها و ذوق ها که من مدت هاست دلم برایش لک زده.

روایت هزار و پانصد و سی و چهار

توی این چند سال اخیر بالا و پایین های زیادی داشتم .چیزهای زیادی یاد گرفتم و شاید مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بوده که این بالا و پایین شدن ها خوده خود زندگیه.وقتی میری بالا نباید مغرور شی و وقتی می یای پایین نباید خودتو ببازی.چون گاهی امروز با فردا ،صبح تا عصر، یا حتی این ساعت با ساعت بعد و حتی خیلی جزئی تر و لحظه ای تر این ثانیه با ثانیه بعد زندگی می تونه دقیقا زمین تا آسمان متفاوت باشه اما با همه‌ی این وجود و با درس های بزرگی که زندگی توی این چند سال اخیر بهم یاد داده باید بگم رفتن مادرجان همه ی زندگی منو زیر و رو کرد و به عبارتی ساده تر روح و روان من با مادرجان رفت و تاریکی با همه‌ی وجودش بهم حمله ور شد.

توی این سه سال اخیر پاییز که شروع می شود خودم را می زنم کوچه ی علی چپ اما به آذر که میرسم بدون آنکه بخواهم تمام روزهای پاییز سه سال پیش شروع می کنند جلویم رژه رفتن و همه ی تروماهای لعنتی لحظه به لحظه توی ذهنم زنده می شوند و به سلول سلول روح و روانم حمله می کنند تا برسم به ساعت دوازده امروز وقتی توی بیمارستان تامین اجتماعی این شهر فرید ازم پرسید تو چرا اومدی دیگه ؟ به لحظه ای که زمان ایستاد و من دست هایم بالا گرفتم و زیر لب زمزمه کردم شرمنده ام مادرجان ،نمی دانم هرکاری لازم بود کردم یا نه ولی می دانم با ذره ذره جریان خون در رگ هایم برای برگشتنت دویدم اما نشد ...

توی شش ماه اول امسال افسردگی که بعد از رفتن مادر هی توی وجودم بالا و پایین می شود دمار از روزگارم درآورد در حدی که روزی دو ساعت می توانستم بخوابم .و بیشتر ساعت های روزم خلاصه شده بود به دراز کشیدن روی راکینجرم رو به پنجره و نگاه کردن آبی اسمان و خیره شده به ستاره ی قطبی میان جنگل انبوه تاریکی شب...تا دو ماه پیش که بالاخره رفتم یک کلینیک خواب توی تهران و با قرص های تجویز دکتر حالا شب ها می توانم بخوابم و روزها کمی فشار ذهنی ام قابل تحمل تر شده.هفته ی پیش دکتر قرص ارامبخشم را عوض کرد ،پرسیدم چرا ؟ گفت : می خوام حالت بهتر بشه...امروز ظهر که روی راکینجرم لم داده بودم و داشتم به این چند ماهه و این قرص ها فکر می کردم که حالم بهتر شده یا نه؟

پاسخ این سوال را من می دهم ، یک آدمی می گوید که در این سه سال قرص های زیادی خورده برای خوابیدن یا آرام شدن خورده. قرص های آرامبخش جلوی حرص خوردن شما را می گیرد .کمتر عصبانی می شوید .به نوعی از لحاظ حسی سحر می شوید و کمی فشارهای ذهنتان پایین می آید و خیلی کمکی برای به حرکت درآمدنتان هم نمی کند . ولی نمی توانم نگویم که بزرگترین نقطه ضعفش این است که تسلیمتان می کند.دست هایتان را به علامت تسلیم می برید بالا و به همه ی زندگی می گویید هر گهی دلت می خواهد بخور، دیگر حوصله ی جنگیدن ندارم .

ابتدای نوشته ام گفتم یاد گرفته ام که زندگی بالا و پایین زیاد دارد .باید بگویم تنها چیزی که می تواند میان همه‌ی این اتفاق ها شما را سرپا نگه دارد ابتدا درک همین جمله است و دومی امید.

از روزی که مادرجان رفته اولی را درک کرده ام اما امید را به طرز عجیب و غریبی گم کرده ام .ای کاش یک قرصی بود که به جای تسلیم شدن امید را تزریق می کرد تا باز به حرکت در آیم...

توی این سه سال اخیر گاه و بی گاه هروقت کم آورده ام زیر لب زمزمه کرده ام :اِنَّ اللهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسّرَ...

خدایا شکرت... .

مادرجان ...حضرت مادر، ای کاش کلماتی در جهان وجود داشت که من به واسطه ی احضار آنان بگویم:چقدر جهان بعد رفتنت خالیست.

روایت هزار و پانصد و سی

یکساعتی هست روی راکینجر خوابیده ام و خیره ام به ستاره ای که در دوردست از پشت پنجره اتاق در چشمانم هی چشمک می زند.ساعت حدود پنج صبح هست.دیگر کارم از بی خوابی گذشته و کلا امیدی به درست شدن ماجرای خوابم ندارم .دارم به دیالوگ های خودم و فرشته فکر می کنم وقتی رفته بودیم برایش عینک جدید بخریم.گفت: سیگار که واقعا نمی کشی؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم : تو هنوز فکرمی کنی من مثل بچه های هجده ساله دروغ می گم.مشروب هم که میگی کم می خوری پس چرا باید آریتمی بگیری؟ گفتم : سوال خوبیه.کمی سرش را تکان داد و گفت می‌دونی چند روزه دارم به چی فکر می کنم؟ یادته چرا کارت به اتاق عمل کشید؟ گفتم : مگه میشه یادم بره ؟ گفت: می‌خوام همینو بگم.باز چه اتفاقی افتاده؟ چیزی هست که نمی گی...؟ دستم می رود به بطری آبم و سرش را باز میکنم که کمی آب بخورم .بطری خالی است.کلافه روی راکینجر نیم خیز می شوم و زیر لب زمزمه می کنم بله خواهرجان چیزی هست که نمی توانم به زبان بیاورم...یعنی همیشه چیزی هست.همیشه... ‌. آسمان کم کم دارد روشن می شود و ستاره ی چشمک زنم هی کم سوتر...بلند می شوم بروم کمی آب بخورم.از ترس بیدار شدن بلبل ها آرام چراغ آشپزخانه را روشن می کنم.پایم را که داخل آشپزخانه می گذارم احساس می کنم همه چیز دارد تکان می خورد.با عجله با دست چپم گاز و با دست راستم پیشخوان را می چسبم.اما دیر شده بود.همیشه همینطور است .ما همه ی عمر دیر رسیدیم . در چند ثانیه اول وقتی روی سینه ام نیم خیز می شوم فقط صدای بلبل ها را می شنوم که با صدای بلند افتاده اند به نق زدن. نمی دانم چه اتفاقی افتاده .آرام خودم را می چسبانم به کابینت پشت سرم و یک مزه ی گرم و شور توی دهانم می پیچد.با انگشتم دهانم را لمس می کنم . انگشت و کف دستانم خونی می شود . نیم خیز می شوم که حوله ی روی صندلی را بردارم که کف آن یکی دستم هم خونی می شود.خیره می شوم به کف آشپزخانه که خونیست.حوله را می چسبانم به بینی ام و با انگشتانم بالای بینی ام را فشار میدهم تا خونریزی بند بیاید...حالا کمی هوشیارترم. خیره می شوم به اطرافم ،سیب زمینی و پیازها پخش شده اند روی کف آشپزخانه و قوری که تازه خریده ام خورد و خاکشیر کف آشپزخانه است...آرام بینی ام را لمس می کنم که ببینم نشکسته باشد و ناخودآگاه می افتم به خنده..‌‌.دو سه سالی هست وقتی یک اتفاقی می‌افتد کاملا غیرعامدانه می افتم به خنده ...آن هم چه خنده ای. مادرجان هروقت زندگی خیلی بهم سخت می گرفت و شرایط برام تنگ و تنگ تر می شد می‌گفت : مامان هراتفاقی افتاد سخت نگیر .زندگی رو هرجور بگیریش می گذره. تا اینجایش حق با مادرجان است . بله ،میگذرد مادرجان اما چطور می گذرد را نگویمت مادرجان ... فروید یک جمله ی شگفت انگیز داره که میگه: شفا از فراموشی حاصل نمی شود، از یادآوری بدون احساس درد،حاصل می شود.

تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و هشت

سپیده که سر بزند از خودت می پرسی

به چه می اندیشیدی ؟

پاسخ ساده است

به تصویری از دردی لاعلاج

باز می پرسی

خب...نتیجه چه بود ؟

و روشنایی با پوزخندی رقت بارتر از همیشه می گوید

یک هیچ بزرگ در پس پشت

بقیه هیچ های شب های دگر

تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و هفت

جمعه داستان غریبی دارد

طلوعش

در تنهایی پلک باز می کند

غروبش

غرق در حسرت نفس می برد

روایت هزار و پانصد و بیست و دو

امروز ساعت هشت از خانه رفتم بیرون وقتی برگشتم ساعت یک و نیم ظهر بود و گرما تمام انرژی ام را خالی کرده بود .آبی صورتم زدم .نشستم لبه ی تخت و دکمه های پیراهنم را باز کردم و بی اراده ولو شدم روی بالشت تپل شاه نشین تخت سنتی ام و خیره شدم به سقف‌.داشتم فکر می کردم به اینکه خالی شدن انرژی ام از گرماست یا بی خوابی یا...نا امیدی...از صبح که بیرون رفتم بعضی سنگین تنگی گلویم را فشار می داد .فکر کردم به مادرجان...اگر بود الان چه میکرد.از خستگی خوابم برد. از خواب پریدم ،از خوابی که مادرجان با لیوان شربتی آب لیمو آمده بود بالای سرم...نشستم لبه تخت و با دو دست با تمام توان پیشانی ام را فشار دادم.فکر کردم به این چند سال اخیر...به همه ی اتفاقات...به تکاپوهایم برای فرار از نا امیدی..به تلاش های از سر نا امیدی ام.به کتاب خواندن های زورکی ام ...به نوشتن های ناقص زورکی ام ...به باشگاه رفتنم ...به مجسمه سازی ام و کارگاهی که چند ماهی است منتظر بازگشتم است ... به کاری که چند وقتی است از سر اجبار انجام می دهم برای کمتر باختنم...به مشروب های خنک توی یخچالم که دیگر حوصله خوردنشان ندارم مگر به اجبار ذهنم...به کمردرهای عصبی گاه و بی گاهم ...به قلبی که برگشت اما صاحبش باز قدرنشناس شد...به مادری که بعد از رفتنش زندگی برایم هی تنگ و تنگ تر شد...باید اعتراف کنم مادرجان مهمترین چیزی که با رفتنش باخودش برد قدرت جنگیدنم بود...بعد از رفتنش فقط حرکت کردم که سربار کسی نباشم وگرنه دیگر زندگی چیزی برای جنگیدن نداشت...سه سال پیش وقتی مادرجان رفت به فرشته گفتم احساس می کنم دارم تنهایی میان تاریکی قدم می زنم.نمی دانم خوب است یا بد که می دانم پشت هر شبی روز است یا نه فقط نمیدانم اگر باشد چگونه سپیده ایست...به قول مشاورم خودم از پس خودم بر می آیم اما تا کی...؟ نمی دانم

به قول آواز استاد شجریان عزیز مقدار یار هم نفس...

تو نیستی و همه ی آه های زمین بی غمخوار شده

تو نیستی و همه ی ناله های شبانه ام

همسایه دیوار اتاق شده

تو نیستی و نگاه سقف خانه غمکده ی دلم شده

تو نیستی و ستاره های آسمان از عربده های من کور شده

تو نیستی و طلوع خورشید بی فروغ شده

تو نیستی و هستی بی تو نیست شده

تو ...تو که نیستی عزیزم

تمام خاطره ی جهانم گهواره ی گنگ کودکی شده

که صدای لالای تو هم در آن گم شده

.

.

.

آخ مادرجان...آخ....

روایت هزار و پانصد و سیزده

با حمید رفته ایم مغازه پوشاک.می خواهد چند دست لباس و شلوار برای خودش بگیرد.من هم دارم وسط لباس ها می چرخم و گاهی به حمید در انتخاب هایش مشورت می دهم.البته به نظرم بیشتر در حال نقض انتخاب هایش هستم تا مشورت.

سعید زنگ می زند و با کلافگی می گه: رضا مگه قرار نبود ده تومن از حساب بابا بزنی به حسابم؟

خونسرد میگم:من؟ از حساب بابات؟ غلط کردی ..من بدون اجازه دکتر به حساب زنشم پول نمی زنم.تو که پسرشی...بی حوصله میگه :بی خیال بابا ...دو روزه قراره پول بزنی ...علافمون کردی.رضا جان من بزن کار دارم پول لازمم. من نمیدونم چه مرضی داری به حساب بقیه سریع می زنی به من که میرسی باید بیست بار زنگ بزنم.

با خنده می گم :هنوز نفهمیدی ؟ میگه: چرا میدونم .کرم داری. میگم :نه بخدا ...فقط نمیدونم چرا هروقت قراره از حساب دکتر پول بزنم برا تو زورم می گیره به خاطر همین نمی زنم.با خنده میگه:مریض ...خرج خراب که نمی کنم.گیرم.بهش میگم :برو خداراشکر کن یکی هست براوقتی گیر می کنی.اینبار کلافه میگه:نشنیدی چی گفتم؟ میگم باید خرج هزارتا گیر و گور کنم.با پوزخند میگم:من که شنیدم.تو رو نشنیدم که بگی خداراشکر...کلافه میگه:باشه بابا باشه ...گه خوردم ...خداراشکر.با خنده میگم:نه یدفعه .تا نیم ساعت دیگه میزنم.

دو تا تیشرتی را که انتخاب کره ام می گذارم روی میز فروشنده کنار لباس های حمید و میگم :حمید چطورن؟ حمید نگاه با تاملی می کنه و میگه:من که آستین کوتاه نمی پوشم. میگم :برا خودمه . لباس ها را بر می دارد می گیرد جلوی من و میگه :به نظرم که بهت می یاد.بعد یهو لباس را می کشد عقب هراسان می گوید:تو که گفتی چند روزه حسابت خالیه. خیلی جدی و خونسرد میگم:هنوز هم میگم.ولی خداراشکر کلی رفیق دست به جیب و با مرام دارم.لب هایش را فشار میدهد به هم و کمی گردنش را کج می کند و میگوید :ای تف تو روت بیاد...لباس را از دستش میگیرم ومیگذارم روی میز فروشنده و میگم:قربون رفیق چیز فهم.اقا قربون دست اینا رو هم تنگ قبلی ها حساب کن.

نمی دانم قبلا گفته ام یا نه.اگر گفته ام هزار بار دیگر هم باید بگویم که رفقای من نقطه عطف زندگی من هستند.بعد از رفتن پدر هرجا خانواده پا پس کشید یا توانی برای کمک نداشت رفقا همراهان نایابی بودند در این راه سخت. رفقایی که آنقدر رفیق اند که اگر لازم باشد با آنان می شود تا دل جهنم هم رفت بدون لحظه ای نگرانی.

تصویر گاه هزار و پانصد و یازده

تمام موسیقی های بهشت

افکت باران است و

صدای آواز دختری سرگردان در باد

که همه ی عمر کوشیده فرار کند به زمین

و هرگز نتوانسته .

روایت هزار و پانصد و شش

دیروز مشاور ازم پرسید:شده به خودکشی هم فکر کنی؟لبخندی زدم و گفتم:این سوال درستی نیست.پرسید:درستش چیه؟ گفتم: چه شبی هست که بخوابی و به خودکشی فک نمی کنی؟عمیق نگاهم کرد و گفت:پس چرا انجامش نمیدی؟ گفتم: خب ادما برا خودکشی نکردن همه دنبال بهانه میگردن.یکی مثل سریال زندگی پس از مرگ به خاطر سگش...یکی به خاطر بچش...مال من خنده دار...من به خاطر پدر و مادری که دیگه نیستن.این لامصبا زدن منو مدیون خودشون کردن و بعد رفتن...اقای مشاور با لبخند نگاهم میکنه .میخندم و میگم: ولی قول می دم لوس بازی در نیارم .قرص نخورم...رگ نزنم ...کاری نکنم که شبیه جلب توجه باشه...کنجکاو با همون لبخندش گفت:خب...؟ گفتم :یه دیالوگ خیلی خوبی هست توی فیلم اینجا بدون من میگه میدونی چیه مامان یه شب باید یه شام مفصل درست کنیم دور هم بخوریم .بعد سرفرصت همه ی سوراخ های خونه رو بپوشونیم.شیر گاز و باز کنیم.صبح که بشه همه ی مشکلاتمون حل شده...می افته به خنده و میگه:مرگ شیرین دیگه؟ لبخندی می زنم و میگم: اره دیگه دکتر ...همه ی اتفاق های زندگی حتی بدترینشون باید شیرین سرو بشه.همینطور که چیزی یادداشت می کنه میگه :امان از ذهن تو...نفس عمیقی می کشم و میگم:میدونی چیه دکتر ؟دانشجو که بودم خیلی پوکر بازی میکردم.حرفه ای شده بودم.یه شب برا اولین و آخرین بارم با یکی از بچه ها رفتم یه جایی شرطی بازی کنم.تا نصف شب قد دو ترم دانشگاهم پول بردم.زنگ زدم آژانس بیاد دنبالمون.بارونی بود ماشین گیرم نیومد.نشستم باز بازی کردم.صبح که از خونه می اومدم بیرون جیبم خالی بود .به اینجا که رسیدم دکتر باز افتاد به خنده.من با لبخند بهش گفتم:خیلی امروز خندیدی یادم باشه اینا رو از ویزیتت کم کنم.همینطور که لبخند به لب داشت گفت: خب؟ گفتم صبح که از خونه می اومدم بیرون حس کردم تهش همینه.یه هیچ بزرگ ...چه ببری چه ببازی از یه در می ری بیرون. همینطور که با لبخند نگام می کرد گفت: یه خبر خوب برات دارم .یه خبر بد.خبر بد اینه که ذهنت سرشار از ضد و نقیض.خبر خوب اینه که از پس خودت بر می یای. خندم میگیره .میگم:خبر بد اینه که اگر از پس خودم بر می یام اسکولم که اینجا نشستم.می افته به خنده و میگه:تو امروز می خوای هیچی به منشی من ندی...

وقتی جلسه تمام شد و خواستم بروم بیرون گفت: راستی وقت جلسه این هفته رو من اوکی کردم.اینو بهت گفتم که فکر نکنی حواسم بهت نیست. گفتم: خودتون میدونین چرا اون حرف و به منشی تون زدم.جلسه اول گفتم من مثل تیری ام که هر لحظه آماده ام از چله رها بشم.وظیفه ای نداری در قبالم ولی گفتم که بدونین با خودم تسویه حساب کردم و اومدم .شما آخرین نفری هستی که امتحان می کنم .

لبخندی زد و به شوخی گفت : اگر به خاطر لبخندم چیزی کم نمی کنی ،میدونم.

به منشی اش گفته بودم: دیگر پایم را توی دفترتان نمی گذارم.

پ.ن: این پست را با احترام به دوستی که می دانم عاشقانه دوستم دارد و دوستش دارم و از این کلماتم متنفر است تقدیم می کنم به شب بیداری هایم که دیگر امانم را بریده اند.

تصویر گاه هزار و پانصد و سی و دو

دوستت دارم

دعای هرشبم است

که وقتی در گوشت خواندمش

یعنی برآورده شده

تصویر گاه هزار و پانصد وبیست و نه

چیزی به پایان پاییز نمانده است

به زودی زمستان می‌رسد

و همه ی ما در سپیدی‌اش

غرق تاریکی می‌شویم

تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و هفت

چنان گمانی پیچیده در یک لباس تنگ

می پیچم به میخ دلتنگ دیوارمهربانی ها

شاید گذر کنی از کنارم

شاید ببینی ام

شاید ببویی ام

شاید بپوشی ام

شاید ب...پوسیدم

تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و پنج

تو می گویی :قند...

میگویم:نه،شکر

می گویی :کشمش چطور است؟

می گویم: توت بهتر است

می گویی: با دارچین یا بهارنارنج

می گویم: همان نبات زعفرانی کار همه اش را می کند

می خندی و می گویی: کار همه اش را؟

می گویم: بی خیال نبات زعفرانی و همه اش،فقط بیا...یخ کرد این چای

می آیی و می گویی: مگر چای با من هم یخ می کند؟

نگاهت می کنم

تورا

تو که نگاهت طعم نبات زعفرانی می دهد

می گویم: فقط تو کار همه اش را می کنی

بدون تو چای که هیچ

جهان هم یخ می کند

روایت هزار و پانصد و بیست و دو

یکساعت و بیست دقیقه ای هست که در حال حرف زدن هستیم که حرف می کشد به سمت اینکه چرا من وسط یک اتفاق جدی یک چیز خنده دار پیدا می کنم یا می سازم و بعد می گه: اره اونروز که داشتی حساب می کردی ویزیتو دیدم منشی رو داشتی می خندوندی.با لبخند میگم: چیه الان ناراحتی با منشیت شوخی کردم؟ میگه : نه منظورم اینه که ...می پرم وسط حرفش و میگم: نه بزار من بگم.برام سوال معمولا مشاورها منشی هاشون گشاده رو هستند،چطوریه منشی تو اینقدر اخماش تو هم؟ سرشو کج می کنه و با طمانینه خاصی میگه: اون دختر خواهرم.ناخوداگاه می خندم و میگم: آخ آخ نگو فکر کردی دارم مخشو میشم. اینجا خودش هم به خنده می افتد و میگه : نه کلا آدم کم حرفیه و درون گراست.با لبخند وبا شیطنت میگم: دکتر نکنه تو خودت مشکل نه گفتن به آدما داری.مثلا خواهرت ازت رو انداخته و مجبور شدی بیاریش ...اینبار دکتر می پره وسط حرفم و میگه: ببین الان مشکل من نیستم که چرا دختر خواهرم و آوردم اینجا سرکار میخوام بدونم که چی میشه که میخوای حتما آدما رو بخندونی؟ میگم: خب مشکلش چیه؟ الان ناراحتی خندوندمش ؟ به نظرم یه تشکر بهم بدهکاری به جای مواخذه.سرشو به چپ و راست تکون میده و میگه : نه احساس می کنم قصد جلب توجه داری .پوزخندی می زنم و میگم: آخ آخ آخ نا امیدم کردی دکتر ...بعد از شش جلسه اینجا حرف زدن نا امیدم کردی .دکتر خیلی جدی جواب میده : اتفاقا منم خیلی ناامیدم از این جلسات ،چون بیشتر احساس می کنم اومدی اینجا با من کل کل کنی تا تراپی بشی.گاهی حتی به نظر می یاد تو می خوای منو تراپی کنی.واقعا چرا پولتو اینجا هدر می دی؟ میگم: شما که نباید ناراحت پول من باشی .میگه :چرا نباشم وقتی کاری نتونستم بکنم .واقعا چه خبره. نگاهش می کنم و بعد از کمی مکث می گم: فکر کنم از سرناچاری...ناگزیری...بهت گفتم شما سومین نفری هستی که تو این دوسال عوض کردم؟ با مکث جواب میده :چرا؟ دنبال چی هستی؟ میگم: دیگه هیچی...چون وقتی کاری از دست خودم بر نیاد از دست تو و هم بر نمی یاد.راستش اگر تو ی مملکتی بودم که مثلاً می شد بری پیش کشیش و تو اتاق اعتراف چند دقه حرف بزنی شاید اصلا اینجا نبودم . میگه: خودمم داشتم به همین نتیجه می رسیدم ولی از کجا می دونی من نمی تونم کمکت کنم. کمی انگشت اشاره ام را زیر چانه ام بازی می دهم و میگم: الان که فکر می کنم می بینم تو این دو سال سه نفر ولی اگر برگردم به عقب تعدادتون شاید به انگشتای دو دست هم برسه.جلسه اولم گفتم اگر حس نکنم نخ میدی چیزی نمی تونم بگم. کمی فکر می کنه و میگه : خب اگر حدود شش تا جلسه یک ساعت و نیمه با هم حرف زدیم و هنوز به قول خودت نخ نگرفتی دو تا راه بیشتر نمی مونه یا برخلاف میلم مجبورم بهت بگم بهتره وقت خودتو تلف نکنی یا امتحان کنی.تصمیم بگیر...سکوت برقرار می شود .نگاهش می کنم و بلند می شوم و تخته شاسی که روی آن یادداشت بر می دارد را از روی پایش و خودکار را از توی دستش بر می دارم و زیر نوشته هایش سه کلمه می نویسم و می گذارم روی پاهایش. می خواند،کمی لب هایش را کج می کند و میگه :خب حالا حرف های زیادی برا گفتن هست.میگم: من یا شما؟ میگه: ببین .کل کل نداریم.الانم برا اولین بار بهت میگم که وقتت تموم.من باید در مورد چیزی که نوشتی کمی مطالعه کنم . بلند می شوم و همینطور که کارتم را از روی کیف دوشی ام در می آورم میگم: راستی دکتر گفتی چون دختر خواهرت نباید مخشو بزنم ؟ می افته به خنده و میگه : فقط برو بیرون ...میگم: میبینی دکتر ...اشتباه کردی .هیچ چیزی به اندازه خندوندن آدم ها لذت بخش نیست.نگام می کنه و میگه: میدونم چرا این کارو می کنی.اون حرفو عمدی زدم که مجبورت کنم بری سمتی که خودم می خوام.لب هایم را کج می کنم و میگم: اگه راست بگی کارت بدک نبود.باز می‌خنده و میگه: میری بیرون یا نه...

روایت هزار و پانصد و هفده

از شیلات که بیرون می آیم .سوار ماشین می شوم و از سر تقاطع روبه روی شیلات که دور می زنم چشمم می افتد به حامد که با کت و شلواری کرم رنگ دارد می رود سمت ماشینش.صدایش می کنم: آهای مهندس دوزاری، تب نمی کنی تو این کت و شلوار؟ بر میگردد سمت صدایم.نگاه عمیق پر از شیطنتی می کندو میگه : تف تو روت بیاد عزیزم. میگم: دارم میرم قهوه خونه صبحونه بخورم می یای یاد قدیما.سرش را کمی چپ و راست می کندو می گه: می یام یاد قدیما. حامد از آن رفیق هاست که ممکن گاهی سالی یکی دو بار هم را ببینیم آن هم اتفاقی و توی خیابان اما پر از حرف نگفته باشیم و مثل آن ها که هر روز همدیگر را می بینند صمیمی.از آن رفیق هاست که به وقت گرفتاری بیش از همه ی اوقات سرو کله اش پیدا می شود.

می روم قهوه خانه سر بازار ماهی فروش ها.هنوز هم همان شکلیست. دو ردیف کرسی های کوچک موازی با هم دارد با میزهای کمی بزرگتر جلو کرسی ها.یک طرفش طرفداران تیم شاهین می نشستند و طرف دیگر طرفداران ایران جوان.ان موقع ها که حال و حوصله مان بیشتر بود صبح ها اول می رفتیم قهوه خانه صبحانه می خوردیم و هر ازگاهی حامد فقط با آوردن اسم یکی از این دو تیم دو طرف قهوه خانه را می انداخت به جان هم.ان ها بحث می کردند ما صبحانه می خوردیم و هر هر می خندیدیم.سکوت که می شد حامد باز یک جمله ای می انداخت وسط و باز دو طرف قهوه خانه می افتادند به جان هم.شبیه یک انیمیشن خوشمزه بود.قهوه خانه پر از صدای غر غر قلیون وبوی ماهی و دود حیران در هواست.به حامد میگم:به نظرت اینا هنوزم بحث شاهین و ایران جوان می کنند ؟ حامد لبش را می کشد بالا و می گوید : الان معلوم میشه .بعد یکهو با صدای نسبتا بلندی میگه : هههه ...عامو شاهین چه خبرا....یکهو مثل گذشته ها قهوه خانه بهم میریزد حامد با لبخندی رضایت آمیز نگاهم می کند و میگه: واقعا بایداز اینایی که هنوزم حوصله بحث فوتبالی دارن تقدیر کرد .من دیگه حتی حوصله نگاه کردن بازی استقلال پرسپولیس هم ندارم. نیم ساعتی می نشینیم.از گذشته ها حرف می زنیم .خاطره بازی می کنیم.حامد گهگاه جماعت توی قهوه خانه را به کل کل می اندازد .سوار ماشین که می شویم حامد را ببرم سمت ماشینش میگه: هی می خوام از موقعی که دیدمت بپرسم هی فکر می کنم سوال احمقانه ایه .میگم: چی ؟میگه : اوضاعت چطوره؟ میگم: عالی ...از این بهتر نمیشه. سرش را تکان می دهد و میگه :یعنی اگر بهم می گفتی درب و داغونم از این جوابی که دادی بیشتر خوشحال می‌شدم. بهش میگم: ببین من یکی دو تا گیر و گور تو زندگیم دارم که خیلی ساله گرفتارشونم.خیلی هم باهاشون کلنجار رفتم .الان دیگه یه چند وقتیه حس می کنم کاریشون نمی تونم بکنم.پس چند وقتیه ترجیح می دم دستمو بگیرم بالا بی خیالشون بشم.هر چی شد ،شد.نشدم گور پدر همه چی ،زندگی اونقدرا هم که ما فکر می کنیم مهم نیست.

همین حین راهنما می زنم که از خیابان قهوه خانه بپیچم توی خیابان اصلی که یکهو یک نیسان حمل ماهی می آید از سمت راستم برود توی خیابان اصلی،میزنم روی ترمز که نزنمش.همین حین یک ماشین هم جلوی من پشت یک گاری حمل بار گیر می کند.نیسان بغل دستی ام شیشه اش را می کشد پایین و طلبکارانه داد و بیداد می کند.حامد خیلی خونسرد میگه: به نظرم این داشت خلاف می کرد ولی الان طلبکارمون نه؟ همینطور که در بطری آبم را باز می کنم میگم : اره فکر کنم.به نظرت یه کم آب بهش بدم بخوره آروم شه؟ حامد :کمی شیشه ماشین را می کشد پایین و سیگارش را روشن می کند .دودش را از لای شیشه می پاشد بیرون و میگه: نهههه آب بدردش نمی خوره .سیگار لازم بیشتر...صدای راننده نیسان می آید که همچنان طلبکارانه غرغر می کند .حامد میگه : چیزی بهش نگی ها.اگه اومد پایین برات خدا وکیلی من از سرجام تکون نمی خورم. پوزخندی می زنم و میگم: آخ آخ چه کیفی میده با این کتت بکشتت رو اسفالت با اون دستای بزرگش ،واقعا چطوری تو این گرما کت پوشیدی مهندس؟ باز پوزخند می زنه و میگه :جواب این سوالت واقعا پیچیده است.همینطور که ما داریم حرف می زنیم راننده نیسان همچنان غر می زند...شیشه ماشین را که می کشم پایین به آخر جمله اش می رسم که میگه: دوتا کت شلواری مثل شما دهن ما روسرویس کرده. حامد زمزمه وار می گه : چیزی نگی ها حوصله کتک خوردن ندارم. بی حوصله می گم : خفه شو یه لحظه ...خودم را می کشم به سمتش و بطری آب را می گیرم سمتش و میگم: بیا ککا یه کمی آب بخور آروم شی.این بی شعور کت پوشیده چرا منو قاطی این کثافتا می کنی؟ ماشین جلویی ام بالاخره به حرکت می افتد .راننده نیسان بی حوصله و مثل قبل با لهجه غلیط میگه : آزاری هم اُو خوردم تو اگه نگران مو بیدی را می‌دادی تا مو برم . حالا راه بیف تا بریم.

میگم : چشم ،ولی بخدا نگران تو نیستم .نگران زنت هستم که چطوری باید یه عمر غرغرهای تو رو تحمل کنه.

حامد خنده کنان میگه : واقعا راست میگه ،با اینکه می ترسم پیاده شی دهنمونو سرویس کنی ولی چرا اینقد مُنگه می دی...

راننده نیسان میان عصبانیت و غرغرش می افتد به خنده و میگه: بابا برو...بروووو گیر دو تا دیوانه افتادم...

در باب بخشی از این روایت آقای مولانا می فرماید:

دلا یاران سه قسمند ار بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده از در برانش

محبت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به پایش جان بده تا می توانی

امروز صبح با حمید چهارتا سمبوسه گرفتیم رفتیم یک جای خلوت لب ساحل بخوریم.حمید یکی از سمبوسه ها را برداشت و رفت لای سنگ ها چرخیدن.هنوز گاز اول سمبوسه ام را قورت نداده بودم که یکهو یک نفر پرسید: ده لوی خشت پیش تو؟ چرخیدم ببینمش آفتاب خورد توی صورتم.گفتم سایه تو بنداز روم ببینمت.کمی جابه جا شد و سایه اش را انداخت روی صورتم و باز گفت: راستشو بگو ده لوی خشت پیش تو؟ شلوار شش جیب خاکستری رنگ کوتاهی پایش بود با یک زیرپیراهنی سیاه که سمت چپش پاره بود.ریش نسبتا بلند سیاهی داشت با موهایی حنایی رنگ که انگار تازه برقش گرفته.

دست کردم توی جیب هایم و گفتم:نه ،پیش من نیست.کلافه گفت : اههههه ...گفتم : گشنت نیست؟ گفت : نه.گفتم حالا بیا یه سمبوسه بزن شاید با هم پیداش کردیم.روی زانوهایش نشست کنارم یک سمبوسه برداشت و بی معطلی گاز گنده ای زد.آرام روی جای گازش فلفل ریختم و گفتم: تو بازی گمش کردی؟ پرسید: تو هم بازی می کنی ؟ گفتم: قبلنا....پرسید : بازی نمی کنی دیگه؟ گفتم : نه.پرسید : چرا؟ یهو به سرم زد جواب دادم : تک دلمو گم کردم .پوزخندی زد و گازی روی سمبوسه اش زد و گفت:تک دل که مهم نیست.متعجب پرسیدم: ده لو خشت چرا مهم؟ باز با پوزخند گفت: نیومد دیگه لامصب ...گفتم: پس وسط بازی گمش کردی؟ بقیه سمبوسه را چپاند توی دهنش و گفت :نه بابا ...نبودش اصلا بی مروت .سریع به سمبوسه بعدی نگاه کرد و گفت: اینم بخورم.گفتم: معلومه مشتی.برداشت گاز زد و راه افتاد.پرسیدم : کجا؟ گفت : دنبال ده لو خشت.گفتم : فردا بیا همینجا برات می یارم .همینطور که می رفت باز پوزخندی زد و گفت : تا فردا پیداش می کنم ...

چند دقیقه بعد حمید آمد به سمتم و گفت: چی می‌گفت؟ گفتم : دنبال ده لو خشت می گشت.خندید و گفت: مسخرم می کنی؟ گفتم: نمی‌دونم ولی اون جدی گفت.

حمید با پوزخند پرسید : حالا چرا ده لو خشت ، چرا مثلاً تکش نه؟ لب هایم را کشیدم بالا و گفتم: باورت نمیشه اگه بگم.گفت : چی ؟

گفتم : آدمای عاقل رازشونو به هیشکی نمیگن...حتی خدا.

دلم برای دل خوشی های کوچک زندگی تنگ شده.

مثل اینکه صبح ها وقتی می خواهم از خانه بروم بیرون مادرجان با لحن شوخ همیشگی اش صدا بزند: رئیس ظهر ناهار چی بپزم ؟ و من در حالی که کفشم را می پوشم بگویم : هیچی نمی خواد بابا ...بگی بخواب برا خودت.و بعد تا دم پله ها بیاید و بگوید : چیزی جا نذاری باز این پله ها رو بیای بالا.

مثل اینکه : صبح های جمعه پدر بیاید بالای سرم و بگوید آقا رضا پاشو یه دو تا نون گرمه بگیر صبحونه بزنیم با هم .و من بروم نان گرمه بگیرم بیایم پای علاالدین بنشینم تا پدر تخم مرغ های عسلی اش را آماده کند.

مثل وقتی وارد خانه می شوم و روی در خانه یادداشت مادر را ببینم که نوشته ناهار روی گاز است .ترشی هم گذاشته ام دم دست.من می روم با مامان فرید روضه.شب بیا دنبالم.

مثل اینکه پدر صبح زنگ بزند و بگوید رضا بابا پول ها رو لب طاقچه جا گذاشتم .بپر یه تاکسی بگیر پول ها رو بیار مغازه بابا. گناه داره مردم بیان دم مغازه بگم فردا بیان.تا تو برسی منم چند سیخ جیگر سفارش می دم صبحونتو دم مغازه بزن.

مثل وقتی پای گاز ایستاده بودم و سیب زمینی سرخ می کردم و یکهو دخترک شیرین و خوشگل برادرم وارد خانه می شد و مادرجان از همانجا که زیر لحافش جلوی تلویزیون خوابیده بود بگوید رضا بدبخت شدی مامان و من چند تا سیب زمینی بدهم دست دخترکمان و بگویم برو بده مامان پوست بگیره بعد بیا یه بشقاب گنده بهت سیب زمینی بدهم و با لبخند بگویم تا باشه از این بدبختی ها و جفتمان بخندیم و دخترکمان نفهمد ما به چه می خندیم.

یا مثل شب هایی که زنگ می زدم به مادر و میگفتم: دختر خوشگلم شام که نخوردی و او بگوید خیر باشه؟ و من بگویم آماده شو تا بیام دنبالت و بعد با هم می رفتیم شب گردی .فلافل می خوردیم با سمبوسه .گاهی هم نخود یا پیتزا و مادر می‌گفت بچه شب پیتزا سنگین و من بگویم تو بخور من قول میدم تا بریم خونه سبکت می کنم

مثل اینکه خسته و کوفته وارد خانه شوم و مادرجان را ببینم که نشسته پای تلویزیون برای ختم یک صفحه قرآن روزانه اش و یکهو بگه مامان رضا تا لباس تو در نیاوردی یه لحظه بیا ببین این کلمه رو چطور بخوانم و من بنشینم کنارش و کلمه ای را که نمی‌تواند بخواند با کمی تامل تلفظ کنم و بعد منتظر بمانم تا او هم چندبار تکرارش کند و بعد که خیالم راحت شد آرام لاله ی گوشش را گاز بگیرم و بگوید: ووووی نکن بچه مگه گشنته؟

چند روز پیش وقتی میان پیچ های یکی از جاده های شمال کشورداشتیم با رفیقم از سفر چند روزه بر می گشتیم ماشین را پارک کردم کنار یک رستوران کلبه مانند تا فلاسکم را پر از آب گرم کنم.دستی را که کشیدم رفیقم از خواب پرید با کلمه تکراری همیشگی اش خطابم قرار داد وگفت: چرا وایسادی چوغول.در جوابش یک کلمه گفتم: چای .در ماشین را باز کرد و گفت : پس منم یه شاشی بکنم.گفتم: مواظب باش .پرسید : چرا؟ گفتم : تموم نشی .خندید و رفت .من فلاسکم و پر از آب کردم و گذاشتم توی ماشین و تکیه دادم به در ماشین و خیره شدم به کوه پر از درخت غوطه ور در مه رو به روی ماشین و نفس عمیقی کشیدم.پکی به ویپم زدم و یکهو برگشتم سمت ماشین تا گوشی ام را بردارم و زنگی بزنم به مادر ...این صحنه را هزار بار بدون آنکه بخواهم و بدانم در این یکی دو سال بعد از رفتن مادر تکرار کرده ام.دلتنگی مکان و زمان ندارد .دلتنگی این سال های زندگی ام گاهی به اکسیژن ۸۸ قبل از عملم شباهت دارد.گاهی چنان فشار می آورد که احساس می کنم روحم کبود شده...

دو روزی هست باز کمرم گرفته.دیشب مادر جان آمد به خوابم گفت : باز چی کار کردی کمرت گرفته ؟ یه زنگ بزن به فرشته برات کیسه آب گرم بیاره. بعد سری تکان داد و گفت: نه .به تو باشه فقط سر جات می خوابی.خودم باید بهش زنگ بزنم. از خواب که پریدم حس کردم کمرم نه ،روحم گرفته .

فقدان اجتناب ناپذیر است، همچنان که دلتنگی.

دلتنگم...

دلتنگ لحاف چهل تکه ی بی بی

دلتنگ عطر بهار نارنج خانه ی بچگی ها

دل...تنگم...

دل تنگ لبخند پر ز مهر پدر و

آغوش گرم و پر از عشق زنی

سفر کرده

پ.ن : به ساعت فریاد دلتنگی نیمه شب دی ماه

و من به لبخند هایت

تشنه ام

چونان نوزادی در حسرت

سینه ی مادرش

پ.ن: ای وای...ای وای به روزگار

پ.ن: به هنگام آواز ماورایی استاد شجریان عزیز

مجوی عیشِ خوش از دورِ باژگونِ سِپِهر

که صاف این سر خُم جمله دُردی آمیز است

رفتن ات

یک رسوایی تمام عیار

است برای مرگ

وقتی جهان می داند

برای دوباره دیدنت

چقدر حاضرم

بمیرم

یلدا

یعنی سیاه چشمانت

که هر نگاهت پایان

طولانی ترین خزان

عمر من است

سلام عزیز من

نگران هیچ چیز نباش

دیشب به رفتگرها سپرده ام

یک جوری کوچه را جارو کنند

که هیچ جای زمین بی برگ نماند

آخر پاییز برای عاشقانه های قدم هایت لحظه شماری می کند

نکند هیچ برگی از این سمفونی عظیم جاودانگی جا بماند

پ.ن: این را امروز محمد گذاشته بود توی کانالش.بعد فرستاده بود برایم.برایش یک لبخند فرستادم.نمیدانم شاید مال پنج یا شش سال پیش باشد.مال زمانی که کلمات صبورانه تر توی دستانم می رقصیدند.دلم گرفت ...یک زمانی عاشق پاییز بودم .اما حالا دو سالی هست که وقتی شروع می شود دست و دلم می لرزد .باید زمان بگذرد .شاید باز هم عاشقت شدم فصل جاودانگی رنگ ها

روایت اول: ساعت نه صبح تصادف می کنم .بیست متری روی آسفالت سر می‌خورم.کارت شناسایی ام را می دهم به راننده و می روم دنبال کارهایم.درد آنچنانی ندارم.

روایت دوم: اداره پست شلوغ است .بسته هایم را می دهم خانم زارعی و می خواهم بروم که مدیر از پشت میزش میگه: بیا یه چای بخوریم بعد برو.بچه که بودم پستچی محله مان بود .چای میگذارد جلویم و می افتد به حرف زدن.انگار دلش گرفته ...بعد شروع می کند به تعریف کردن از تیپ پدرم.از یقه ی باز و پیرهن مندی گل و شلوار دم پا گشادش می گوید.میگم نمی‌دونم چرا پدر و مادر ما دهه شصتی ها همشون از ما خوشتیپ تر و خوشگل تر بودن .می افته به خنده و میگه : آخ آخ اینو راست می گی ...اهههه چه روزای خوبی بود.ته چای ام را می‌خورم و میگم : نمی‌دونم گاهی فکر می کنم گذشته رویای واقعی زندگیمون بود.واقعیتش اینه که از وقتی ساختمونا عمودی شد خیلی چیزا عوضی شد.اونموقع ها اگر به کسی می گفتی آدرس،فقط آدرس خونه داشت.همون که رو پاکت نامه می نوشت .الان اگر به کسی بگی آدرس ،دیگه آدرس خونه نمی ده.ایمیلشو میده .اینستاگرام شو ...تلگرام....کانالشو ...انگار واماندگی ما از وقتی آدرس هامون انتزاعی شد شروع شد.

روایت سوم: ساعت هشت شب بدنم سرد می شود از همه جایم ورم و درد می زند بیرون.زنگ میزنم به فرشته و میگم ورم دستم مشکوک.توی مجلس ختم یکی از همکارانش هست.میگه: برو بیمارستان زنگ می زنم بچه ها ازت عکس بگیرن.مهدی می آید دنبالم می رویم عکس می گیریم.خداراشکر هماتوم است نه شکستگی.مهدی میگه: روز گهی بود نه؟ تصادف...درد...خسارت ماشین...خرابی های موتور؟ میگم : نه اتفاقا...یکی از بهترین روزای زندگیم بود.می افته به خنده و میگه : مسخره....میگم :روزای خوب، روزای بدون اتفاق بد. نه روزایی که اتفاق های خوب می افتند...میگه: الان اینا همه اتفاق های بدی نیستن.میگم :تعریفتو درست کن پسرم.می تونستم الان روتخت بیمارستان باشم به شکلی فجیع تر یا شایدم جاهای دیگه...لب هاشو به علامت چمیدونم توهم می کنه و میگه: در کل دیونه خوبی هستی.

روایت چهارم:روی تخت فاطمه می‌خوابم.روی لبه ی تخت نشسته.میگه: ها چیه؟قوطی روغنی را با دستم می چرخانم ومیگم : چربم کن لطفا.میگه: اوه من از این چیزا خوشم نمی یاد برو بده خواهرت.میگم: فلان فلان شده بیا چربم کن درد دارم.میگه:خواهرت.میگم : بیا یاد بگیر فردا مجبوری شوهر پدسگتو چرب کنی باید بلد باشی.میگه: بیجا کرده اون پدسگم.من کسی رو چرب نمی کنم.میگم: ببین من با لطفا می‌خوام اونو مجبوری چرب کنی ها.میگه عمرا...میگم : با زبون خوش میکنی یا...میگه : برو بابا...پتو را می کشم سرش و شروع می کنم به زذنش...شروع می کند به جیغ و داد و فرشته را صدا زدن...فرشته می یاد تو اتاق و میگه :چتونه ؟ بسه بابا...فاطمه داد میزنه: بیا این داداش مزخرف تو ببر بیرون ...فرشته بلندم می کند از روی تخت و میانداری می کند ‌.نفسی چاق می کنم و میگم: اوفیییی چقدر چسبید این دختر پرروتو نرمش کردم ...فاطمه میگه: باشه اگر دیگه رو در مغازه برات خط نوشتم.میگم: غلط کردی ننویسی ...فرشته همینطور که می خنددمیگه: یعنی اینقدر که شما دو تا دعوا می کنین .فاطمه تا حالا با محمد دعوا نکرده...

روایت آخر:

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

محمد یعقوبی نمایش نامه نویس زبردست ایرانی توی نمایش نامه خشکسالی و دروغ یه دیالوگی داره که میگه : زن ها رو باید توی سه حالت دید.بعد از خواب ،بعد از حمام ...اهههه نمی‌دونم چرا سومی رو همیشه یادم می ره ...

تقدیم می شود به آنان که در گیر نفرین سرنوشت شده اند .

فکر کنم مثل دیشب بود که از فرشته پرسیدم اوضامون چطوره؟فرشته گفت: خوب نیست. جمله فرشته که تموم شد فاطمه بلند شد رفت تو اتاقش تا چیزی بیشتر نشنوه...حسودیم شد بهش ،از اینکه توانایی نشنیدن داشت.

دیشب وقتی داشتیم با مهدی مشروب می‌خوردیم ازم پرسید عذاب وجدان هم داری؟ گفتم عذاب وجدان چی ؟ گفت : هرچی؟ گفتم عذاب وجدان کم کاری نه ولی یه روز مامان به فرشته گفته بود رضا که از پیشم رفت خیلی روم اثر کرد.جمله ی مرگباری بود.کاش فرشته هیچوقت اینو بهم نگفته بود...راستش گاهی بیشتر از عذاب وجدان حسرت اینو دارم که چرا کاری نبود که انجامش بدم و مادر برگرده به زندگی ...

به قول یکی از دوستان عزیز به نقل قول از آقا سید:وقتی تو نیستی

من به چه دردِ این چشمْ به راهْ ماندگان می‌خورم!؟

غمگینم

چونان مردی که به طمع بزرگترین

مروارید

تا اعماق دریا غوص کرده

اما در بازگشت با دست خالی

مانده

با قایقی لنگر بریده و ناپیدا

سرگردانٍ سرگردان،

تنهای تنها

مانده تر از هر مانده ای

سرشبی یک نفر از گرگان یک سفارش توی سایت ثبت کرد.سه ساعتی گرفتارش بودم تا آماده شد.سه ساعت طول کشید چون نمی توانستم بنشینم و خوابیده پشت لب تاب گرفتارش شدم.وقتی تمام شد لب تاب را از روی شکمم بلند کردم و گذاشتم کنار دستم و همینطور که آقا می‌خواند خوابم برد.فکر کنم یکساعت بعد از درد کمر پریدم.ناله ای از اعماق وجودم بیرون زد.اقا هنوز دارد می خواند: دوش می آمد و رخساره برافروخته بود...

بی خواب شدم.ارام سعی کردم بنشینم.خیره شدم به بلبل ها .خواب بودند.معمولا با چراغ روشن نمی خوابند.غر غر می‌کنند تا چراغ را خاموش کنم.اما انگار می فهمند این روزها حال رفیقشان خوب نیست.خیره می شوم به ساعت گوشی ام،به تاریخش.فکر کنم امروز یا دیروز صبح بود که ساعت شش با صدای دانی از خواب پریدم: عامو...عامو...هول نشی ها ولی مامان حالش خوب نیست.امبولانس...دستانش برای آخرین بار میان دستانم...اتاق عمل و آن کمای لعنتی چند روزه... خیره می شوم به عکس پدرم توی قاب عکس.فرشته دیشب که آمده بود امپولم را بزند گفت: تو چرا هیچ عکسی از مامان تو خونت نیست...هیچی نگفتم جز لبخند. به نظرم آدمی از همه چیز می تواند فرار کند الا زندان ذهن...تغییرات بزرگ در زندگی سخته اما سخت تر از اون حسرت خوردن.من اینو با گوشت و پوست و خون و استخونم حس کردم.

پ .ن: قصه ی عجیبی دارند آدم ها برای خودشان.وقتی باید باشند نیستند .وقتی نیازی به آن ها نیست ،هستند. هستند اما نه برای ما ،برای رام کردن اسب سرکش وجدانشان ...

به قول شعر آقا سید :یا حضرتِ هر‌چه امید!

من

اولادِ عاری از آزارِ آدمی ام

کمک ام کن!

دل...تنگم

مثل وقتی ریه ها اکسیژن

برای تنفس کم می آورند

پ .ن: این چند کلمه را تنها کسانی می دانند که به کمک دستگاه، اکسیژن به بدنشان رسیده و می دانند چقدر جهان تاریک است در آن لحظه...دورباد از همه

غمگینم مثل وقتی که

وقت اش نمیشه

وقت اش نشده

نمیدونی کی وقت اش میشه

و حتی خود وقت هم به امید،

امیدی ندارد

پ .ن: به قول بیضایی: وای بر آه های رفته ی بی بازگشت

کُونوا نُورًا لمن تَحبّون

نور باشید، برای کسانی که دوست دارید

سلام

حال همه ی ما خوب است اما...

فقدان تو تاریکترین و خالی ترین حفره زندگی ام است ای داغ ترین داغ جهانم.

اگر بودی مثل هرسال امروز برایت تولد می گرفتم.

دکتر که می آید بالای سرم میگه: به به بالاخره تشریف فرما شدی .چه سعادتی! میگم : نفرماید دکتر جان .من که نافمو با اتاق عمل بریدن .فقط خداراشکر اتاق عمل اینجا رو زیارت نکرده بودیم که به لطف خواهرجان مشرف شدیم.می خنده هوای آمپول شو میگیره و میگه :پس بالاخره تسلیم خواهر شدی .میگم: دیگه دکتر جان آدم وقتی یه خواهر داره باید همه عمرشو تسلیم باشه .دید هرچی خواستگار می یاد تا چشمشون بهم می افته فرار می کنن گفت بیا جراحی پلاستیکت کنم نترشی.لپم رو با با انگشتش کمی بالا و پایین می کنه و میگه : با آمپول که مشکل نداری؟ میگم : ندارم ولی آستانه دردم افتضاح .اگر می خوای سقف اتاق عمل سرجاش بمونه محتاط باش.با خنده میگه : پس واجب شد صداتو در بیارم . فرشته که تا اینجا در سکوت به مکالمه ما می خندد میگه: دکتر جدی می گه ها.دکتر سریع جواب میده : منم جدی ام.انگشتم را می زنم پشت دست فرشته و میگم: ول کن آباجی...بذار امتحانم کنه ببینم کی جدی میگه ...

چند دقیقه بعد خوابیده ام روی تخت در چند اتاق آن طرف تر رو به روی در ورودی اتاق عمل و تصویرهای آن صبح دیوانه کننده دو سال پیش مثل کابوس یک شب طولانی جلوی چشمم رژه می رود . بغض تنگ گلویم را گرفته و با دندان لبم را گاز گرفته ام.من و فرشته و رحیم ایستاده بودیم جلوی دکتر و داشتیم به یک توضیح سراسر نا امید کننده از وضعیت مادر گوش می گرفتیم.فرشته همینطور از گوشه چشمانش اشک پایین می آمد .رحیم میان حرف های دکتر سرش را گذاشت روی دیوار و شروع کرد به زار زدن .من...! مات مبهوت فقط نگاهش می کردم .شرمنده مادر بودم و متاسف برای چند ما دویدن بی حاصل...

از سرجایم بلند شدم.فرشته گفته بود تا سرگیجه تموم نشده بلند نشو.باز سرم گیج رفت .لبه تخت را گرفتم.فرشته آمد و گفت : بخواب .پیداست هنوز سرگیجه داری.گفتم : نه ...میشه لباسامو بدی‌.برم بهتره...ناخودآگاه چند قطره اشک سرید روی صورتم. فرشته چند لحظه نگاهم کرد و گفت: می خوای باهات بیام .گفتم: از این فضا برم بیرون بهتر میشم .موهامو با دستاش بهم ریخت و گفت : خوبه جای من نیستی داداشی که هر روز اینجام.لبخند تلخی زدم و گفتم: خوبه کلا هیچکی جای هیچکی نیست...از یک جا به بعد زندگی آدم ها هیچوقت دیگر خوب نمی شوند.فقط با زخم هایشان بازی می کنند تا بگذرد.

اگر مرگ

همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

و شمعی- که به رهگذار باد-

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند،-

خوشا آن دم که زن وار

با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم

دردا

دردا که مرگ

نه مردن شمع و

نه بازماندن

ساعت است،

نه استراحت آغوش زنی

که در رجعت جاودانه

بازش یابی

#احمد_شاملو

دروغ چرا !

شب که می شود من به خودم می لرزم

انگار در اوج ناتوانی ی من

یک نفر نصف وجودم را

صاحب می شود.

پ.ن: این طلسم لعنتی را باطل می کنم

پ.ن : غمگین تر از این چه داستانی برای گفتن دارید ؟

نزدیک ظهر بود که پدر سعید زنگ زد و پرسید : کجایی پسر.گفتم : بیرونم دکتر جان.امر بفرما...خیلی خونسرد و عادی گفت : وقت داری یه سر بیای اینجا؟ پرسیدم : خیر باشه دکتر جان.خنده ای می کنه و می گه : به قول خودت ما شر دور و برمون پیدا نمیشه.اگه می تونی زود بیا کارت دارم. از کلمه زود بیایی که می گوید کمی شک می کنم.مادر سعید یک هفته ای هست که رفته سفر و پدرش تنهاست.سر ماشین را کج می کنم و برعکس عادتم که همیشه آرام رانندگی می کنم،تخت گاز می روم سمت خانه اش.در را که می زند میگه : طبقه بالام آقا رضا...طبقه بالا یعنی حیاط خلوت دکتر .یعنی یک خانه مجزا که یکی از اتاق هایش حدود ۲۴ متر است که انگار به جای دیوار با کتابخانه ساخته شده .پله ها را دو تا یکی می روم بالا.وارد اتاق که می شوم روی کاناپه سبزرنگش لم داده و دستش روی پیشانی اش است.نگاهم می کند و با لبخند میگه : چطوری گل پسر...با لبخند میگم: مثل پلو تو دوری .تو چرا اینطوری لم دادی دکتر جان؟ با لبخندی خونسرد میگه : دستگاه فشار و تو کمد بیار تا ببینیم اوضاع چطوره؟ می روم سمت کشو و میگم : آها پس یه خبری هست...دلتنگی حاج خانوم به گولبولای خونت فشار آورده ...بلند می‌خنده و می گه : میدونستم بیای شروع می کنی به شیطنت.همینطور که دستگاه فشار را می بندم میگم: تو که نمی خوای منو سیاه کنی دکتر ...میگه : تو سیاه شدنی نیستی بچه .نبضش را با انگشتم فشار می دهم و فشارش را می گیرم .کمی بالاست...میگه : چطوره ؟ میروم سر دم نوش های روی میزش و همینطور که که با آب جوش همیشه آماده توی فلاسکش چای ترش درست می کنم میگم: میگم من که گفتم ...می خنده و میگه : نه جدی...چای ترش را می گذارم جلوش و میگم : فشارتون حاج خانوم و کم آورده با کمی چای ترش...سرشو به علامت هم آره هم نه تکان می دهد و میگه: من به تنهایی عادت دارم.من تنهایی مو از خدا به ارث بردم ...تنهایی عادتم... دکترای الهیات دارد اهل شعر و ترجمه است گاهی یک بند شوخی می کند و گاهی وسط شوخی هایش یکهو می زند وسط فلسفه .لبخند تلخی می زنم و میگم: حالا که فلسفیش کردی بگم که موافقم.تنهایی تو ذاتمون...هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه جلوشو بگیره.فقط باید یاد بگیریم باهاش زندگی کنیم که شما به قول خودت عادت کردی بهش ...نگاه عمیقی می کنه بهم و میگه : تو چی؟ یاد گرفتی باهاش کنار بیای؟ نگاهش می کنم کمی فکر می کنم و میگم: راستش دکتر چند وقت دارم یه چیز دیگه رو تمرین می کنم.اینکه همه‌ چی تغییر می‌کنه...همه چی...زن آدم تغییر می کنه ...شوهر آدم..بچه آدم...رفیق فابریک آدم...کار آدم...دارم تمرین میکنم یاد بگیرم وقتی سریع تغییر کرد نترسم.به جاش به وقتش باهاش تغییر کنم ...کمی پیشانی ام را می مالم و میگم: ولی تنهایی تو برنامه زندگیم...پس باید مثل شما یاد بگیرم...سرشو تکون می ده و میگه : عجله کن پسر...نباید دیر برسی...هرجا هم حس کردی داری دیر می رسی یادت باشه خدا میفرماید: لاتخف و لا تحزن...

نیم ساعت بعد وقتی می خواهم بروم میگه: آقا رضا ببخشید صلاح نبود به سعید زنگ بزنم .وسط حرفش می خندم و میگم: این یکی رو اشتباه کردی دکتر.اگر فکر می کنی من چون پسرت نیستم کمتر نگران می شم .فقط فرقمون اینه که راه من درازتر بوده .سربالایی هام بیشتر بوده .پس انتخابت درست...دکتر جواب میده: تو هم اشتباه کردی اگر فکر می کنی چون پسرم نیستی عین اون نیستی برام...

پ .ن: امروز تمام طول روز به این آواز استاد گوش می دادم : مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم...

قسم می خورم تو بهشت هم همچین آواز دیوانه کننده ای پیدا نمی شه

فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَيْكَ

من از همه به سوی تو گریخته ام...

روی تخت زیر سایه بانی که با پیش نخل ها اول تابستان با کارگرها ساختیم خوابیده ام و مولود با روغن مخصوصی که خودش از افغانستان آورده دارد کمرم را ماساژ می دهد.چند روزی هست که دیسک گردنم صدایش در آمده و باز کمردرد امان ام را بریده .امروز صبح بعد از چند روز کمردرد رفتم سر زمین .مولود گفت: آقا رضا بیا اینجا خودم برایت درستش می کنم.چند دقیقه ای هست مولود که استاد خاطره تعریف کردن است دارد از عکاس بودن بابا بزرگش حرف می زند و من هی زیر دستش ناله می کنم .عادت دارد هنگام کار کردن یک خاطره ای هم تعریف می کند .گاهی اوقات فکر می کنم این همه خاطره را از کجایش در می آورد .احتمالا از جبر جغرافیایی اش. سعید زنگ می زند .گوشی را می گذارم روی آیفون و می گم: بله...سعید میگه : رضا کجایی؟ میگم : زیر بار هستم ...یک آخی هم همزمان از دهانم در می آید .سعید میگه : زهرمار و آخ .دارین چه غلطی می کنین.میگم : خب تو که تو حموم اینجا هم دوربین گذاشتی.چی میگی دیگه؟ سعید میگه: بابا این بچه کار داره چی و گرفتیش ماساژت می ده. میگم : اولا این بچه تو سن من شش تا بچه داره .دوما چیه؟ حسودیت میشه ...با پوزخندی میگه : ای هییی حقوق شو من میدم ماساژشو تو میگیری؟ یه بار جون این فلک زده رو نجات دادی تا خودت نکشیش ولش نمی کنی. میخندم ومیگم: اگر ناراحتی دفعه بعد تو نجاتش بده...میگه : بی شعور یه خدا نکنه بگو...جواب می دم : حالا من بگم خدا نکنه.اون نمیکنه .بابا مولود قلبش از منو و تو هم بهتر کار می کنه. حالا چی میگی صبح جمعه زنگ زدی مزاحم ماساژ گرفتنم شدی. میخنده و میگه : ها ،این چیه کنار دستون گذاشته هی آزار می خورین ؟ پوزخندی می زنم و میگم : هاااا بگو چته...اینا رطب ...به مولود گفتم یه مشت رطب چید بخوریم .سعید میگه : یا خدا ...مولود این بی شعور گفت .تو چرا چیدی؟ نمی گی دکتر می یاد دهنمون و آسفالت می کنه دست به نخل هاش بزنی.پدرش دکتر و بازنشسته دانشگاه است.با خنده میگم : ساکت بابا ...دکتر فقط با دهن تو کار داره .نه منو مولود...سعید افتاده به خنده میگه: دهنت سرویس ...مولود چرا ساکتی ؟ مولود کمر من را ول می کند که توضیح دهد میگم : بابا بمال تو... الان سکته می کنه صاب کارت.رطب و خودم آوردم .فرشته داد ببرم برا خیرات مادر که رطب دمباز دوست داشت .من آوردم اینجا با بچه ها بخوریم. سعید میگه : الان اینا بلدن فاتحه بخونن که تو آوردی اونجا ...میخندم و میگم: بی خیال بابا...مامانا که خیرات نمی خوان....مامانا خودشون خیراتن...خودشون نورن...مامانا لبخند می خوان که...مکث میکنم...سعید حرفو عوض می کنه میگه : چی کار کردی ؟ با کمپ هماهنگ کردی؟ میگم : نه...میگه : چرا ؟ میگم :دلشو ندارم .نمی تونم اینطوری ببرمش ممکنه برا همیشه از دستش بدم .سعید گفت: رضا حرفای تکراری نزن .ما کلی سر این با هم حرف زدیم .تو همین الآنم داری عزیزتو از دست میدی .مگه نمیگی هرشب مامانت می یاد تو خوابت و نگرانشه‌.اصلا تو قبلا که رفیقاتو راضی می کردی این کارو برا عزیزاشون بکنن چی بهشون می گفتی حالا به خودت بگو.این کمردرد چند روزتم مال فشاریه که به اعصابت اومده.الکی هی میگی رفتم بیلیارد کمردرد گرفتم.مگر اینکه عرضه داشته باشی برا همیشه بگذاریش کنار که نداری...میگم: آره ...می‌دونم ...می‌دونم...کوزه گر همیشه از کوزه شکسته آب می خوره ...می‌خنده و میگه : می‌دونی چیه رضا ؟ این شیافیه که باید استفادش کنی.راه فراری نداری...پوزخندی می زنم میگم : بله برادر بله ...ما اینی که هستیم نتیجه زخم هایه که خوردیم یا زدیم...نمی‌تونیم تغییر کنیم . میگه : بله ...همین که میگی .علی الحساب امروز ظهر بیا خونه مامان قلیه پخته.گفت بگو رضا هم بیاد دوست داره.بیا بخور زخم هات کمتر شه... میخندم و میگم : آخ آخ من عاشق اون لحظه ایم که زخم ها با خوردن درمان می شن . میگم میخوای یه رطب از نخل ها بچینم برا دکتر بیارم؟ می‌خنده و میگه : بیار تا دکتر خشتکتو دور سرت بپیچونه...

پ .ن: مادر سعید شمالی است.غذاهای شمالی اش عالی است.غذاهای جنوبی را خوب نمی پزد .اما نمیدانم چرا قلیه هایش معرکه است.

با نوک زدن یکی از بلبل هایم بر نوک انگشتانم از خواب بیدار می شوم.کف دستم نشسته و نوک می زند سر انگشتم.نگاهش می کنم و میگم :فسقلی تو چرا بیرونی؟ بعد نگاهی به اطرافم می کنم و می بینم چراغ حال هم روشن است و یکی دیگر از بلبل ها نشسته روی پنجره و با صدای بلند چهچه می زند . تازه یادم می آید دیشب وقتی مشروبم تمام شد خوابیدم وسط حال به خواندن یک نمایشنامه.ظاهرا حین خواندن خوابم برده و یادم رفته چراغ را خاموش کنم و چیزی برای صبحانه این دوتا بگذارم که از قفس آمده اند بیرون .پوزخندی می زنم و میگم: باشه ببلی ها الان صبحونه حاضر میشه. بلند می‌شوم و در یخچال را که باز می کنم جفتشان پر پر زنان دور سرم می چرخند.در یخچال برایشان علامت است هر وقت بازش می کنم صدایشان در می آید که یک چیزی هم به ما بده.کمی کاهو و دوتا تکه آلو سیاه در می آورم .کاهو ها رو توی هوا روی دستم میزنند و آلوها را می گذارم روی پیشخوان که می دانم چند لحظه بعد می آیند سراغش‌.و بر حسب عادت هر روزه رادیو را روشن میکنم .رادیو همیشه تنظیم است روی موج رادیو جوان.دارد ماهور را پخش می کند این یعنی حدود ساعت هشت صبح است. چای می گذارم و آبی به صورتم می زنم و گوشی ام را چک می کند.سعید پیام داده رضا اگر وقت کردی عصری یه سر برو سر حوضچه ها ظاهراً یکی از پمپ ها مشکل پیدا کرده.یک هفته ای هست همراه خانواده رفته شیراز و این چند روزه یه پایم سر حوضچه هاست و یک پایم توی کارگاه .زنگ می زنم به سعید .گوشی را که بر می دارد میگه : یاالله حاج آقا صبح جمعه سحرخیز شدی ...می‌خندم و میگم : شاعر تازگی ها میگه شب شراب بیارزد به بامداد سحرخیزی...سعید می‌خنده و میگه : یعنی حال می کنما قشششششنگ صدو هشتاد درجه زندگیت عوض شده. اگه رسیدی عصر یه سر به بچه ها بزن ظاهراً پمپ مشکل پیدا کرده .میگم : یکساعت دیگه می رم عصر کار دارم نمی‌رسم.میگه : مختاری برادر.دمت گرم هرجور حال می کنی انجامش بده.سعید که قطع می کند چای می ریزم و می نشینم پشت پیشخوان و خیره می شوم به بلبل ها که حالا هوار شده اند روی آلو سیاه ها و فکر می کنم حق با سعید است .اگر دو سال پیش ازم می پرسیدند دو سال دیگه توی زندگیت کمترین وقتت رو توی خونه می گذرونی باورم نمیشد .برای آدمی که گاهی اوقات به اندازه چند روز خورد و خوراکش خرید می کرد که حداقل یک هفته از خانه بیرون نرود و از مردم جهان بیرون بدور باشد این شکل زندگی واقعا متحیر کننده است... انرژی زندگی من این روزها از بیدار شدن صبحم سرو شکل می گیرد .و جوری شکل می گیرد که همه ی مردم روزمره ام از دست شلوغ کاری هایم در امان نیستند. مهم نیست کسی از خلوت و درد تنهایی هایم خبر ندارد.مهم این است که می توانم از میان همه ی رنج هایم باز لبخند بیافرینم و بلدم زنده گی را زندگی کنم.
میلان کوندرای فقید و عزیز در همین راستا نوشته ای دارد شگفت انگیز:
اینجا مردم قدر صبح را نمی دانند. با بیدارباش زنگ ساعت که همچون تیشه ای خوابشان را قطع میکند، به طرز خشنی از خواب برمی خیزند و بلافاصله خود را به دست تعجیلی شوم می سپارند. می توانی به من بگویی روزی که با چنین عمل خشنی شروع شود چگونه روزی خواهد بود؟ برای آدم هایی که بیدارباش هر صبح برایشان یک ضربه کوچک الکتریکی است چه اتفاق می افتد؟
هر روز با خشونت کنار بیا و هر روز لذت را فراموش کن.
باور کن همین صبح هاست که خلق و خوی آدم را تعیین می کند.

#میلان_کوندرا
پ.ن : به وقت ناهار در کنار سه کارگر افغانی که دنیایی معرفت دارند و زیر آفتاب گرم و شرجی شهری که عاشقانه دوستش دارم