نزدیک ظهر بود که پدر سعید زنگ زد و پرسید : کجایی پسر.گفتم : بیرونم دکتر جان.امر بفرما...خیلی خونسرد و عادی گفت : وقت داری یه سر بیای اینجا؟ پرسیدم : خیر باشه دکتر جان.خنده ای می کنه و می گه : به قول خودت ما شر دور و برمون پیدا نمیشه.اگه می تونی زود بیا کارت دارم. از کلمه زود بیایی که می گوید کمی شک می کنم.مادر سعید یک هفته ای هست که رفته سفر و پدرش تنهاست.سر ماشین را کج می کنم و برعکس عادتم که همیشه آرام رانندگی می کنم،تخت گاز می روم سمت خانه اش.در را که می زند میگه : طبقه بالام آقا رضا...طبقه بالا یعنی حیاط خلوت دکتر .یعنی یک خانه مجزا که یکی از اتاق هایش حدود ۲۴ متر است که انگار به جای دیوار با کتابخانه ساخته شده .پله ها را دو تا یکی می روم بالا.وارد اتاق که می شوم روی کاناپه سبزرنگش لم داده و دستش روی پیشانی اش است.نگاهم می کند و با لبخند میگه : چطوری گل پسر...با لبخند میگم: مثل پلو تو دوری .تو چرا اینطوری لم دادی دکتر جان؟ با لبخندی خونسرد میگه : دستگاه فشار و تو کمد بیار تا ببینیم اوضاع چطوره؟ می روم سمت کشو و میگم : آها پس یه خبری هست...دلتنگی حاج خانوم به گولبولای خونت فشار آورده ...بلند می‌خنده و می گه : میدونستم بیای شروع می کنی به شیطنت.همینطور که دستگاه فشار را می بندم میگم: تو که نمی خوای منو سیاه کنی دکتر ...میگه : تو سیاه شدنی نیستی بچه .نبضش را با انگشتم فشار می دهم و فشارش را می گیرم .کمی بالاست...میگه : چطوره ؟ میروم سر دم نوش های روی میزش و همینطور که که با آب جوش همیشه آماده توی فلاسکش چای ترش درست می کنم میگم: میگم من که گفتم ...می خنده و میگه : نه جدی...چای ترش را می گذارم جلوش و میگم : فشارتون حاج خانوم و کم آورده با کمی چای ترش...سرشو به علامت هم آره هم نه تکان می دهد و میگه: من به تنهایی عادت دارم.من تنهایی مو از خدا به ارث بردم ...تنهایی عادتم... دکترای الهیات دارد اهل شعر و ترجمه است گاهی یک بند شوخی می کند و گاهی وسط شوخی هایش یکهو می زند وسط فلسفه .لبخند تلخی می زنم و میگم: حالا که فلسفیش کردی بگم که موافقم.تنهایی تو ذاتمون...هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه جلوشو بگیره.فقط باید یاد بگیریم باهاش زندگی کنیم که شما به قول خودت عادت کردی بهش ...نگاه عمیقی می کنه بهم و میگه : تو چی؟ یاد گرفتی باهاش کنار بیای؟ نگاهش می کنم کمی فکر می کنم و میگم: راستش دکتر چند وقت دارم یه چیز دیگه رو تمرین می کنم.اینکه همه‌ چی تغییر می‌کنه...همه چی...زن آدم تغییر می کنه ...شوهر آدم..بچه آدم...رفیق فابریک آدم...کار آدم...دارم تمرین میکنم یاد بگیرم وقتی سریع تغییر کرد نترسم.به جاش به وقتش باهاش تغییر کنم ...کمی پیشانی ام را می مالم و میگم: ولی تنهایی تو برنامه زندگیم...پس باید مثل شما یاد بگیرم...سرشو تکون می ده و میگه : عجله کن پسر...نباید دیر برسی...هرجا هم حس کردی داری دیر می رسی یادت باشه خدا میفرماید: لاتخف و لا تحزن...

نیم ساعت بعد وقتی می خواهم بروم میگه: آقا رضا ببخشید صلاح نبود به سعید زنگ بزنم .وسط حرفش می خندم و میگم: این یکی رو اشتباه کردی دکتر.اگر فکر می کنی من چون پسرت نیستم کمتر نگران می شم .فقط فرقمون اینه که راه من درازتر بوده .سربالایی هام بیشتر بوده .پس انتخابت درست...دکتر جواب میده: تو هم اشتباه کردی اگر فکر می کنی چون پسرم نیستی عین اون نیستی برام...

پ .ن: امروز تمام طول روز به این آواز استاد گوش می دادم : مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم...

قسم می خورم تو بهشت هم همچین آواز دیوانه کننده ای پیدا نمی شه