دیر کردی شعر دیگر بر لبانم خشک شد

واژه پژمرد و غزل روی زبانم خشک شد

خواب یاران دیدم اما یوسف تقدیر من

قحطی اش تعبیرکردوباغ جانم خشک شد

بی تو کاغذها پریشانند و در جان قلم

جوهر احساس، ای نامهربان خشک شد

رفتنت همچو خزان زد بر درخت باورم

شاخه هایش آه بی آنکه بدانم خشک شد

عشق همچو رو جاری بود در رگ های من

دیر کردی دیگر این رود روانم خشک شد

لب‌هایت را

بیش‌تر از تمامیِ کتاب‌هایم

دوست می‌دارم

چرا که با لبانِ تو

بیش از آن‌که باید بدانم، می‌دانم

لب‌هایت را

بیش‌تر از تمامیِ گل‌ها

دوست می‌دارم

چرا که لب‌هایت

لطیف‌تر و شکننده‌تر از تمامیِ آن‌هاست

لب‌‌هایت را

بیش از تمامیِ کلمات

دوست می‌دارم

چرا که با لب‌های تو

دیگر نیازی به کلمه‌ها نخواهم داشت

چای‌مان در استکان،

کودکی‌مان در کوچه‌ها،

خوشی‌هایمان در سینه،

عزیزانمان در دوردست،

و لبخندهایمان در عکس‌ها جاماندند...

گر تو هم چون ما پریشان حال و تنهایی بیا
جمع، جمع مردم تنهاست می‌آیی بیا

ساغری از خون دل داریم و حسرت میخوریم
گر در این میخانه هم‌پیمانه‌ی مایی بیا

گریه چیزی از غم عاشق نمی‌کاهد ولی
گر بنا داری به اندوهت بیفزایی بیا

مثل سنگی، رود را دامن گرفتم، رفت و گفت:
گر توانستی ز پایت بند بگشایی بیا

سایه‌ای افتاده بر دیوار، آیا این تویی
ای رسول مرگ! می‌دانم که اینجایی بیا

قیامت قامت و قامت قیامت
قیامت می کند این قد و قامت
موذن گر ببیند قامتت را
به قد قامت بماند تا قیامت

پ .ن : چه دلبری می کنه آقای فایز با کلمه

بر آستان تو، دل پایمال صد درد است

ببین که دست غمت بر سرم چه آورده است

هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ

که بلبلان همه زارند و برگ ها زرد است

شب است و آینه خواب سپیده می بیند

بیا که روز خوش ما خیال پرورده است

دهان غنچه فرو بسته ماند در شب باغ

که صبح خنده گشا روی ازو نهان کرده است

چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی

به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است

به سوز دل نفسی آتشین بر آر، ای عشق

که سینه ها سیه از روزگار دم سرد است

غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست

که این دلیر به بازوی آن هماورد است

دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق

که آسمان و زمین با من و تو همدرد است

ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز

خیال سایه پریشان ز فکر شبگرد است

پ.ن: به هنگام آواز شگفت انگیز استاد شجریان عزیز

دلتنگم...

دلتنگ لحاف چهل تکه ی بی بی

دلتنگ عطر بهار نارنج خانه ی بچگی ها

دل...تنگم...

دل تنگ لبخند پر ز مهر پدر و

آغوش گرم و پر از عشق زنی

سفر کرده

پ.ن : به ساعت فریاد دلتنگی نیمه شب دی ماه

چند شب پیش یکی از دوستانم آمده بود خانه ام که هم کمکم کند مبلم را ببرم توی حیاط که هروقت فرصت کردم روکش جدیدی که تازه خریده ام را نصب کنم هم کمی مشروب بخوریم .توی آشپزخانه ایستاده بودم و داشتم کمی خیار و گوجه می شستم تا سالاد بسازم .دوستم هم ایستاده بود بغل دستم و یک بند حرف های شر و ور می زد و من هم افتاده بودم روی خنده .ماهی یکبار با این دوستم پنج شنبه شب ها می رویم شیراز.به خاطر تیک های عصبی اش می رود پیش مشاور و روانپزشک .معمولا شب را می رویم خانه ی یکی از دوستانم و تا صبح دور هم می نشینیم و سر صبح که من می خوابم دوستم می رود دکتر و دم ظهر که بر می گردد از شیراز می زنیم بیرون.البته این برنامه اولین باری بود که باهاش رفتم .دفعه ی دوم به اصرار دوستم که حوصله اش توی مطب سر می رود من را هم با خود برد و همین شد که حالا هروقت می رویم من داوطلبانه با دوستم می روم مطب.چرا؟ چون مرکزی که دوستم می رود پر از کاراکترهای خاص است و هر کدامشان داستانی دارند و برای من که هرچند وقت یکبار توی دفتر مخصوصی که دارم کاراکترهای خاصی را که در روزمرگی ام می بینم تشریح می کنم تا شاید یک روز که تنبلی هایم را گذاشتم کنار و خواستم اولین داستان بلندم را بنویسم یک منبع غنی از کاراکترهای خاص و ویژه داشته باشم ؛ مراجعان این مرکز شگفت آور بودند. واقعیت اینجاست که سال هاست به دیدن و کالبد شکافی آدم ها اعتیاد دارم .یادش به خیر زهره همیشه می‌گفت : تو از سلاخی آدم ها لذت می بری.فکر می کنم خیلی بیراهه نگفته بود.از دیرباز عادت جغدوارگی داشتم . گاهی وقت ها که فشار کار روزمره خسته ام می کند .ماشینم را کنار خیابان پارک می کنم پیاده می شوم .بهش تکیه می دهم یا گاهی کنار جدول خیابان یا روی نیمکتی می نشینم و با ولع به آدم ها خیره می شوم.و به همین سادگی خودم را برای ادامه روز رفرش می کنم . البته فارغ از پیدا کردن کاراکترها این اعتیاد هم یک نکته مثبت دارد هم یک نکته منفی .مثبتش این است که آشنا شدن با آدم های خاص و آدم حسابی حال آدم را خوب می کند و گاهی روح آدم را به عرش می برد و آشنا شدن با آدم های که نکات منفی شان سرسام‌آور و دیوانه کننده است روح آدمی را به خاک سیاه می نشاند. بگذریم ...دوستم همینطور که توی آشپزخانه بغل دستم ایستاده بود و با زبان بدن فوق العاده سیالش داشت چیزی تعریف می کرد یکهو گفت: آخ ...نگاهش کردم .کف پایش را آورد بالا شیشه ای از کف پایش جدا کرد و گفت: چی شکسته تو آشپزخانه ؟ متعجب نگاهی به شیشه توی دستش کردم و گفتم: آهان شیشه ساعتم .جارو زدم .جا مونده احتمالا .پرسید :ساعتت شکست ؟ گفتم : نه گذاشتمش رو پیشخوان با چکش خوردش کردم .چند لحظه سکوت کرد و متحیر پرسید : چرا ؟گفتم : یکی یه چیزی بهم گفت،حرفش رفت رو مخم. پرسید:همون خوشگله ؟ با سر تایید کردم.گفت: بی شعور اینکه ساعت گرونی بود.گفتم: نه گرونتر از روحم. همچنان که متعجب نگاهم میکرد گفت: ایندفعه رفتیم شیراز یه نوبتم برا تو میگیرم .با صدای بلند خندیدم .با حالتی سر در گم گفت : والله قاطی کرده ها.با چراغ خواب حرف می زنه‌.به بونسای تو خونش می گه دوست دخترم.بلبل ها هم که دختراشن .این کار آخری هم که دیگه اصلا حرفی نمونده برا زدن .

کمی راست می گوید عادت دارم هرچیزی را که می خرم برایش داستانی می سازم.مثلا چند وقت پیش که یک چراغ خواب خریده بودم به دوستانم می گفتم شب ها که می روم دستشویی روشن تر می شود بعد که بر میگردم بخوابم نورش کمتر می شود .حتی چند شب پیش که کمرم درد می کرد بنده خدا هم کمرم را قبل خواب چرب کرد هم رویم پتو کشید .یا وقتی بونسای را خریدم به همه میگفتم یک دوست دختر پیدا کردم اسمش تیناست .همه ذوق می کردند که بالاخره با یک غیر هم جنس ارتباط برقرار کرده ام.بعد که عکسش را می دیدند مثل اسکول ها نگاهم می کردند...

به قول بیدل دهلوی :درون توست
اگر خلوتی و انجمنی است
برون زخویش
کجا می روی ؟ جهان خالی ست

هرگز از مرگ نترسیدم من

مگر امروز که لرزید دلم

داشتم با کیوان

درد دل می‌کردم

یادم آمد ناگاه

آخرین مانده از آن جمع پراکنده منم

چه کسی خواب تو را خواهد دید

چه کسی از تو سخن خواهد گفت

آه، پوری هم رفت

گفت پوری با ماست

سایه جان ما هستیم

ما صدای سخن عشقیم

یادگار دل ما مژده آزادی انسان است.

شب تاریک و راه باریک و من مست

قدح از دست ما افتاد و نشکست

نگه دارنده اش نیکو نگه داشت

و گرنه صد قدح نفتاده بشکست

دیدمش

دیدی که دیدن

دیده ام را پیر کرد؟

دیدنش،

تقدیر من را در خودش

درگیر کرد؟

دیدمش دیدی چه شد؟

آمد امیدم زنده شد.

دیدنش

تصویر او را

در دلم تکثیر کرد

و من به لبخند هایت

تشنه ام

چونان نوزادی در حسرت

سینه ی مادرش

پ.ن: ای وای...ای وای به روزگار

پ.ن: به هنگام آواز ماورایی استاد شجریان عزیز

مجوی عیشِ خوش از دورِ باژگونِ سِپِهر

که صاف این سر خُم جمله دُردی آمیز است

رفتن ات

یک رسوایی تمام عیار

است برای مرگ

وقتی جهان می داند

برای دوباره دیدنت

چقدر حاضرم

بمیرم

امروز مادر سعید زنگ زد گفت:یه سر بیا خونه کارت دارم.ساعت حدود دو رفتم خانه شان.مادر سعید آمد نشست پشت میز روی ایوان خانه و یک ظرف گذاشت جلویم و گفت: اول بهم بگو این کوکوی چیه ؟ کمی چشیدم و گفتم: کوکوی بادمجان .سرش را کج کرد و گفت: نه.سریع گفتم : وایسا وایسا چیزی نگو.باز یک تکه دیگر خوردم و گفتم: آها...آها.‌..کوکوی کدوی سبز...خندید و گفت: آفرین ...دیشب گذاشتم جلو بچه ها خوردند هیچکی تشخیص نداد .لبخندی زدم و گفتم: تو منو با بچه هات مقایسه می کنی؟ من خودم ادعا دارم تو آشپزی ..اصلا ناراحتم کردی با این مقایست.باز خندید و گفت : بشین کارت دارم.همینطور که می نشستم گفتم : خیره انشالله...گفت: خیره...باید پیش خودمون بمونه ،حتی به سعیدم فعلا نباید بگی.کمی تکان خوردم و گفتم: الان دیگه دارم می ترسم .باز با اون صورت گرد و تپل مپلش خندید و گفت: میگم خیره بچه ...یه خواستگار اومده برا خواهر سعید ،می خوام یه پرس و جو بکنی خیالمون راحت بشه طرف آدم درستیه.اسمشو تا عصر برات می فرستم رو واتساپ. مکث کرد و من در سکوت نگاهش کردم.گفت: باشه؟ کمی لبم را برحسب عادت با دندان فشار دادم و گفتم: منو معاف کنید لطفا.زیاد آدم خوبی نیستم برا این کارها.طبق معمول که نمی تواند احساساتش را در چهره اش کنترل کند اخم هایش را کرد توی هم و گفت : یعنی چی ؟ اینبار بر حسب یک عادت دیگر کمی پیشانی ام را مالیدم و گفتم :حاج خانوم راستش من تا حالا از این کارا نکردم ،سختمه.یکهو در حیاط بزرگ خانه شان باز شد و پدرش از آن سر حیاط طبق معمول با شلوغ کاری همیشگی اش ظاهر شد و همینطور که می آمد سمت ما گفت: اهلا یا حبیبی...کجایی تو پسر...به احترامش از سر جا بلند شدم و طبق معمول شانه اش را بوسیدم.دستش را گذاشت روی شانه ام و به زور دستش مرا نشاند و خودش هم نشست روی صندلی بغل .هنوز جا خوش نکرده بود که مادر سعید گفت:دکتر ببین رضا چی میگه.میگه من نمی تونم .دکتر نگاهی به من کرد و بعد نگاهش را چرخاند سمت زنش و گفت: خب میگه نمی تونم دیگه...من نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا بیامرزه پدر و مادرتو...دکتر با لبخند گفت : حالا چی نمی تونه؟ محکم کوبیدم توی پیشانی ام و گفتم: خدا زیادت کنه فکر کردم آزادم کردی.مادر سعید سریع گفت: همون جریان خواستگار دیگه.پدر سعید خیلی خونسرد گفت: خب اونو که بیجا کرده نتونه.و خندید ...من هم از خنده اش،خنده ام گرفت.خنده اش که تمام شد نگاهم کرد و گفت : خب؟ گفتم : به حاج خانومم گفتم من زیاد برا این کارا آدم خوبی نیستم.سرش را کمی بالا و پایین کرد مثل آدمی که فهمیده و باز گفت: بیشتر بگو...کمی لب هایم را توی هم جمع کردم و گفتم: دکتر من زیاد فرق بین خوب و بد و نمی فهمم .اصلا نمی تونم قضاوت کنم کی چیه...کی چه کارست...چیش درست ،چیش غلط.دکتر باز با همان حالت سرش را تکان داد و کمی فکر کرد و گفت: خوب...خیلی خوب...منم همینو می خوام .قضاوت نکن...فقط یه شرح حال بده بهم...خنده ی تلخی کردم و گفتم: قشنگ داری تو پاچم می کنی ها...لبخند نرمی زد و باز تکرار کرد: خوب ...خیلی خوب ...خودت می‌دونی من الان میتونم تلفن و بردارم و به بیست نفر زنگ بزنم که با اشتیاق این کارو برام بکنن اما ...اما پسرجان آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام ...مکث کرد و منتظر ماند.زمزمه کردم: به نام من دیوانه زدند.خندید و گفت : احسنت ، من همینو می خوام که گفتی. کمی مکث کردم و از سرجایم بلند شدم و کوکو را برداشتم و گفتم: ببینیم خدا چی میخواد.با اجازه ...پدر سعید گفت: خدا همیشه چیزای خوب میخواد پسر ،تو مواظب خودت باش...از در خانه زدم بیرون در حالی همچنان مجاب نشدم برای کاری که خواستند‌.کلا این جور کارها برایم چندش آور است.

دم غروب مادر سعید زنگ زد و گفت: آقا رضا اون جریان کنسل .

ظاهراً خواهر سعید با شنیدن مشخصات اولیه پا پس کشیده بود.گوشی را که قطع کردم گفتم: ممنونم خدایا...

کارلوس لوئیث ثافون در کتاب سایه باد جمله ی حیرت انگیزی داره که میگه:

گاهی اوقات مهم این نیست که چه چیزی را به دیگری عطا می‌کنی ، مهم اینه که به خاطرش از چه چیزی دست می‌کشی .

چند روز پیش فرشته زنگ زد گفت: رضا دایی حالش بهتره .توی بخش .نمی خوای یه سر بهش بزنی؟ کاملا تعمدی گفتم : نه.دیروز خانه فرشته داشتم ناهار می خوردم که سمیرا دختر دایی ام زنگ زد و داشت پشت تلفن با فرشته درد و دل می کرد .من ناهارم را نصفه نیمه رها کردم و قبل از اینکه فرشته تلفنش را قطع کند از خانه اش بیرون زدم .برای اینکه فکرم را مشغول کنم زنگ زدم به نقاش ساختمانی که این روزها دارد ساختمان سر زمین را رنگ می کند.متاسفانه جواب نداد.وارد خانه که شدم بدون آنکه بخواهم نشستم در تنهایی یک دل سیر گریه کردم .

چند دقیقه بعد فرشته زنگ زد. شرایط دایی را توضیح داد .میلی به شنیدن نداشتم .وقتی فرشته حرف می زد من داشتم آشپزخانه را سرو سامان می دادم.اخر حرف هایش پرسید : نمی خوای بری یه شب پیشش بمونی؟ گفتم : نه

امشب که با هم رفتیم روکش برای مبلم بخرم پرسید : چرا نمیری پیش دایی یه نصف روز بمونی؟ تو که اینطوری نبودی .گفتم: اولا دایی چهار تا پسر داره با دو تا دختر.پس به من ربطی نداره.دوما من به سهم خودم این روزا رو گذروندم.نه به اندازه ای که در وظیفم بوده.به اندازه ای که در توانم بوده.سوما اینو نمی خواستم بهت بگم چون می دونم نگران می شی ولی میگم که دیگه بهم نگی ،همین که تو این دو سال بعد رفتن مامان خودکشی نکردم خیلی هنر کردم .من همه شب های بعد از رفتن مامان به خودکشی فکر کردم .احتمالا همین که الان جلوت وایسادم و داری باهام حرف می زنی باید بهم اسکار بدن.شاید به نظرت احمقانه می یاد ولی همین امشبم که برم خونه مثل همه ی این دوساله بهش حتما فکر می کنم .بعد خیره شدم در چشم هایش.مکث کردم و گفتم: آباجی خوشگلم ببخشید که این حرفو می زنم .شاید چون شکل نگاه من به زندگی با تو فرق می کنه ولی من بعد از مامان چیزی تو زندگیم وجود نداره که به خاطرش خوشحال باشم.اگر می بینی هر وقت می یام خونتون شیطنت می کنم مال این نیست که حالم خوب یا خوب شده.مال اینه که من حال بدم و با کسی تقسیم نمی کنم...

غم عشقت بیابان پرورم کرد

فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد

بمو واجی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

بابا طاهر

پ.ن: تقدیم می شود به آن ها که فکر می کنند حالا حالا وقت دارند.آن ها که فکر می کنند باید بایستند و منتظر بمانند تا معجزه ای از عصای موسی یا دم مسیحایی عیسی زندگیشان را تغییر دهد. زندگی همین لحظه ای هست که من این کلمات را می نویسم .نه قبل و نه بعدش.

پ.ن : دردها در زندگی معمولا دل آدم ها را بزرگ میکنند و طاقت و فرسایش شان را بالا می برند . اما گاهی ،تنها گاهی دل و طاقت شان را کوچک می کنند .مثل شعر سهراب ( مبادا ترک بردارد...) یا مثل دل من که وقتی یک نفر چه دور و چه نزدیک سکته می کند دست و دلم می لرزد

پ.ن: این شعر باباطاهر رو فقط باید با صدای استاد شجریان عزیز شنید

هر آن کو خاطرِ مجموع و یارِ نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولتْ همنشین دارد

حریمِ عشق را درگَه، بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد، که جان در آستین دارد

دهانِ تَنگِ شیرینش، مگر مُلکِ سلیمان است

که نقشِ خاتمِ لعلش، جهان زیرِ نگین دارد

لبِ لعل و خطِ مشکین، چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبرِ خود را، که حُسنش آن و این دارد

به خواری منگر ای مُنعِم، ضعیفان و نحیفان را

که صدرِ مجلسِ عشرت، گدای رهنشین دارد

چو بر رویِ زمین باشی، توانایی غنیمت دان

که دورانْ ناتوانی‌ها، بسی زیرِ زمین دارد

بلاگردانِ جان و تن، دعایِ مستمندان است

که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد؟

صبا از عشقِ من رمزی، بگو با آن شهِ خوبان

که صد جمشید و کیخسرو، غلامِ کمترین دارد

و گر گوید نمی‌خواهم، چو حافظ عاشقِ مفلس

بگوییدش که سلطانی، گدایی همنشین