دیر کردی شعر دیگر بر لبانم خشک شد
واژه پژمرد و غزل روی زبانم خشک شد
خواب یاران دیدم اما یوسف تقدیر من
قحطی اش تعبیرکردوباغ جانم خشک شد
بی تو کاغذها پریشانند و در جان قلم
جوهر احساس، ای نامهربان خشک شد
رفتنت همچو خزان زد بر درخت باورم
شاخه هایش آه بی آنکه بدانم خشک شد
عشق همچو رو جاری بود در رگ های من
دیر کردی دیگر این رود روانم خشک شد