گر تو هم چون ما پریشان حال و تنهایی بیا
جمع، جمع مردم تنهاست میآیی بیا
ساغری از خون دل داریم و حسرت میخوریم
گر در این میخانه همپیمانهی مایی بیا
گریه چیزی از غم عاشق نمیکاهد ولی
گر بنا داری به اندوهت بیفزایی بیا
مثل سنگی، رود را دامن گرفتم، رفت و گفت:
گر توانستی ز پایت بند بگشایی بیا
سایهای افتاده بر دیوار، آیا این تویی
ای رسول مرگ! میدانم که اینجایی بیا
به چنگ اورده ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغر های خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
تصویر گاه هزار و صد و هفتاد و یک
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...
ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است
تصویر گاه هزار و صد و شصت و پنج
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟
زندهام بیتو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بیسود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکن
باز با گریه به آغوش تو برمیگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
تصویر گاه هزار و نود و پنج
راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست
بوسه ی اوست که چون مُهر به پیشانی ماست
شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست
موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق، پشیمانی ماست
خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست
باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبر از بوسه ی پنهانی ماست
تصویر گاه نهصد و ده
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد
بی اعتنا شدم به جهان ،بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد
رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی
خاکستر مرا نسپاری به دست باد
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد
تصویر گاه نهصد و دو
نسبت عشق به من، نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق تَرَم؟ یا تو به من؟!
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آهِ سخن
بعد از این در دل من شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهدشکن
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
تصویر گاه هفتصد و نود و یک
بر تار و پود عشق تو گل کرده ایم ما
با صدهزار دست و هزاران هزار پا
بی دست و پا شدیم ولیکن در انتها
با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا
شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما
نفرین به آبروی گل و گریه ی هَزار
نفرین به استحاله ی اسفند در بهار
نفرین به دور فلسفه ی جبر و اختیار
بهلول وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده ایم، ما به جهان یا جهان به ما
هیچم که غیر هیچ ندارم به قول عشق
لرزان چو نور شمع مزارم ز هول عشق
سیاره ای درون مدارم به حول عشق
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
زهر است طعم عشق به کامم نبات نیست
کفر است هر چه هست و نماز و زکات نیست
فرقی دگر میان حیات و ممات نیست
گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟
این هیاهوی بی قدرخلق چیست؟
پوسیده است جامه و این غیر دلق نیست
غیر از نوای نام تو صوتی به حلق نیست
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه ی سنگریزه ها
تصویر گاه هفتصد و چهار
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ،اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفت
شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق
شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله ی عشق من ابریشم تنهایی شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق
تصویرگاه پانصد و پنجاه و هشت
...
چشم آهو چه مگر گفت به سرپنجهی شیر
که شد از صید پشیمان و سر افکند به زیر
اگر از یاد تو جانم نهراسید ببخش
زندگی پیش من ای مرگ! حقیر است حقیر
منّتی بر سر من نیست اگر عمری هست
پیش این ماهی دلمرده چه دریا، چه کویر
چو قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک! من چو کبوتر؛ نه رهایم، نه اسیر
از تهیدستی خود شرم ندارم چون سرو
شاخه را دلخوشی میوه کشیده است به زیر
ما به نظم تو خطایی نگرفتیم ای شعر!
تو هم آداب پریشانی ما را بپذیر
تصویرگاه دویست و شصت و نه
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی ست
دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی ست
زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهدگشت زیبایی ست
راز مرا از چشمهایم می توان فهمید
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست
این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری
تمرین برای روزهایی که نمی آیی ست
شاید فقط عاشق بداند «او» چرا تنهاست:
کامل ترین معنا برای عشق تنهایی ست...
تصویرگاه دویست و پنجاه و هفت
به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین
ماه است
عاشق که می شوی