تصویرگاه چهار صد و یک

صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب می بخشم
باران را به چشم های مرد خسته
شب را به گیسوان سیاه سیاه خودم
و تنم را به نوازش دست های همیشه مهربان تو
صدایم کن
تا چند لحظه دیگر آفتاب می زند
و من هنوز در آغوش تو نخفته ام

 

تصویرگاه پنجاه و سه

همیشه آخر سطر برایش می نوشتم

روزی بیا که دیر نشده باشد

می نوشتم

روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم

که هنوز دوستم داشته باشی

می نوشتم

در نبودنت به تمام ذرات 

زندگی کافر شده ام

جز ایمان به بازگشت تو

امروز می نویسم

یقینن آمده است

ولی روزی که من از

هراس دیوارها

خانه را که نه

خودم را ترک کرده بودم