همین دقیقه، همین ساعت..‌. آفتاب، درست

کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست

تو کنج باغچه، گل‌های سرخ می‌چیدی...

پس از گذشتن یک سال، یادم است درست

ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است

کسی که بعد تو، یک لحظه از تو دست نشست

چقدر نامه نوشتم... دلم پر است چقدر

امید نیست به این شعرهای ساده‌ی سست

دوباره نامه‌ی من... شهر بی‌وفا شده‌است

چه خلوت است دراین روزها اداره‌ی پست!

وَ لا تُعَنِنی بطَلب ما لَم تُقَدِر لی فیه رِِزقاً

در جستجوی آنچه برایم مقدور نکرده ای ؛

خسته ام مکن

یک روز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم

از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم

یک روز می آیی که من، نه عقل دارم نه جنون

نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم

شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی

تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم

پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد

گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور

آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم

پ .ن: ای وای ...ای وای از این شعر یداللهی ...چقدر شعر خطرناکیه

پ.ن: جالبه ...دقت که می کنم به سیر این سال های اخیر زندگیم ؛ به طرز عجیبی شدم شبیه قماربازی که هی می بازه و هی برای نباختن میزشو عوض می کنه ...

یه چهار پنج روزی هست آنفولانزای شدید گرفته ام .یک بند سر جا خوابیده ام .کل مسیر زندگی ام خلاصه شده ما بین دستشویی و رختخواب.فقط یکی دوبار مجبور شدم به خاطر کار از خانه بیرون روم.گاهی وقت ها نمی دانم خوب است یا بد که کار آدم طوری باشد که فقط خودت باید باشی تا انجام شود .معمولا سرمای شدید نمی خورم.اخرین باری که بر اثر سرماخوردگی اینگونه سر جا خوابیدم ده سال پیش بود وقتی تصمیم گرفتم و مورفین را برای همیشه از زندگیم پاک کردم .آن موقع هم به خاطر افت شدید بدن یه دو هفته ای سر جا خوابیدم .دیروز سعید مسخره می کرد می‌گفت این بار به خاطر پاک کردن کامل مغزت از زندگی ایمنی بدنت پایین اومده.گفتم کاش می شد یک سری چیزها را برای همیشه پاک کرد .هرچند که این چیزی که الان هستم نتیجه همین زخم هاست.ولی واقعا کاش می شد.دیروز میان هذیان خواب و بیداری مادرجان آمد بالای سرم گفت : چته مامان ؟ اینقدر خودتو شل نگیر آدم نگران میشه دیگه ...گفتم : تقصیر خودته این عزیز دردونتو لوس بار آوردی.

اما اتفاق امروز دیگر شاهکار بود .ما بین خواب و بیداری دخترکی هفت یا هشت ساله و موطلایی را دیدم با لپ های قرمز فندقی که بالای سرم نشسته بود و داشت عرق روی پیشانی ام را پاک می کرد.نگاهش کردم و متعجب پرسیدم : تو کی هستی ؟ خندید .فقط خندید و از هر خنده اش شکرپاره ای پاشید روی صورتم .معروفی یک جایی توی حرف هایش می گوید : دنیا پر از آدم هایی ست که همدیگر را گم کرده اند...

توی این هفته اخیر که سرجا خوابیدم ام یک بند آن قسمت از ترانه نامجو توی ذهنم سکسکه می شود: شرافت که به انجام میرسه ،حالا نوبت حمام می رسه... تا جایی که یادم می آید زمان سکسکه های مغزی روی ترانه ها چند ساعتی بودند. نمی دانم چرا این یک خط یک هفته است ذهنم را ول نمی کند.شاید هم ...ای وای ...شاید هم نیاز دارم بروم خودم را یک جایی معرفی کنم یک چند وقتی دور از آدم ها بستری شوم شاید کمی کمتر یادم بماند جور زمانه ای که هرگز نخواست ما کمی ؛تنها کمی آرام باشیم...بله آقای نامجو همه چی با ما می سوزه یره...

پ.ن: خدمت دوست عزیزی که پیشنهاد نقاشی روی دیوار داده بودند.فکر کردم به پیشنهادتان.با احترام و با توجه به همان که گفتم سندباد بهتر است

نشسته ام پشت میز دم در کافه ؛روبه روی دیوار مغازه و خیره ام به رنگ زردی که تازگی به آن زده ام .پرهام می آید دم در و میگه: چی شد آقا رضا تصمیم نگرفتی چی بکشیم؟سر این رنگ زرد کلی مسخره شدیم اما من فقط با لبخند به حرف های مسخره مردمی که هرگز نمی توانند جلوی فضولی شان را بگیرند نگاه کردم .حالا هم چند وقتی هست همان فضول ها رد می شوند و میگن بالاخره چی می خوای بکشی روش؟ و من برای زنده نگه داشتن آتش فضولی شان فقط در سکوت بهشان لبخند می زنم .گاهی وقت ها تعجب می کنم میان این همه درد و نداری و فلاکت و بدبختی چطور نقاشی دیوار مغازه ی یک نفر دیگر می تواند اینقدر برایشان مهم باشد .
نگاهی به پرهام می کنم و میگم: تو چیزی آوردی من بخورم ؟ می خنده و میگه : یه قهوه ی دله ...لبم را کج می کنم و می گم : خب چرا یه چای زعفرانی هم بهم نمی دی شاید بالاخره تصمیم گرفتیم چی بکشیم رو دیوار .پرهام سرش را تکان می دهد و می گوید : مشکل می بینم با چای زعفرانی حل بشه ولی باشه...
واقعیت این است که این روزها به هیچ چیزی نمی توانم متمرکز بشوم .این روزها منظورم این یکی دوسال اخیر است.کار می کنم.هر چند روز یک بار مثل کسانی که خرید کردن حالشان را خوب می کند یک چیزی برای خانه می خرم
.گاهی می روم کارگاه و آنجا خودم را مشغول می کنم .تازگی ها قلم و مرکب خریده ام خط بنویسم . هر دو سه روز یکبار یک کتاب می خوانم.گاهی طراحی چهره تمرین می کنم .گاهی زبان می خوانم.گاهی فارغ از کارگاه توی خانه عروسک دست ساز می سازم .هرچند وقت یکبار یک چراغ خواب جدید می سازم ؛ انگار تیک چراغ خواب های متفاوت گرفته ام ... آه ...متاسفم.خیلی وقت است دیگر هیچکدام از نسخه ها کاری برایم نمی کنند .فکر می کردم بعد از رفتن مادرجان اوضاع ام پیچیده شود اما نه تا این حد.باز هم مثل آن موقع ها که تازه رفته بود نیمه شب از خواب بلند می شوم و می روم پشت بام می نشینم و خیره می شوم به تاریکی که گاهی وقت ها حتی شبیه تاریکی هم نیست.تازگی ها حس می کنم شده ام شبیه آن دلقک پیری که برای افسردگی اش رفت دکتر و دکتر بهش پیشنهاد داد که شب بره سیرک چون اونجا یه دلقک هست که می تونه همه رو بخندونه...
بله ...اراده کنم می توانم همه ی دنیا را بخندانم اما خودم ؟ واقعیت تلخ تر از این حرف هاست.همه ی این هایی که اسم بردم ریسمان های خیلی خیلی ضعیفی هستند برای این که فکر کنم می شود ادامه داد .راستش نگرانی ام بزرگتر از این حرف هاست .نگران اینم که عشق هم نتواند کاری کند .نگرانم که عشق به جای حرکت سکون به بار بیاورد. شاید بهتر است همه ی ما نگران روزی باشیم که کاری از دست عشق هم بر نیاید ...ای وای ...ای وای ...ای وای ...
پرهام چای را میگذارد جلویم و میگه : خب ...چه کنیم استاد؟ کمی نبات را توی چای می چرخانم و میگم: پرهام این شهر پر از دیوارهای نقاشی شده به طرح های اسلیمی و آفریقایی و زن هایی با پوشش جنوب .از اونجایی که من به نیچ بودن علاقه زیادی دارم و می خوام خیلی هم از فرهنگ این خطه دور نباشه به نظرم بهتره سندباد و بکشی روش .پرهام در حالی که دارد سندباد را توی سرش می چرخاند می گه : عالیه ...کمی از چای داغ را روی لبم امتحان می کنم و میگم: تو خودتم عالی هستی پسرم. پرهام مثل همیشه با صدا می خندد...

چند دقیقه پیش وقتی داشتم توی بازار عسلویه دنبال یک ماشین اصلاح G می‌گشتم یک پسرک تپل مپل با پیراهن سبز رنگ دیدم که مثل ابر بهار گریه می‌کرد .گم شده بود .یه ربعی دستش را محکم گرفتم توی دست و توی بازار چرخیدم دنبال پدرش .همینطور که می چرخیدیم گرفتمش به حرف.گریه اش بند آمد اما دلهره اش نه.پدرش را پیدا کردم .محکم لپ های تپلش را ماچیدم و دستش را گذاشتم توی دست پدرش.

الان نیم ساعتی هست دم یک بوتیک روی پله ها نشسته ام و خیره ام به قدم های آدم ها.

همه ی عمر به ما دروغ گفتند که ما همه یک گمشده داریم که باید پیدایش کنیم.ما خود گمشده ایم؛تنها و سرگردان در برهوتی بی انتها به نام جهان

احب الا اشیاء البعید

کالسماء...

والقمر. . ‌.

و انتِء. . .

چرا تنها تو از میانِ آدمیان
هندسه‌ی حَیاتِ مرا دَر هم می‌ریزی؟
پابِرَهنه
به جهانِ کوچکم وارد می‌شوی
دَر را می‌بندی
و من اعتراضی نمی‌کنم؟

چرا تنها تو
تنها تو را دوست دارم؟

ای مطرب خوش قاقا، تو قی قی و من قوقو
تو دق دق و من حق حق تو هی هی ومن هو هو
ای شاخ درخت گل ای ناطق امر «قُل»
تو کبک صفت بو بو، من فاخته وش کو کو
چون مست شوم، جانا در هجر سخن گویم
«مَن کان» و« لَو کان» ، «یا مَن هو الاّ هو»
چون روح صفت می دم ، چون روح صفت می دان
یا چشم صفت می بین، یا نطق صفت می گو
صامت مشو از گفتن، ناطق مشو از دیدن
«والله یُحاسبکُم، ان تبدوا اَو تخفوا»
تا زمزمه وحدت، از ذات بر آورد سر
چه این دم و چه آن دم چه این سو و چه آن سو


پ.ن: به به...