در این سه ماه اول پاییز کلی با خودم کلنجار رفته ام.ساعت به ساعت ،روز به روز...آنقدر در خودم پیچیده ام که الان پنج روز است مثل جنازه سر جا خوابیده ام.سه روز پیش فرشته زنگ زد: رضا مسجد و هماهنگ می کنی برا مراسم؟ گفتم : چشم .تلفنی مسجد محل را هماهنگ کردم. روز بعد زنگ زد ...رضا لیست برات بفرستم خرید می کنی برا مراسم.گفتم : آباجی ببخشید نمی تونم یه دو روزی هست از کمر درد سر جا خوابیده ام .نمی تونم جم بخورم .دم غروب بود که آمد خانه با دو تا آمپول متاکاربامول.وارد خانه که شد اول دعوا کرد که چرا خبر ندادی؟ گفتم : دورت بگردم آدم خبر بد و که نمیگه ! گفت خب زودتر خبر می دادی برات آمپول می آوردم . گفتم : حالا که اوردی .آمپول ها را که زد سر چرخاند و گفت این کارتون چیه؟ گفتم پرینتر خرابه باید بفرستم اصفهان .هنوز مجوز آگاهی رو نگرفتم.یعنی کمر دردم اجازه نداد از خونه بیرون برم .پرسید عصبی شدی ؟ گفتم : نه خوبم ...نمی دونم چرا کمرم گرفته؟ پرسید به خاطر کمیسیون یا به خاطر خراب شدن پرینترت عصبی شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم: آباجی ،دورت بگردم بعد مامان هیچی مهم نیست.بعد مامان من به خاطر هیچی عصبی نمی شم. الان که این ها را می نویسم مستی از سرم بیرون زده و واژهها دور چشمانم می چرخند و من به سختی می بینمشان. الان که این ها را می نویسم روز پنجم است که مثل جنازه توی اتاق درازم و از کمر درد و دیسک گردن سر جایم نمی توانم تکان بخورم .الان که می نویسم می دانم نه به خاطر کمیسیون شش روز پیش است که جواب منفی گرفته ام نه به خاطر پولی که قرار است پانزده روز دیگر (با سود به خاطر متارکه ) پس دهم و نه به خاطر خراب شدن پرینتر و فلج شدن کارم است که توی خانه افتاده ام .این دردیست که از اول پاییز آغاز شد و روز به روز با من آمد تا بالاخره توی دیسک گردنم بازی کرد و خانه نشینم کرد.از اول پاییز روز شمار توی زندگی ام راه افتاد .از روزی که آمدم و گرفتار بیماری مادرجان شدم تا دیشب که هوا ابری بود و بر عکس پارسال که سرخ ترین غروب زندگی ام را تحویلم داد.همه ی این سه ماه اخیر را در پارسال زندگیم بودم با مادر جان بودم. همه ی این سه ماه پاییز روز شمار زندگیم در پارسال بود و رفتن مادر جان .دروغ چرا ؟ اگر بخواهم بگویم سوگوارم خجالت زده ام .شرمنده ام.شرمنده مادرانی که این روزها بر سر قبر و جنازه ها زجه می زنند.شرمسار خواهران و برادران داغ دیده ام .شرمنده بند و زندان و زنجیر....شرمنده کودکان داغ دار و شهید سرزمینم .شرمنده هر کسی که چشم به راه عزیزی مانده به در خانه...ای وای ...ای وای از این همه داغ...از این همه درد...در این سه ماه اخیر مادر جان هی آمد و هی رفت ....یک روز آمد و گفت چته مامان من زنده ام ...یک روز آمد همینطور که دست به سرم می کشید گفت مادرجان ناراحت چه هستی ؟ یک روز که می خواستم بروم سر کار خواب مانده بودم صدا زد : رضا ...بیداری مامان ...رضا!!! مادرجان هست کنارم ...گوشه گوشه زندگی ام.در از دست دادن کمیسیون پزشکی که خیلی مهم بود.در بهم خوردن کارم که این چند ماهه با آن خودم را مشغول کرده ام.در خانه کرایه ای که سه ماه دیگر باید بلند شوم .در بدهی که به خاطر متارکه باید با سود ماهانه پس بدهم ...در همه چیز ..امروز مادرجان پرواز می کند تا اعماق وجودم و زخمی در من می ماند تا آخرین لحظه جهان ...اما ...من همچنان شرمنده ام.شرمنده همه ی داغ های بر جان نشسته و همهی تن های خسته از بند و زنجیر...
جهان اینگونه است....همه چیز تغییر می کند .غم ها به شادی تبدیل می شود و زخم ها می ماند ...و من سوگوار مادر و همه عزیزان از دست رفته می مانم به امیدی که در راه است ...اگر ببینمش ....
به قول آقا سید عزیز :
آدمی گاهی به نقطهای میرسد
که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد
هول ندارد، هراس ندارد.
(نمیدانم تجربه کردهاید یا نه...)
وقتی آدمی به این نقطه میرسد
دست از دار و ندارِ دنیا میشوید
رُخ به رُخِ دوزخِ بیدلیل
میایستد،
میگوید:
از این همه سایهْ سارِ خُنَک
من هم سهمی دارم،
من هم انسانم
مرا نه از خاک و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی...
مرا
از پیروزیِ بی امانِ زندگی آفریدهاند.
و این نقطه... همان نقطۀ موعود است
نقطهای که سرآغازِ هزاران خطِ روشن است!
#سید _علی _صالحی
پ.ن: نشسته ام میان شبی دراز از پارسال تا امسال در بارانی که نمیدانم از آسمان می بارد یا چشمان من