روایت هزار و پانصد و چهل

روی صندلی نشسته ام .دست به چانه دارم به تمرین بچه ها نگاه می کنم.مربی می آید بالای سرم و میگه : تو چرا بیکار نشستی ؟جواب می دهم : منتظرم خط تپانچه خالی شه.یه نگاهی به خط می اندازد و باز میگه : چرا خشک کار نمی کنی.بی حوصله جواب میدم : بخدا نیم ساعت خشک کار کردم بیشتر کار کنم دیگه بازوم نمی کشه تیر بزنم.متعجب میگه : چرا نمیکشه؟ میگم : دو روز پیش رفتم باشگاه یکساعتی بدمینتون بازی کردم بازوم درد داره.کلافه میگه: مگه قرار نشد دیگه بدمینتون بازی نکنی؟ شرمنده سرم را تکان می دهم و چیزی جواب نمی دهم.باز یه نگاهی به خط می کنه و بر میگرده به طرفم و میگه خط هفت خالیه برو با بادی چند تا تیر بزن.با تعجب می گم: بادی چرا؟ میگه :چراش به تو ربطی نداره.بدو برو یه سیبل بیار چند تا تیر بزن تا خط تپانچه خالی شه.پشت خط بادی می ایستم و با مکث زیاد شروع می کنم به تیر زدن.تیر اول ...دوم...سوم را که می زنم یکهو از پشت سرم یک حجم عجیب و غریب و باورنکردنی از انرژی مثبت حس می کنم همراه با صدایی کوچولو و جیغی ویغی...بر میگردم به پشت سرم نگاه میکنم .دخترکی حدودا نه ساله است با پالتویی کوتاه و چهارخانه سفید و خاکستری همراه با موهایی پرکلاغی و صاف که خیلی مرتب پشت و دو طرف لپ هایش افتاده.مربی دارد روی خط برایش آجر می چیند تا تفنگ بادی اندازه ی قدش شود برای تیر انداختن.ناخوداگاه و ذوق زده میگم: یا ابوالفضل اینو از کجا آوردی ؟ می خنده و میگه : دانلودش کردم.سریع میگم : اگر لازمش نداری برش دارم برا خودم.مربی می خندد و میگه : بابا صاحابش تو دفتر نشسته.دخترک قرار است پنج تا تیر بزند برای تست.تیر اول را می زند میخورد به هفت .من میگم:وااااااوووو چقدر تو خوبی...دختر ذوق توی چشمانش می دود...دومی را می زند هشت...میگم: وااااااای خدا این دختر رابین هود...اینبار شوق توی چشمان ریزش شلنگ انداز بالا و پایین می پرد.مربی میگه:رضا تیرتو بنداز.میگم به نظرت با این وروجکی که گذاشتی پشت سرم من دیگه نای تیر انداختن دارم.مربی با خنده و تحکم میگه : کارتو بکن تمرکز بچه به هم میخوره.تفنگ را بر می دارم که بقیه تیرهایم را بندازم .بعد از یکی دو دقیقه مربی میگه: رضا ببین دخترمون می خواد قبل رفتن سیبلشو ببینی ...بر میگردم به سمتش و خیلی آرام برایش دست می زنم و قربون صدقه اش می رود.اینبار خنده روی دندان هایش بازی کنان می رود به سمت دفتر.چند دقیقه بعد مربی از پشت سرم میگه : بسه ...سیبلتو بیار ببینم چه کردی؟ سیبل را می کشم عقب و می دهم دست مربی.حدودا همه‌ی تیرهایم روی هشت و نه و ده نشسته . یه نگاهی می کنه و می‌کنه و میگه: تو از اون بچه تخص ها بودی که بچگی باتفنگ بادی گنجشک می زدن؟ میگم نه بخدا ...من تو عمرم گنجشک نزدم ولی بچه که بودم متاسفانه باید بگم مارمولک زیاد زدم.می خنده و میگه : اون بیچاره ها که همیشه سیبل بودن تو این شهر. با غرور و خیلی جدی میگم: مربی به تیرهایی که انداختم دقت کن.به نظرت اشتباه نکردم رفتم تپانچه ؟ اگه تفنگ بادی بودم الان می تونستم تو لیگ شرکت کنم.نظرت چیه ؟ یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم می کنه و میگه:خط یک خالی شده برو تو خط تپانچه ات.متعجب میگم:جدی گفتم .چرا اینجوری بهم جواب می دی؟ سیبل را با دستانش می گیرد جلوی صورتم و میگه: استاد ،رفتی سیبل تپانچه آوردی بعد همشو با تفنگ بادی زدی وسط ،بعد می گی دقتم بالاست؟ متحیر نگاهی به سیبل میکنم و برای اینکه حرف را عوض کنم میگم: مربی اگه باز از این دانلودها داشتی می شه یکیشو بدی به من ؟ می افتد به خنده و میگه : برو تو خط...خدا شاهده اگه امروز حداقل‌سه تا ده نزنی تا سه روز حق نداری بیای باشگاه تا یادت نره بدمینتون ممنوع....

الان که این چند خط را نوشتم باید اعتراف کنم بالاخره بعد از سه ماه زور فکر آشفته ام به قرص های خوابم چربید و امشب بی خواب شدم .
معمولا حتی در بدترین حالت های ممکن زندگی هم سعی می کنم فاز منفی به خودم ندهم.اما دروغ چرا؟ احساس می کنم شرایط دارد نشان می دهد قرار نیست در سرنوشتم دختری که همیشه دلم می خواست داشته باشم وجود داشته باشد و این پیش درآمد یک حسرت ابدیست برایم.

ای یار ما، دل‌دار ما، ای عالم اسرار ما

ای یوسف دیدار ما، ای رونق بازار ما

نک بر دمِ امسال ما، خوش عاشق آمد پار ما

ما مفلسانیم و تویی، صد گنج و صد دینار ما

ما کاهلانیم و تویی، صد حج و صد پیکار ما

ما خفتگانیم و تویی، صد دولت بیدار ما

ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمار ما

من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش، منکر مشو، تو بُرده‌ای دستار ما

واپس جوابم داد او، نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وا دهد، هم‌چون صدا کُه‌سار ما

من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما

زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

پ.ن :شاه بیت این شعر

ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمارما

تصویرگاه هزار و پانصد و سی و هشت

برای چشم ها و روی تو

برای گل ها و آفتاب

برای آتش

و شب

بسیار شعر گفتند

بسیار شعر نوشتیم

برای خوب

برای بد

برای سفید برای سیاه

برای خوب و بد

و سفید و سیاه

بسیار شعر گفتیم

اینک برای چشمت شعری دوباره باید بنویسم

وقتی که سحر می کند

وقتی به عشق می خواند

و چون شکار افسون کرد

او را چو مار می هلد و دور می کشد

انگار اتفاق نیفتاده است

مانند چشم افعی

وقتی

در چشم آن جونده حیران

سحار و سرد می نگرد

و آن جونده گیج

جانی طلسم چشم

پایی در التهاب گریز می ماند

باید که رفته باشد می ماند

درماندن عاشق است

در رفتن زمین گیر اما

مرده است در جهاز مهیب مار

و عشق چیست دراین بازی جز مرگ ؟

و مرگ چیست

در این درام معمایی جز عشق ؟

باید برای گل ها و آفتاب

شعری دوباره بنویسم

وقتی که در سحرگاهان گل

گرمای گیسوان حبیبش را

احساس می کند به تن خود

و باز می شود به جانب مشرق

و همچنان شکفته و شیدا

گردن به سمت گردش محبوب می گرداند

و نیمروز

زل می زند به کوره قلب او

و خشک می ماند بر جا

و عشق چیست جز مرگ

و مرگ چیست جز عشق

دراین درام بی غوغا ؟

باید برای ‌آتش و شب

شعری دوباره بنویسم

وقتی آتش

زاییده می شود به شب

و از ظلام سردش

معنای روشنایی و گرما می گیرد

جز عشق

جز

بازتاب جان دو محبوب

در یکدیگر

پندار چیز دیگر دشوار است

وقتی ولی ظلام می کوشد

رازی شریف را پنهان دارد

از چشم آهرمن

و رهروی خطر باز را زیر قبا بگیرد

و مشعل فروزان اهریمن

رخسار راز را

از زیر شال ترمه ظلمات می دزدد

معنای عشق و کینه

و اهریمن و اهورا

در هم مگر نمی آمیزد ؟

و کینه چیست جز مرگ

ومرگ چیست جز عشق

و عشق چیست ؟

وقتی سفید و سیاه

و نیک و بد

در جای خود قرار نگیرند

و جفت هم نشوند

تا اتفاق

معنای عشق گیرد

باید برای سفید و سیاه

و نیک و بد

شعری دوباره بنویسم

باید

آمیزه سفید و سیاه را

با نام رنگ دیگر

جایی

کنار قهوه ای دلنشینی

برگ چناری پاییزی

بنشانم

تا جمع رنگ ها را کاملتر یابند

دیوانگان رنگ

باید برای چشمت

و چیزهایی دیگر

شعر

دوباره بنویسم

باید برای شعر

شعر دوباره بنویسم

تصویرگاه هزار و پانصد و سی و شش

می ترسم از روزی که امید اونقدر گم بشه

که هیچ وقت نشه پیداش کرد.

روایت هزار و پانصد و سی و پنج

امشب بعد از چند ماه رفتم باشگاه با بچه ها کمی بازی کنم بلکه کمی حالم عوض شه.راکت نداشتم .به سعید گفتم: راکت اضافه نیاوردی؟ گفت :نه ...خب چرا خبر ندادی.از شانسم هیچکدام از بچه ها راکت اضافه نیاورده بودند.اخر سر به امین مربی باشگاه گفتم: یه راکت برام پیدا کن من امشب یه کم بازی کنم.امین : گفت وایسا ببینم تو رختکن چی پیدا می کنم .تا امین راکت پیدا کند نشستم روی نیمکت و نگاه کردم به بازی بچه ها و بعد از چند دقیقه سرم را چرخاندم سمت زمین بغلی و چشمانم مات و متحیر بازی یک پسرک نیم فسقلکی شد که با ان قیافه ریزه میزه اش مثل قرقی به این طرف و آنطرف زمین می جهید و مثل یک حرفه ای تمام عیار داشت پشت سرهم امتیاز می گرفت.شادی می کرد به هر امتیازش.کری می خواند .هر وقت هم امتیازی از دست می داد نه به خاطر مهارت حریفش بود بلکه به خاطر اشتباه خودش است که ان موقع هم کلافه سر خودش فریاد می کشید.آن موقع ما تاتری ها یه مثالی داشتیم می گفتیم فلان بازیگر آنقدر خوب است که انگار صحنه را خورده.حالا این پسرک ریزه میزه ی خوش استایل با ان صورت کشیده و موهای لختی که حین بازی هی روی پیشانی اش می رقصید یک جوری با مهارت حریفش را توی زمین می دواند که فقط می شود گفت انگار زمین بدمینتون را خورده و مرا بی اختیار هاج و واج خودش کرده.از روی نیمکت بلند شدم و قدم زنان رفتم نزدیک زمینش تا بازی اش را بهتر ببینم.یکهو یک نفر از پشت سرم می گه:خوبه؟ بر میگردم.مردیست هم سن و سال خودم با ریشی پرفسوری و و صورتی کشیده و موهایی خرمایی رنگ .میگم:خوبه؟ دلم می‌خواد بدزدم ببرمش برا خودم.خنده ی ریزی می کنه و میگه:گفتی ماشالله؟ پورخندی می زنم و میگم:بگم ماشالله ؟اینقدر تو دلم قربان صدقه اش رفتم که وقت ماشالله گفتن نداشتم.باز می خنده و میگه:مادرش مربیه .وقتی اینو باردار بود می اومد بازی می کرد.بدمینتون تو خونش.پسرم.میگم: از شباهت تون فهمیدم.البته از شما خیلی خوشتیپ تر و خوش استیل تره.میگه: بچه ای که از تو شکم مادرش داشته ورزش می کرده بایدم باشه.میگم:چند سالشه.میگه : نه سال...مکثی می کنه و می پرسه : می خوای یه دست باش بازی کنی؟ پوزخندی می زنم و میگم:بی خیال.می خوای خفتمون بدی مشتی؟ می خنده و میگه: خدا نکنه...اصلا دوتایی باش بازی می کنیم.دو به یک.موافقی؟ میگم: شرط می بندم بازم حرفش نیستیم...همینطور که ما حرف می زنیم بازی پسرک تمام می شود.مرد به پسرش میگه:نفست چاقه پسرم؟سری ی تکان می ده و با اعتماد نفسی میگه :تازه گرم شدم بابا. مرد میگه: با من و این اقا یه گیم می زنی دو به یک؟ جواب میده :می خوای یه پنج امتیاز هم شما جلو...خنده ام می گیرد.قشنگ پیداست قد و تخس است.میگم:پشیمون شدم می خوام تنها باش بازی کنم،فقط راکت ندارم اجباراً باید راکت تو قرض بگیرم .پدرش میگه: چی شد پس دو به یک ؟ راکتش را از توی دستش که به طرفم دراز شده بر می دارم و میگم:می خوام خفتم بده ...هر دو می خندیم.می روم سمت تور باهاش دست می دم و میگم:من رضام.میگه:منم میلادم.کمی دست های استخوانی اش را فشار می دهم و میگم:ببین میلاد ...فک نکن خیلی حرفه ای هستی .من داغونت می کنم.پوزخندی تبختر آمیز می زند .دستش را از میان دست هایم بیرون می کشد و میگه:باشه بابا...توخوبی...

بازی مان یه بیست دقیقه ای زمان می برد.انقدر مرا توی زمین می دواند که حس می کردم که سر امتیاز اخر نا توی پاهایم نمانده بود.با پنج امتیار اختلاف بازی را برد.سر امتیاز اخر وقتی گارد دفاع گرفتم گفت:اقا رضا این سرویس امتیاز .حتی نا نداشتم جواب کری اش را بدهم.توپ را فرستاد انتهای زمین .جوری که هرچه به عقب گام برداشتم به توپی که انتهای زمین خواباند نرسیدم و همانجا ولو شدم. با غرور آمد بالای سرم و گفت:هاااا اقا رضا کی کیو داغون کرد؟همینطور که به سختی نفس می کشیدم گفتم: ببین بچه پر رو با همین حالم پا می شم چنان با راکتم پشتت و سیاه و کبود می کنم که امشب درازکش شام بخوری ها...می افتد به خنده و دستش را دراز می کند و میگه:حالا شما بیا من بلندت کنم نمی خواد ما رو بزنی؟دستش را می گیرم و می نشینم .با تمسخر میگه:یه چند ماهی تمرین کن بعد خبرم کن یه دست دیگه بزنیم ببینم پیشرفت کردی یا نه؟ نگاهی به پدرش میکنم و میگم:تو رو به هر کی می پرستی بیا این و جمعش کن تا نزدم شل و پلش کنم. و پدرش با ذوقی شفاف و بی انتها می خندد...از همان خنده ها و ذوق ها که من مدت هاست دلم برایش لک زده.