تصویر گاه هزار و سی و پنج:انفجار بزرگ
میگویم چرا یکی زنگ نمیزند بگوید: «فضلالله خان! اولین دندان پسرم کیومرث، همین امروز صبح نیش زد؟»
میشنوی امینه آغا؟ اینها همهشان فقط بلدند نفوس بد بزنند، ناله کنند که: «عمه جانم فوت کرده»
دندههام، این دندهی راستم، اینجا، درد میکند. آنوقت من حرفی نمیزنم. چندین و چند سال است، میشنوی زن، پای راستم دائم انگار که گر گرفته باشد، میسوزد. اما من حرفی نمیزنم. رفیق راه پیری من است این درد، گفتن ندارد. به قول استاد: «کلوخهی غم را باید به آب دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد.» گفتن ندارد.
آمده است که مثلاً مرا ببیند، میبیند که من افتادهام اینجا. این دو تا دیلاق را میبیند که ندیم مناند، شب و روز، آنوقت میگوید: «نمیدانی تاکسی چقدر گران شده است. تا نگوییم صد تومان، داد نزنیم دویست تومان میدان ونک، حتی نگاه آدم نمیکنند.» گوشات با من است امینه جان؟ اصغر داداش محمد یعنی آمده بود دیدن عمو جاناش که من باشم. گفتم: «چه خبر عمو؟»
گفت: «چه بگویم؟»
گفتم: «یک چیز خوب بگو عمو. خبری که دل من را شاد کند.»
آهی کشید که گفتم چه میخواهد بگوید. میفهمی؟ میگفت: «کرایه رب و رُبمان را درآورده، هرچه از این دست میگیریم، از آن دست میدهیم به صاحبخانه.»
گفتم: «عمو زنت چی؟ چی میپوشد؟ گاهی که میروی خانه و مثلاً یک شاخهی بیقابلیت نرگس بهش میدهی، دست نمیاندازد دور گردنت؟»
شنیدی چی جوابم داد؟ گفت: «دلات خوش است عمو.»
دروغ میگویند امینه، باور کن. من میشناسم این مردم را، اگر شاد باشند سور و سات بزمی را بخواهند بچینند، اول پردههاشان را کیپ تا کیپ میکشند. اما وای اگر عمهی دخترعمهشان بمیرد، یا حتی پای خواجهی با خواجهشان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آنوقت بیا و تماشا کن که چطور میکنندش توی بوق که: «آی ایهاالناس.»
آنوقت دیشب، خواب بودی تو. من بیدار شدم دیدم صدا میآید. گوش که دادم فهمیدم باران میبارد. نرم نرم میبارید و گاهی یکی دو تا به همین شیشه میخورد. خواستم چراغ روشن کنم که ببینم، گفتم بیدار میشوی. خوب، دست بردم، آهسته تلفن را از عسلی برداشتم، گذاشتم روی سینهام. میخواستم به یکی زنگ بزنم که بلند شود، اگر میتواند چراغ روشن کند، برود توی حیاط، برود توی مهتابی، سرش را همینطور کجکی بگیرد زیر باران تا دانههای ریز و سرد بخورد به پیشانیاش، بچکد روی گونههاش. همینطور هم فقفق گریه میکردم و فکر میکردم به کی تلفن کنم که نگوید زده به سرش. راستش باز ترسیدم که تو بیدار بشوی و دیگر بیخوابی بزند به سرت. بعد گفتم خودم بلند میشوم. خودم را اول میکشم بالا، مینشینم، میچرخم، بعد هم دست دراز میکنم، یک دیلاق به زیر این بغل و یک دیلاق به زیر این یکی، بلند میشوم. خرده خرده میروم تا برسم به در، برسم به آسانسور. بعد دیگر میتوانم به مش رحمت یا آن یوسف یا هر کس که نگهبان ورودی ما باشد بگویم کمکم کند بروم تا حیاط ساختمانمان. نشد. این تن وفا نکرد امینه آغا، نامردی کردند این دو تا پا. گلهای ازشان ندارم، مرا راهها بردهاند. به بیراهها هم رفتهام، به تو نگفتم، عزب اوغلی بودم، عاشق بودم. میرفتم توی کوچه، اینطرف و آنطرف را میپاییدم و میپریدم لبهی دیوار را میگرفتم و به یک خیز میرفتم بالاش. سگ کی بود ترس؟ بیدار بود میشنید. میگفت: «تویی فضلی؟»
میگفتم: «مگر یکی دیگر هم هست؟»
میگفت: «داد نزن، بیدار میشوند.»