نه لب گشايدم از گل، نه دل کشد به نبيد
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسيد

نشان داغ دل ماست، لاله‌ای که شکفت
به سوگواری زلف تو اين بنفشه دميد

به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببين در آينه جويبار، گريه بيد

بيا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکيد

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگين که بوسه خواهد چيد

چه جای من که در اين روزگار بی‌فرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلک ناليد

ازين چراغ توام چشم روشنايی نيست
که کس ز آتش بيداد، غير دود نديد


گذشت عمر و به دل عشوه می‌خريم هنوز
که هست در پی شام سياه، صبح سپيد

کراست سايه در اين فتنه‌ها اميد امان
شد آن زمان که دلی بود در پناه اميد

صفای آينه خواجه بين کزين دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشيد

پ.ن: به هنگام آواز استاد محمدرضا شجریان

بر آستان تو، دل پایمال صد درد است

ببین که دست غمت بر سرم چه آورده است

هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ

که بلبلان همه زارند و برگ ها زرد است

شب است و آینه خواب سپیده می بیند

بیا که روز خوش ما خیال پرورده است

دهان غنچه فرو بسته ماند در شب باغ

که صبح خنده گشا روی ازو نهان کرده است

چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی

به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است

به سوز دل نفسی آتشین بر آر، ای عشق

که سینه ها سیه از روزگار دم سرد است

غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست

که این دلیر به بازوی آن هماورد است

دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق

که آسمان و زمین با من و تو همدرد است

ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز

خیال سایه پریشان ز فکر شبگرد است

پ.ن: به هنگام آواز شگفت انگیز استاد شجریان عزیز

هرگز از مرگ نترسیدم من

مگر امروز که لرزید دلم

داشتم با کیوان

درد دل می‌کردم

یادم آمد ناگاه

آخرین مانده از آن جمع پراکنده منم

چه کسی خواب تو را خواهد دید

چه کسی از تو سخن خواهد گفت

آه، پوری هم رفت

گفت پوری با ماست

سایه جان ما هستیم

ما صدای سخن عشقیم

یادگار دل ما مژده آزادی انسان است.

خانه دلتنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم

یک روز گذشت

مادرم آه کشید

زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل آن کودک خرد؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم معنی هرگز را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه…

پ .ن : بله ...همینه...تاسیان ...و همه چیز در همان آه آخر است که انگار جگر می دراند

گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم

چندان که شب و روز شمردم ، مردم

آری، همه باخت بود سر تا سر عمر

دستی که به گیسوی تو بردم، بردم

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود

تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم

چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن

که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام

تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه ی عشق من آوازه به افلاک رساند

همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود

اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

خانه دلتنگِ غروبی خفه بود

مثلِ امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم یک روز گذشت

مادرم آه کشید؛

«زود بر خواهد گشت.»

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد

آری، آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم

معنیِ «هرگز» را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم!

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم، آه ...

سايه ها،

زير درختان، در غروب سبز می گريند.

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،

و آسمان،

چون من، غبار آلود دلگیری.

باد، بوي خاکِ باران‌خورده می آرد.

سبزه ها در راهگذار شب پريشانند.

آه، اكنون بر كدامين دشت می بارد؟

باغ، حسرتناکِ بارانی ست،

چون دل من

در هوای گريه‌ٔ سيری

آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش

با زبان تلخ می‌آزارمش

گر چه او خود زین ستم دلخون‌تر است

رنج او از رنج من افزون‌تر است

سایه سخن فارسی به خورشید پیوست

خاموشم اما

دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش

وقتی کسی آواز می خواند

خاموش باید بود

غم داستانی تازه سر کرده ست

اینجا سراپا گوش باید بود :

- درد از نهاد ِ آدمیزاد است !

آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش

حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما

این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش

هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟

یا آدمی دیگر ؟ ...

- ای غم ! رها کن قصه ی خون بار

چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما

من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند

وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند

- آری چنین بودند

آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ گل کردند

و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند

اما چه باید گفت

از انسان نمایانی که ننگ نام انسانند

درنده خویانی که هم دندان گرگانند

آنان که افکندند در گردنِ گردان فرازان

حلقه های دار

آنان که عشق و مهربانی را

در دستهای بغض و کین کشتند

آنان که انسان بودن خود را

در پای این کشتند

- ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟

دیگر به یاد ِ کس نمی آید

آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز

چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !

- با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست

در راه بودن سرنوشت ِ ماست

روز ِ همایون ِ رسیدن را

پیوسته باید خواست

- ای غم ! نمی دانم

روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود

اما درین کابوس ِ خون آلود

در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست

بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست

دردی ست چون خنجر

یا خنجری چون درد

این من که در من

پیوسته می گرید

در من کسی آهسته می گرید

تصویر گاه هزار و صد و هشتاد و هشت

ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من

فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من 

مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند 

که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من 

شراب خون دلم می خوری و نوشت باد

دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من 

چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن

که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من

تصویر گاه هزار و صد و هشتاد و شش

ز داغ عشق تو خون شد دلِ چو لاله ی من
فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من

مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند
که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من

شراب خون دلم می خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من

چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن
که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من

تصویر گاه هزار و صد و هشتاد و دو

بی نیازِ بوسه‌ای پرشور
کز فریبی تازه می‌رقصد در آن لبخند
بی نیاز از خنده‌ای دلبند
کز فسونی تازه می‌جوشد در آن آواز
می‌چکد اشک نگاهم باز ...
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من!
وینک از خاکستر اندوه پوشیده‌ست

در میان این خموش آبادِ بی‌حاصل
در سکوت چیره‌ی این شام بی‌فرجام
می‌چکد اشک نگاهم بر مزار دل
می‌سراید قصّه درد مرا با سنگ چشم او
با غمی کاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستی‌ام بگسیخت تار و پود
می‌رود می‌گویمش بدرود ...

 

تصویر گاه هزار و صد و شصت و نه

با من بی کس تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

دل ما خوش به فریبی است‌، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت

به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم

پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه  در پای تو چون موج دمی زار گریست

که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه

او را ز گیسوان بلندش شناختند
 ای خاک این همان تن پاک است ؟
 انسان همین خلاصه خاک است ؟
وقتی که شانه می زد
 انبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست آینه می راند
 اندیشه خیال پسندش را
او با سلام صبح
خندان گلی ز آینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
 خورشید را در آینه می دید
اندیشه بر آمدن روز
بارانی از ستاره فرو می ریخت
در آسمان چشم
جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین
در می گشود بر رخ آینه
از باغ آفتابی جانش
 دزدان کور آینه افوس
 آن چشم مهربان را
 از آستان صبح ربودند
 آه ای بهار سوخته
 خاکستر جوانی
تصویر پر کشیده آیینه تهی
با یاد گیسوان بلندت
 آیینه در غبار سحر آه می
کشد
مرغان باغ بیهوده خواندند
هنگام گل نبود

تصویر گاه هزارو صد و چهل و هشت

با من بی‌کس تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند ازین خانه خدارا تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی‌ام
تو همه بارو بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دال ما خوش به فریبی‌ست غبارا تو بمان

هر دم از حلقه‌ی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان

 

تصویر گاه هزار و صد و چهل و یک

دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه! 
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟... آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست 
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک 
زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا 
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ 
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان... 
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است 
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد! 
یاران من به بند،
در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه 
زود است گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه! 
زود است گالیا
نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت، 
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من

 

تصویر گاه هزار و صد و سی یک

بازآی دلبرا که دلم بی قرار توست

وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست

جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان

آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را

تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت

این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل

آن آرزو که در دل امیدوار توست

تصویر گاه هزار و صد و بیست و نه

من نخواهم ایستاد 

رو به روی تو 

جز برای بوسه دادن

تصویر گاه هزار و صد و بیست و هشت

نمیدانم چه میخواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است وافسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است

نمیدانم چه میخواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج وگمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردیست خونبار

که همچون گریه میگیرد گلویم

غمی آشفته دردی گریه آلود

نمیدانم چه می خواهم بگویم

تصویر گاه هزار و صد و یازده

نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش‌ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان سایه می‌بندند و باز از عشوه‌ی عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

 

تصویر گاه هزار و نود و یک

.
... و هنوز
دست شاهانه دراز است پی کشتن من
هم از آن دست پلید است که در
خوزستان
در هویزه ، بستان ، سوسنگرد
این چنین در خون آغشته شدم

و همین امروز 
با مسلمان جوانی که خط پشت لبش
تازه سبزی می زد کشته شدم ...!
نه هراسی نیست
خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست
دست تاریخ ظفرنامه انسان را
 زیب دیباچه خون کرده ست
آری از مرگ هراسی نیست ...

 

پ.ن: وقتی آقای سایه عزیز گل می کارد 

تصویر گاه هزار و هشتاد و هشت

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی‌ام در این امید پیر شد

نیامدی و دیر شد

تصویر گاه هزار و بیست و هشت

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
 
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟
 
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
 
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی؟
 
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی؟
 
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟
 
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی
 
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی؟
 
 

تصویر گاه نهصد و نوزده

شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید...

ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت؟ 
و به جای آن چه خرید؟

بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است
به جادویی نتوان کُشت 
آتش جاوید...

 

تصویر گاه هشتصد و شصت و سه

شبم از بی ستارگی، شب گور 

در دلم پرتو ستاره ی دور

 آذرخشم گهی نشانه گرفت 

گه تگرگم به تازیانه گرفت

 بر سرم آشیانه بست کلاغ

 آسمان تیره گشت چون پر زاغ 

مرغ شب خوان که با دلم می خواند

 رفت و این آشیانه خالی ماند .

 آهوان گم شدند در شب دشت

 آه از آن رفتگان بی برگشت

تصویر گاه هشتصد و چهل و چهار

چه فكر ميكني
كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي
 در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان ز هم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب
در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروي
چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمي شود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خون فشان
به هرقدم نشان نقش پاي توست
در اين درشت ناي ديو لاخ
زهر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
به گوش بيستون هنوز
صداي تيشه‌هاي توست
چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهي كه كوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
 نگاه كن هنوز ان بلند دور
آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر ميكني
جهان چو ابگينه شكسته ايست
كه سرو راست هم در او
شكسته مينمايد
چنان نشسته كوه
در كمين اين غروب تنگ
 كه راه
بسته مينمايدت
زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
 زنده باش

 

تصویر گاه هفتصد و نود و چهار

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

تصویر گاه هفتصد و هشتاد و هفت

هزار سال پیش

شبی که ابر اختران از دوردست

می‌گذشت از فراز بام من

صدام کرد

چه آشناست این صدا

همان که از زمان گاهواره می‌شنیدمش

همان که از درون من صدام می‌کند

هزار سال میان جنگل ستاره‌ها

پی تو گشته‌ام

ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات می‌کند؟

هنوز دیر نیست

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست

عزیز هم‌زبان

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟

تصویر گاه هفتصد و هشتاد و سه

در شاه‌نامه فردوسی روایت عجیبی وجود دارد


وقتی زال می‌خواست از سیمرغ خداحافظی کند ، سیمرغ سه پَر از پَرهای خود را به زال می‌دهد و می‌گوید : هر وقت در تنگنا قرار گرفتی پرها را به آتش بکش تا‌ من به یاری‌ات بشتابم.


سال‌ها می‌گذرد..
 رودابه، همسرِ زال، رستم را آبستن می‌شود و ناتوان از وضع‌حمل در بستر مرگ می افتد. 


زال هراسان اولین پر سیمرغ را به آتش می کشد. سیمرغ به یاری همسر و فرزندش می‌آید و از مرگ می‌رهاندشان.


زال در اواخر عمر و قبل از مرگش دو پر دیگر را به رستم‌ می دهد تا در تنگنا آن‌ها را به آتش بکشد...


سال‌ها می گذرد و رستم در جنگ با پهلوانی به نام اسفندیار دچار زخم‌های فراوان می‌شود و مستاصل از شکست او...
رستم پر دوم را به آتش می کشد.
سیمرغ آشکار می گردد.
رستم را درمان می کند و راز شکست اسفندیار را بر‌ملا می‌نماید.
رستم پیروز می شود...

اما راز سر به مُهری که فردوسی قرن‌هاست آن را پنهان کرده، این‌جاست. 
فردوسی تکلیف پر سوم را مشخص نکرده .!!

در هیچ جای شاه‌نامه نشان و خبری از پر سوم نیست.
سرنوشت پر سوم در پرده‌ معماست. 
حتی هنگامی که رستم در هفت‌خوان، در نبرد دیو سیاه و سپید گرفتار می گردد،
و یا در رزم اول از سهراب شکست می خورد، پر سوم را به آتش نمی‌کشد.


یا هنگامی که در چاه شغاد نابرادر به تیرهای زهر‌گون گرفتار می‌آید، کشته می‌شود، ولی پر سوم را به آتش نمی‌کشد. !

چه چیز با ارزش تر از جانش که مرگ را می‌پذیرد، ولی پر سوم را نگاه می دارد؟
 چرا؟ 


رستم پر سوم را به چه کسی سپرده‌است؟ 
پر سوم باید به دست چه کسی برسد؟ 
و در چه زمانی به آتش کشیده‌شود؟

 
ادبیات اساطیری ایران شعله‌گاهِ کنایه‌ها و نشانه‌های ژرف و رازآلود است.
اشاراتی که خاستگاهش، همان تجسمِ آمال و آرزوهای ساکنان فلات ایران می‌باشد.

فردوسی با هوشِ تاریخی و جامعه‌شناسش، پیش‌بینی روزهای تیرگون میهنش را نموده‌بود.
او نیک می‌دانست گردش گردون بر ایرانیان روزهای هم‌دیسِ حاکمیتِ ضحاک را بازمی‌آورد؛


چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
نهان گشت آیین فرزانگان
پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ، ارجمند
نهان راستی، آشکارا ، گزند
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن

فردوسی در تعبیری عاشقانه و رازآلود، صبح امیدِ رهایی‌بخش از تیره‌بختی ایرانیان در هر دوره‌ای از این تاریخ را، درصدفی مکتوم قرار داده است. 


باور این که هنوز راهی بر سعادت‌مندی ایرانیان وجود دارد. 


تاریخ گواه این مدعاست.
ایران خانه‌ی سیمرغ است و ما نوادگان رستم و زالیم...


سومین پر سیمرغ را به آتش خواهیم‌کشید، تا سیمرغ خِرد و شادی و سعادتمندی، از پس این ظلام وحشت و تیره‌روزی بر فلات ایران لبخند بزند. 
ما وارثان پر سوم سیمرغیم.

 

تصویر گاه هفتصد و نه

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه طوفان می کند این موج ِ خون در جان ِ پُر دردم

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راهِِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب ِِ زمستانی
که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم،سیاووشی برآوردم

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین ِ سینه آتش وام می کردم

 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و هفت

نگاهت مي‌كنم، خاموش و خاموشي زبان دارد

زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد

 

چه خواهش‌ها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟

تو هم چيزي بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد

 

بيا تا آنچه از دل مي‌رسد، بر ديده بنشانيم

زبان‌بازي به حرف و صوت، معني را زيان دارد

 

چو هم پرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا

كه جفتِ جانِ ما، در باغِ آتش آشيان دارد

 

الا اي آتشين پيكر، بر آي، از خاك و خاكستر

خوشا آن مرغِ بالاپر، كه بالِ كهكشان دارد

 

زمان فرسود ديدم، هرچه از عهدِ ازل ديدم

زهي اين عشقِ عاشق‌كش، كه عهدِ بي زمان دارد

 

ببين داسِ بلا، اي دل مشو زين داستان غافل

كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد

 

درون‌ها شرحه شرحه‌ست، از دم و داغ جدايي ها

بيا از بانگِ ني بشنو، كه شرحي خون فشان دارد

 

دهانِ سايه مي‌بندند و باز از عشوه عشقت

خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد

تصویرگاه ششصد و پانزده

آه در باغ بی درختی ما
این تبر را به جای گل که نشاند

چه تبر؟ 
اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند

بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند

هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند

تصویرگاه ششصد و چهارده


جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه درکمین دره‌های این غروب تنگ

زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
  
 

تصویرگاه ششصد و سیزده

 

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.

 

تصویرگاه پانصد و هشتاد و نه

ما از نژاد آتش بودیم

همزاد آفتاب بلند اما

با سرنوشت تیره ی خاکستر

عمری میان کوره ی بیداد

سوختیم

او چون شراره رفت

من با شکیب خاکستر ماندم


کیوان ستاره شد

تا برفراز این شب غمناک

امید روشنی را

با ما نگاه دارد


کیوان ستاره شد

تا شب گرفتگان

راه سپیده را بشناسند


کیوان ستاره شد

که بگوید

آتش

آنگاه آتش است

کز اندرون خویش بسوزد

وین شام تیره را بفروزد


من در تمام این شب یلدا

دست امید خسته خود را

در دستهای روشن او می گذاشتم

من در تمام این شب یلدا

ایمان آفتابی خود را

از پرتو ستاره ی او گرم داشتم


کیوان ستاره بود

با نور زندگی می کرد

با نور درگذشت

او در میان مردمک چشم ما نشست

تا این ودیعه را

روزی به صبحدم بسپاریم
 

تصویرگاه پانصد و پنجاه و هفت

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ آه
این هم حکایتی است ...

اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست ...

روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو
عشق من ...

 

تصویرگاه پانصد و دوازده

 

در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند 

یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار 
دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند 

گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم 
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات 
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند 

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست 
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

 

تصویرگاه پانصد و یک

آدم‌ها تا حدّ مرگ از خود خسته‌ات می‌کنند
ترکت نمی‌کنند
اما مجبورت می‌کنند ترکشان کنی
آنگاه تو می‌شوی بنده‌ی سر تا پا خطاکار!

 

 

تصویرگاه چهارصد و سی

خوشا به بخت بلندم که در کنار منی...
تو هم قرار منی هم تو بیقرار منی..

گذشت فصل زمستان، گذشت سردی و سوز...
بیا ورق بزن این فصل را، بهار منی...

به روز های جدایی دو حالت است فقط...
در انتظار توام یا در انتظار منی؟!!!

خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد...
خوش است چون که شب و روز در کنار منی...

بمان که عشق به حال من و تو غبطه خورد...
بمان که یار توام، عشق کن که یار منی...

بمان که مثل غزل های عاشقانه ی من...
پر از لطافت محضی و گوشوار منی...

من "ابتهاج" ترین شاعر زمان توام...
تو عاشقانه ترین شعرِ روزگار منی...

 

تصویرگاه چهارصد و بیست و هفت

خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود

مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !

تصویرگاه دویست و بیست و پنج

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!

 

تصویرگاه دویست و شانزده

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم

اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه
آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم

می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم

خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

 

تصویرگاه نود وشش

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه ي سر منزل عشقي
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبي که بر آسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکي هم به نشاني بنشيند
بس تير که در چله ي اين کهنه کمان است
از روي تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازي خونين
بازيچه ي ايام دل آدميان است
دل بر گذر قافله ي لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزي که بجنبد نفس باد بهاري
بيني که گل و سبزه کران تا به کران است
اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله ي دست و زبان است
خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري
اين صبر که من مي کنم افشردن جان است
از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجي ست که اندر قدم راهروان است

تصویرگاه نود و پنج:در کوچه سار شب

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند