یک روز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم
یک روز می آیی که من، نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم
شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی
تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد
گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم
زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور
آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم
پ .ن: ای وای ...ای وای از این شعر یداللهی ...چقدر شعر خطرناکیه
پ.ن: جالبه ...دقت که می کنم به سیر این سال های اخیر زندگیم ؛ به طرز عجیبی شدم شبیه قماربازی که هی می بازه و هی برای نباختن میزشو عوض می کنه ...