یک روز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم

از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم

یک روز می آیی که من، نه عقل دارم نه جنون

نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم

شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی

تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم

پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد

گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور

آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم

پ .ن: ای وای ...ای وای از این شعر یداللهی ...چقدر شعر خطرناکیه

پ.ن: جالبه ...دقت که می کنم به سیر این سال های اخیر زندگیم ؛ به طرز عجیبی شدم شبیه قماربازی که هی می بازه و هی برای نباختن میزشو عوض می کنه ...

به من در عمق نگاهت

که ناکجای جهان است

وطن بده

دیگر چه فرقی می کند

دیگر چه فرقی می کند در خوان یک یا خوان هفت

از عشق می‌ترسید و گفت از عشق می ترسی و رفت

از عشق می ترسی و رفت

سوزاندن است تا سوختن پایانشان اما یکیست

سوزاندن است تا سوختن پایانشان اما یکیست

نفتی بر آتش ریختن یا آتشی روی نفت

دیگر چه فرقی می کند

دیگر چه فرقی می کند در خوان یک یا خوان هفت

از عشق می‌ترسید و گفت از عشق می ترسی و رفت

از عشق می ترسی و رفت

سوزاندن است تا سوختن پایانشان اما یکیست

سوزاندن است تا سوختن پایانشان اما یکیست

نفتی بر آتش ریختن یا آتشی روی نفت 

پ.ن : باید با صدای همایون شنید این شعر را

 

تصویر گاه هزار و شصت و شش

امشب ...؟
کنارِ غزل‌هایِ من ...
بخواب ...!

شاید جهانِ تو ...
آرام ‌تر شود ...؟!

تصویر گاه هزار و شانزده

شهر از هجوم خاطره‌هایت به من پُر است
بعد از تو شهر از منِ دیوانه دلخور است

از من که بین بود و عدم پرسه می‌زدم
تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

تو بودی و تمام غزل‌ها، ترانه‌ها
من بودم و تمام ستم‌ها، بهانه‌ها

من بودم و مجال شگفتی برای عشق
تو بودی و تحمل سخت بهای عشق

قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است
می‌سوزد از کسی که تو را سرد کرده است

از عشق رد شدی که من از ترس رد شوم
دیگر نمی‌توانم از این درس رد شوم

این بارِ آخر است برای خودم نه تو
من پشتِ خط فاجعه عاشق شدم نه تو

گرداب را درون خودت غرق می‌کنی
تو با تمام حادثه‌ها فرق می‌کنی

 

پ.ن: به هنگام صدای همایون شجریان 

تصویر گاه هشتصد و شصت و شش

 

آمد و گفت: روح بادم و رفت
عطر او ماند روی یادم و رفت

خود نفهمید در چه حالی بود
گریه می کرد و گفت شادم و رفت

تکه های دلی که عاریه بود
شعر کردم، به عشق دادم و رفت

قبله ام را که چشم او کردم
چشمکی زد به اعتقادم و رفت

باز حوا گذاشت سیبش را
روی بار گناه آدم و رفت

کم نیاورده بودم اما گفت :
از سر تو کمی زیادم و رفت ..

پ.ن:یکساعتی خوابیدم.  ازدرد قفسه سینه پریدم.همان دردی که بعد از عمل کم و زیاد داشته ام و گاهی با ناله و گاهی با خنده گذراندمش.مسکن خورده ام تا آرام شود.این یکماه اخیر آنقدر از این درد از خواب بیدار شده ام که گاهی فکر میکنم خدا بیدارم می‌کند عشق بازی کنیم. آقا دارد وسط عشق بازی ام با خدا می خواند:

خوشا آن ساعت که یار از در درآیو

شوق هجرون و روز غم سرآیو

...

 

تصویر گاه هفتصد و هشتاد و پنج

نه غیر ممکن است کسی را خدای تو
بر داغ قلب من بگذارد به جای تو
هرگز نمی‌شود که تو را دید و بعد از آن
جایی نفس کشید به جز در هوای تو
هرگز نمی‌شود که تو را دید و بعد از آن

جایی نفس کشید به جز در هوای تو
ساکت کنار بهت خودم می‌نشینم و
از یاد می‌برم همه را با صدای تو
آسوده دست می‌کشم از هرچه ادعاست
با یک نگاه ساده‌ی بی ادعای تو
با تو غزل به سادگی حرف می‌شود
چون بهتر است ساده بیفتم به پای تو

اصلا دلیل بودن من گفتن از تو بود
تا من تو را به شعر بگویم برای تو
اصلا دلیل بودن من گفتن از تو بود
تا من تو را به شعر بگویم برای تو