گفتند انتخاب کن :

دستمالی برای رقصیدن

پیاله ای برای نوشیدن

قلمی برای نوشتن

یا تفنگی برای جنگیدن

او اما انتخاب کرد

لبی برای بوسیدن

من او را

چون شاخه ای که به زیر بهمن

شکسته باشد

دوست می داشتم

تو اما هیچوقت فراموش مکن

روزی که افتاده باشی

از زمین بلندت می کنم

اگر هم نتوانم

کنارت دراز می کشم

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام

برایِ خاطرِ زندگان،

و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام

زیباترینِ سرودها را

زیرا که مردگانِ این سال

عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.

پ . ن: بخشی کوچک از یکی از اشعار کتاب هوای تازه که عریان ترین تصویر از سالی که گذشت رو نشون می ده

برهنه پای

تا کجا دویده ای

که این همه گل ها شکفته اس

من واژه‌های ولگرد بی‌خیال خودم را

می‌خواهم
لطفاً جمعهء عجیبِ همان هفته‌های

بی‌مشق و گریه را

به من برگردانید ...


گیرم برون از من

تاک شب از انگور صدها کهکشان پربار

گیرم خم مهتاب هم سر شار ....

من با که نوشم درد شادی یا غم خود را

وقتی که مستی چون تو

هم پیمانه ی من نیست ؟

ساعت حدود دو ظهر است که تلفنی ازش پرسیدم ساندویچ سرد می خوری ؟ گفت : هیی بدم نمی یاد.گفتم: خلوت کن نیم ساعت دیگه می یام.نیم ساعت بعد که رسیدم هتل گرفتار یادداشت چیزی بود.رفتم روبه روش وایسادم و گفتم : ببخشید خانم خوشگل یه اتاق دارین من با جیگرترین دختر دنیا قرار نهار دارم .سرشو اورد بالا و خیلی خونسرد گفت: از من خوشگلتره .گفتم : یه کمی آره ولی الان که دقت می کنم چشمای شما خوشگتره .میشه شما جای اون بیاین با هم نهار بخوریم ؟ لبخند مغرورانه ای زد و ته راه رو رو با دستش نشون داد و گفت : برو آبدار خونه تا بیام؟ اومدم برم وایسادم و پرسیدم : ببخشید عزیزم خودت می یای یا اونی که باش قرار دارم ؟ با خنده نگام کرد و گفت : می ری یا ...گفتم جووووونم می رم.وارد ابدارخونه که شد من نصف ساندویچم رو خورده بودم.با تعجب نگام کرد و گفت :چته ؟ مگه از قحطی رسیدی؟ مثل آدم بخور یکی می یاد تو آبروم می ره.همینطور که لپم از بزرگی داشت می ترکید گفتم : به جان خودت از صبح تا حالا فقط قهوه خوردم اونم قبلی که از خونه در بیام . همینطور که می نشست پرسید حالا کجا بودی ؟ گفتم : خیلی جاها ...خیلی هاااا...پرسید: مثلا ؟ گفتم : بنیاد شهید.علوم پزشکی ...صنعت و معدن ....پایگاه دریایی ..الآنم از سر زمین دارم بر می گردم .گفت: واقعا این جاهایی که بودی چه ربطی به هم دارن؟ تو دقیقا چی کار می کنی که ما نمی فهمیم. گفتم : می خوای بفهمی چی کار ؟ آدم هرچی کمتر بفهمه راحتتره...پوزخندی زد و گفت: مامان این روزا همش می پرسه این رضا چی کار می کنه ؟ بهش گفتم چی کارش داری مشغول دیگه ...حالا مامان مهم نیست ولی به من باید بگی ؟همینطور که با دستمال دور دهانم را پاک میکردم گفتم : درس اول اگر می خوای آسیب نبینی هیچی به هیچکس نگو حتی خدا...با پوزخند گفت من که خدا نیستم .من عشقتم عزیزم.گفتم: باز تو روت خندیدم صمیمی شدی پدسوخته؟ خندید و گفت: باید اینو یادت نره ...گفتم : مینی مال و ساده ی اینکه چی کار می کنم اینه.کاری که همه ی عمرم نکردم .الان دارم سعی می کنم انجامش بدم .زندگی... با هیجان گفت : اوووو چه کار مهمی.مامان می‌گفت میخوای عید و بری سفر؟ همینطور که ساندویچ بعدی رو از پلاستیکیش در می یارم که بخورم می گم: آره .ولی کنسلش کردم. فکر می کردم تو عید یه چند روزی آزاد می شم که برم ولی نشد دیگه .اگر برم ؛عقب می افتم .با بی خیالی گفت : خب بیفته ...تو این یکی دوساله جایی نرفتی .میرفتی کلت یه هوایی می خورد.میگم: الآنم می خوره ...کاری که الان می کنم از صدتا سفر برام لذت بخش تره .می پرسه : حالا کجا می خواستی بری ؟ لبمو کج می کنم و با ادا بهش می گم خارجه...با هیجان میگه: واقعااا ...میگم : چیه به من نمی یاد برم خارج سفر...میگه : چرا ولی تا فازت این چیزا نبود اصلا...میگم:دارم همه ی فازهای زندگیمو عوض میکنم .می پرسه مثلا ؟ نفس عمیقی می کشم و میگم: نمی‌دونم ...فعلا که خیلی کار دارم ولی شاید کلا برم. با خنده میگه: بی خیال بابا ...این دیگه شوخیه.لبخندی می زنم و لقممو قورت میدم و میگم : همه ی شوخی ها یه روز جدی می شن دلم یه جایی رو می خواد که نه کسی رو بشناسم نه کسی بشناستم ...دور دهانش را با دستمال پاک می کنه و خم میشه روی میز و می پرسه: جدی میگی؟ لقمه آخرم را گاز می زنم و میگم : ده سال پیش هم می خواستم این کارو بکنم ولی نمی تونستم ...اگه می رفتم و مامان تنها می موند نمی تونستم کاری بکنم ولی الان دیگه اینجا چیزی ندارم که نگرانش بشم و یا دلتنگش...دیگه تموم. عمیق نگاهم می کنه و میگه : خوبه ...ولی باید یه فکری هم برا فرشته بکنی .می‌دونی که شاکی می شه .میگم : می‌دونم تا جدی نشه چیزی بهش نمیگم. برای اینکه بحثو عوض کنم میگم: ساندویچش چطوره؟ میگه از شکمت پیداست .از تپل شدنت پیداست که همش بیرون غذا می خوری .می خندم می گم: همش که نه ولی خوب زیاد پیش می یاد.اخه شبا که می رم خونه گاهی دیر میشه وقت نمی کنم آشپزی کنم البته امروز ناهار داشتم ولی نمی تونستم برم خونه.امروز چهلم خانم باید برم مسجد.با تعجب میگه عههه چه زود چهلم شد. سری تکان می دهم و میگم : آره همه چیز زود اتفاق می افته اونقدر که وقت وایسادن نداریم.فقط تعداد کمی از آدما اینو می فهمن .الکساندر دوما توی یکی از کتاباش میگه تنها کسی که بیشترین درجه بدبختی را شناخته باشد ؛می تواند بیشترین درجه خوشبختی را نیزدرک کند .
انسان بایددرحالِ مرگ باشد تا بداند زنده بودن چقدر خوب است . ...سری به علامت تایید تکون می ده و میپرسه: چرا اینقدر خانم و دوست داشتی اون که مامان بزرگ اصلیت نبود .تازه از زمین تا آسمون با بی بی فرق داشت. لبخند تلخی می زنم و میگم : یادش به خیر سالی که بی بی رفت بهم زنگ زد و گفت حالا که بی بی نیست بیا تا من بهت عیدی بدم.من تنها نوه ناتنیش بودم که ازش عیدی می گرفت و تنها نوه ناتنی که از نوه های تنی شم بیشتر دوستش داشت....نفس عمیقی می کشم و میگم : باید یاد بگیریم آدم ها رو اونطوری که هستن دوست داشته باشیم نه اونطوری که بقیه میگن. ناخودآگاه می افتم روی خنده و میگم یه چیزی برات تعریف کنم بخند؛ دو ماه پیش یه شب رفتم پیشش موندم تا صبح.تا نصف شب کلی حرف زدیم.وسط های حرفا بهش گفتم : هنوزم دلت سیگار می خواد.گفت : معلومه ؛مگه دخترا می ذارن؟ نمی‌ذارن که .یه نگاهی بهش کردم و دلمو زدم به دریا و پادمو تو جیبم در آوردم دادمش کشید. فرداش دایی طالبم زنگ زد گفت : نامرد چی کار کردی با ننم که میگه : از این به بعد بگو رضا هفته ای چند شب بیاد پیشم.اون بهتر از شما حواسش به من هست... جفتمون افتادیم رو خنده ،نفس عمیقی می کشم و میگم : خب من برم دیگه زیادی بهت حال دادم .راستی کتاب جدید چی داری؟ میگه برو بابا من به تو کتاب نمی دم.یادم نمی ره آوردمت تو گروه دوستام مثل آدما گفتم دایی رضام کتاب خون؛ چه آبرو ریزی کردی. با خنده میگم چه اشکال داره آدم جای کتاب خوندن سیب زمینی سرخ کرده بخوره...