تصویر گاه هزارو پانصد و سی و سه

خدایا تو بوسیده‌ای هیچگاه

لب سرخ فام زنی مست را؟

ز وسواس، لرزیده دندان تو؟

به پستان کالش زدی دست را؟

‌خدایا تو لرزیده‌ای هیچگاه

به محرابِ چشمانِ گم رنگِ او؟

شنیدی تو بانگ دل خویش را

ز تاریکیِ سینه ‌ی تنگ او؟

‌خدایا تو گرییده‌ای هیچ‌گاه

به دنبالِ تابوت‌های سیاه؟

ز چشمان خاموش، پاشیده‌ای

به چشمِ کسی خون بجای نگاه؟

‌دریغا تو احساس اگر داشتی

دلت را چو من مفت می‌باختی

برای خود ای ایزد بی‌خدا

خدایی دگر نیز می‌ساختی

تصویر گاه هزار و سی و سه

صبح در راه است ،
باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش
تند می‌تازد
وين شبِ شب ،
رنگ می‌بازد
صبح می‌آيد و من ،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد ..
قصه‌ی بيداد شب را
با سپيده صبحدم
افسانه خواهم کرد ...

 

تصویر گاه نهصد و چهل و دو

دمی درنگ دلم زين شتاب می‌لرزد
چنان حباب كه بر موج آب می‌لرزد

به انزوای من آهسته‌تر بيا ای شعر
ز زخمه‌های نسيمت رباب می‌لرزد

غزال من چه شنيدی ز باد ای صياد
درون مردمكت اضطراب می‌لرزد

بريز جام لبالب ز شعر تر ساقی
به پلك زنده‌ی بيدار خواب می‌لرزد

كدام مرد به ميدان حريف می‌طلبد
كه زير پای سواران ركاب می‌لرزد

كمر به چنگ تهمتن سپرد و تن برهاند
چه پهنه‌ايست كه افراسياب می‌لرزد

چه فتنه خاست كه بر باد داده است ورق
كه دل ز گفتن حرف حساب می‌لرزد

بهانه بشكن و بنشين ز شب دمی باقی است
به زير خرقه سبوی شراب می‌لرزد

چه غنچه‌ايست لبانت ‌، چو زنبق وحشی
به چشمه‌سار نگه كن سراب می‌لرزد

به آفتاب نگویی چه رفت با ما دوش
به كلك خسته‌‌ی من شعر ناب می‌لرزد

 

تصویرگاه ششصد و سی و پنج

«ملیحه» پنجره بگشای آفتاب دمید
نشست چلچله بر شاخ کهنه انجیر
بکار بوسه به صحرای خشک لبهایم
بکوش و باز کن از کتف بسته‌ام زنجیر

«ملیحه» دفتر شعر مرا بیار نترس
سرود فتح بخوان، نعره زن،‌ هوار بکن
کنار نسترن پیر راه پنهانی‌ست
اگر کسی به در انگشت زد فرار بکن

«ملیحه» پیرهن سرخ را به پیکر پیچ
به‌رقص، رقص ظفر کن، بهار نوبت ماست
به چهره‌ها منگر، گرچه شام خاموشند
ببین! چه شور و چه شادی به هر دلی بر پاست

«ملیحه» چنگ به چنگال پاره کن از شوق
بهار آمد از ره به «یاس» می‌خندم
بریز باده به لب‌های شاعر این شهر
دوباره پرچم نصرت به عرش می‌بندم.
 

 

پ.ن: ملیحه خانم...دختر همسایه...

تصویرگاه پانصد و بیست و سه

هرگز شکست حقارت نیست 
پیروزی 
پاسدار اسارت نیست 
این کهنه قصه را 
زنجیرهای پاره به من گفتند! 
  
- دیدم 
- دو کارت 
- مرسی 
- اما...، پیغمبران مرسل و نا مرسل ، انبوه شاعران؟ 
- گاهی دوجین، دوجین به خاک فرستادم. 
  
- پاس 
- پس متن‌ها و دواوین 
- در کار خشت زدن ماهرند "سعدی"ها؛ 
در غربت غریب طرابلس 
- من نیستم 
- تو؟ 
- جا 
  
- تاریخ...؟ 
- سقز است‌، سق می‌زنند اساتید عینکی 
- دوبل 
- دیدم، شما 
- من نیستم 
- نباش 
- بازی کنیم، تو؟ 
  
- من... رست 
- رو کن 
- دو هفت 
- رنگ! 
  
آه..، لذت 
لذت تخدیر باخت، باخت! 
آری شکست حقارت نیست 
در هر قمار، در هر نبرد، در هر تضاد و تفاهم 
دیگر 
پیروزی است باخت! 
  
اینک 
هر تک گلوله..، آه 
قرص مسکنی‌ست. 
  
تنها آن‌ها که مرده‌اند از مرگ نمی ترسند 
چون من 
چون من که بارها 
مردانه مرده‌ام 
تابوت خویش را همه‌ی عمر 
بر دوش برده‌ام. 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
پیروزی است باخت 
یا آنکه زار، زار بگریید 
بر پای من که در وطن‌ام خشت می‌زنم 
در غربت قریب دیارم 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
هرگز شکست حقارت نیست 
و پیروزی 
پاسدار اسارت نیست 
این کهنه قصه را 
زنجیرهای پاره به من گفتند! 
  
زنجیرهای پاره به من گفتند: 
- در هر قمار، در هر نبرد، در هر تضاد وتفاهم 
پیروزی است باخت! 
شب تلخ و خسته است 
من می‌روم 
بر جدول سطوح متون، باز [اکردوکر] بازی کنم. 
  
با دست‌های خالی و خونین 
تنها 
با مردگان قمار توان کرد، شب بخیر! 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
شب تلخ و خسته است. 
  
اینک قمار، تلخ نبردی‌ست 
با بادهای شب‌زده و اندوه 
اما..، چه می‌بریم؟ 
چه می‌بازیم؟ 
  
بازی کنیم 
یا از هراس 
هر لحظه، لحظه‌ای ز زندگی  خود را 
بر این حریف رند، که نامش زمانه است؛ ببازیم 
بازی کنیم 
یا از هراس بمیریم. 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
آنسان که پشت مرگ بلرزد 
اینگونه باخت چه زیباست 
بازی کنیم

تصویرگاه چهارصد و سی و یک

رمز شبان درد شعر من است

گفتی :
گل در ميان دستت می پژمرد

گفتم :
خواب
در چشمهايمان به شهادت رسيده است

گفتي كه :
خوبترينی

آری ، خوبم
آرامگاه حافظم
شعر ترم
تاج سه ترك عرفانم
درويشم
خاكم
آينه دار رابطه ام ، بنشين
بنشين ، كنار حادثه بنشين
ياد مرا به خاطره بسپار
اما
نام مرا
بر لب مبند كه مسموم ميشوی
من داغ ديده ام

 

تصویرگاه چهارصد و سیزده

گيرم بهار نيايد،
بامن مپيچ که تلخم!
گيرم که ابر نبارد،
با من ببار که اشکم...!

من را فريب باش!
آرام کن مرا،
با من مَبار که خونم
اي پاک، ای شريف!
همدرد...
هم‌سرشت!


تصویرگاه سیصد و هفتاد و پنج

می گفت با غرور
اين چشم ھا که ريخته در چشم ھای تو
گرد نگاه را
اين چشم ھا که سوخته در اين شکيب تلخ
رنج سياه را
اين چشم ھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشم ھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
اين چشم ھا که شور نشانده به ژرف شوق
اين چشم ھا که نغمه نھاده بنای چنگ
از برگ ھای سبز که در آب ھا دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته ل بھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟
من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم:دريغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد؟
کوبم به روی بی بی چشم سياه تو
تک خال شعر مرا
گويم ، کدام يک ؟
اين چشم ھای تو
اين شعرهای من

 

نگاه شصت ونه

 

نصرت! چه می کنی سر این پرتگاه ژرف

با پای خویش،تن به دل خاک می کشی

گم گشته ای به پهنه تاریک زندگی

نصرت! شنیده ام که تو تریاک می کشی

*

نصرت! تو شمع روشن یک خانواده ای

این دست کیست در رهِ بادت نشانده است؟

پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ

چون،چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!

*

بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته ای

ای مرغ خوش نوا ز چه خاموش گشته ای؟

روزی به خویش آیی و بینی که ای... دریغ

با این همه هنر،تو فراموش گشته ای!

*

هر شب که مست دست به دیوار می کِشی

از خواب می جهد پدرت،آه... می کِشد!

نجوا کنان به ناله سراید:"که این جوان

گردونه امید به بیراه می کشد"

*

دیشب ملیحه دختر همسایه طعنه زد:

"آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما!"

مادر!... بس است...

وای...

فراموش کن مرا.

باید که گفت : شاعر ناکام شهر ما!

*

مادر! به تنگ آمده ام از دست ناکسان

دست از سرم بدار،نمی دانی چه می کشم

دردیست بر دلم که نگنجد به عالمی

این درد،کِی به گفته در آید که می کشم؟

*

نصرت!از آن مردم خویشی،نه مال خود

زنهار!تیرگی زند راه نام تو

هر گوش ،منتظر به سرود تو مانده است!

" نصرت!"شرنگ مرگ نریزد به جام تو!

 

تصویرگاه پنجاه و یک

یاران هنگامی که موج حادثه خوابید

بر سنگ قبر من بنویسید

جنگجویی که نجنگید 

اما شکست خورد

تصویرگاه ده

وقتی پرنده را

معتاد می کنند

تا فالی از قفس به در آرد

و اهدا نماید

آن فال را به جویندگان خوشبختی...

پرواز...

قصه بس ابلهانه ایست

از معبر قفس!

 نصرت رحمانی