تصویرگاه ششصد و هفت

در ژرف تو
آینه‌ای‌ست
که قفس‌ها را انعکاس می‌دهد
و دستان تو محلولی‌ست
که انجماد روز را
در حوضچه‌ی شب غرق می‌کند.
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی‌توان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می‌کنیم.

آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق‌های زرد پست
سنگین
ز غمنامه‌های زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی‌ست
انتظار معجزه را بعید می‌دانم!
پرندگان همه خیس‌اند
و گفت‌وگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس‌اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می‌دانم...

 

تصویرگاه ششصد و یک

ﺍین ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ ﺳﺒﺰ ﺑﻬﺎﺭ
ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻣﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﻌﻠﻖ ﺭﺍ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﯿﻮﻧﺪﯼ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ ؟
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺧﺎﮎ ﻣﺮﺍ
ﺍﯾﺎ ﺷﮑﺴﺖ
ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺣﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝ ؟
ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺩﺭﯾﻎ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﻣﻄﺒﻮﻉ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺫﻭﺍﻻﮐﺘﺎﻑ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺑﺎﻍ ﻫﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﻋﻄﺶ ﺳﻮﺧﺖ
ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ
ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺩﺭﯾﻎ ﺑﻮﺩ
ﺛﻘﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ؟
ﺑﺎ ﺑﺎﺭﯼ ﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﻔﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﻧﯿﻦ
ﺍﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ... ؟


 

تصویرگاه سیصد و چهل و پنج

 

در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من!

در من 
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را 

ای چشم های گیاهان مانده 
در تن خاک !

کجای ریزش باران شرق را 
خواهید دید؟

اینک 
میان قطره های خون شهیدم 
فوج پرندگان سپید 
با خویش می برند 
غمنامه ی شگفت اسارت را 
تا برج خون ملتهب بابک خرم 
آن برج بی دفاع ...
... ای سوگوار سبز بهار 
این جامه ی سیاه معلّق را 
چگونه پیوندی است 
با سرزمین من؟

آن کس که سوگوار کرد خاک مرا 
آیا شکست 
در رفت و آمد حمل این همه تاراج؟

این سرزمین من چه بی دریغ بود !
که سایه ی مطبوع خویش را 
بر شانه های ذوالکتاف پهن کرد !
و باغ ها میان عطش سوخت 
و از شانه ها طناب گذر کرد 
این سرزمین من چه بی دریغ بود !
 
ثقل زمین کجاست ؟

من در کجای جهان ایستاده ام ؟

با باری ز فریادهای خفته و خونین 
ای سرزمین من 
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟

 

تصویرگاه سیصد و سی و چهار

 

ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ ﭘﺸﺖِ ﺩﺭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﯾﻠﺪﺍ ، ﺑﺮﺧﯿﺰﯾﻢ
ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ
ﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ
ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺎﺭﺳﺘﺎﻥ

 

تصویرگاه دویست و بیست و هشت

 

 


ای کاش
هزار تیغ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارت روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم....