تصویر گاه هزار و نود

گر لعل خموشت‌کند آهنگ نواها

دشنام‌، دعاها و بروهاست‌، بیاها

خوبان به ته پیرهن از جامه برونند

در غنچه ندارندگل این تنگ قباها

رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد

ز آنسوست‌گناههاگرازین سوست الاها

فریادکه ما بیخبران‌گرسنه مردیم

با هر نفس ازخوان‌کرم بود صلاها

گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا

انداخت خیالت زکجایم به کجاها

از غنچه ورقهای‌گلم در نظر آمد

‌دل‌سوخت‌به جمعیت‌ازخویش جداها

هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست

معمورهٔ مار است به هر بام هواها

مشکل‌که از این قافله تا حشر نشیند

مانند نفس‌کرد بروها و بیاها

کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد

دوش هم خم‌گشت ز تکلیف رداها

نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید

تعمیر نویی نیست درین‌کهنه بناها

کسب عمل آگهی آسان مشمارید

چشم‌همه‌کس از مژه خورده‌شت عصاها

ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد

این آبله سرهاست‌که افتاده به پاها

گر ضبط نفس پردهٔ توفیق‌گشاید

صیقل زده‌گیر آینه از دست دعاها

زین بحر محالست زنی لاف‌گذشتن

بیدل‌که ز پل بگذرد از سعی شناها


 

تصویر گاه نهصد و سی و سه

 

جهان‌کجاست‌،‌گلی زان نقاب می‌خندد

سحر تبسمی از آفتاب می‌خندد

فنای ما چمن‌آرای بی‌نقابی اوست

به قدر چاک کتان‌، ماهتاب می‌خندد

تلاش آگهی‌ات ننگ غفلت است اینجا

مژه ز هم نگشایی‌که خواب می‌خندد

تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد

ز صفر بر خط ما انتخاب می‌خندد

کجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم

محیط نیز در اینجا حباب می‌خندد

زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمع‌کنید

گشاد هر ورقش برکتاب می‌خندد

درنگ راهبرکاروان فرصت نیست

کجا روبم‌که هر سو شتاب می‌خندد

به‌درسگاه‌ ادب حرف‌ و صوف مسخرگی‌ست

ز صد سؤال همین یک جواب می‌خندد

ز برق حسن‌ کسی را مجال جرات نیست

بپوش چشم که حکم حجاب می‌خندد

زبان به لاف مده‌، پاس شرم مغتنم است

چو بازگشت لب موج آب می‌خندد

غبار صبح تماشاست هرچه باداباد

تو هم بخند جهان خراب می‌خندد

دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل

کز اشک گرم تو بوی کباب می‌خندد