تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و دو

من صبورم اما ..

به خدا دست خودم نيست اگر مى رنجم

يا اگر شادى زيباى تو را

به غمِ غربتِ چشمانِ خودم ميبندم

من صبورم اما ..

چه قدَر با همه ى عاشقى ام محزونم

و به ياد همه ى خاطره هاى گل سرخ

مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم ...

من صبورم اما ..

بى دليل از قفس كهنه ى شب مى ترسم

بى دليل از همه ى تيرگى رنگ غروب

و چراغى كه تو را از شب متروک دلم دور كند !

من صبورم اما ..

آه ، اين بغض گران

صبر چه مى داند چيست ؟

پ.ن:تقدیم می شوم به هر آنکسی که تجربه کرده است.روزهایی که خون ، خون آدم را می‌خورد و دندان ها هر لحظه برای جلوگیری از ترکیدن بغض به لب ها حمله‌ور می شوند.به لحظه ای که بار گران آدمی از صبرش سنگین تر است.

تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و یک

ناآمده سیل تر شدستیم

نارفته به دام پای بستیم

شطرنج ندیده‌ایم و ماتیم

یک جرعه نخورده‌ایم و مستیم

همچون شکن دو زلف خوبان

نادیده مصاف ما شکستیم

ما سایه آن بتیم گویی

کز اصل وجود بت پرستیم

سایه بنماید و نباشد

ما نیز چو سایه نیست هستیم

تصویر گاه هزار و پانصد و ببست

بنال بلبل اگر با مَنَت سرِ یاریست

که ما دو عاشق زاریم و کارِ ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طُرِّهٔ دوست

چه جایِ دم زدنِ نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامهٔ زرق

که مستِ جامِ غروریم و نام هشیاریست

خیالِ زلفِ تو پختن نه کارِ هر خامیست

که زیرِ سلسله رفتن طریقِ عیّاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد

که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست

جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست

قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند

قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری

عروج بر فلکِ سروری به دشواریست

سحر کرشمهٔ چشمت به خواب می‌دیدم

زهی مراتب خوابی که بِه ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ

که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز

تصویر گاه هزار و پانصد و نوزده

ياد تو می‌وزد ولی، بی‌خبرم ز جای تو
کز همه سوی می‌رسد‌، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسيم اگر‌، جرعه‌ای از هوای تو

« عمر منی » به مختصر، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی‌شدم اگر، از دم جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم، هم‌ره خويش می‌برم
شب همه شب به بسترم، ياد تو را به جای تو

با تو به اوج می‌رسد، معنی دوست داشتن
سوی کمال می‌رود، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی‌درد، پرده‌ی حايل از خِرد
عقل چگونه می‌برد ، پی به لطيفه‌های تو ؟

خواجه که وام می‌دهد، لطف تمام می‌دهد
حسن ختام می‌دهد، شعر مرا برای تو :

« خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من، رضای تو

تصویر گاه هزار و پانصد و هجده

اگر جنگ نبود

تو را به خانه ام دعوت میکردم

و میگفتم:

به کشورم خوش آمدی

چای بنوش خسته ای

برایت اتاقی از گل میساختم

و شاید تو را در آغوش میفشردم

اگر جنگ نبود

تمام مین های سر راه را گل میکاشتم

تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید

اگر جنگ نبود

مرز را نیمکتی میگذاشتم

کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم

و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان

گلی بدرقه راهت میکردم

اگر جنگ نبود

تو را به کافه های کشورم میبردم

و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم

و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم

که برای دختری در آنور مرز های کشورم

اشک به بار می آورد

حالا که جنگ میدرد

تن های بی روحمان را

برای زنی که

عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند

گلوله نفرست

تصویر گاه هزار و پانصد و هفده

با پلک‌های بسته

ما بر این عشق دوگانه

چنان شکیباییم

که درخت‌ها

آسمان‌ها

فصل‌ها و شب‌بوها

و حوض‌های پر از ماهیِ این دو عشق

یکدیگر را از چشم‌ها بپوشانند

که ما دیگر به هم سلام نگوییم

خود سلام شویم

تصویر گاه هزار و پانصد و شانزده

سرشار از بوی تنش بودم...

طعم دهن

و جای دست هاش

در وجودم مثل نبض می زد...

می‌کوبید...

چیزی جادویی...

آن جادوی ابدی

که تمام زشتی ها،

بدی ها

و کژی های دنیا را از یادم می‌برد...

خالص می شدم...

شیشه می شدم

و تن خود را در تن او می دیدم

و او را از خودم عبور می دادم...

به کسی پناه برده بودم

که دنیا را بر دوش داشت...

تصویر گاه هزار و پانصد و پانزده

گیرم برون از من

تاکِ شب

از انگورِ صدها کهکشان، پُر بار

گیرم خُمِ مهتاب هم، سرشار...

من با که نوشم

دُردِ شادی یا غمِ خود را

وقتی‌ که مستی چون تو

هم‌‌پیمانه‌‌ی من نیست؟

تصویر گاه هزار و پانصد و چهارده

کمر کُردی و مو هندی و گونه سیب لبنانی
دو چشمت ژاپنی اما، لبت خشخاش افغانی

بلورین گردنت چینی، تراشِ پیکرت رومی
شمیمِ عطرِ پیراهن، گلاب اصل کاشانی

کدامین مردِ نقاشی بدینسان کرده زیبایت
نگو (مانی و پیکاسو)، کمال‌الملک ایرانی

خمِ رنگین کمان ابرو، خط و خالت تَنِ آهو
تو پاخورده‌ترین فرشِ نفیسِ شهر کرمانی

به چشم مست خود هرگز ندیدم چون تو در دنیا
چنان زیبا و مه‌رویی، به حورالعین می‌مانی

غزالی تیز پایی شوخ شنگی، نازِ چشمانت
به چالش می کشی آخر، پلنگ و ببر ایرانی

حلولِ ماه-پیشانی، رُخَت خورشید نورانی
بهارِ خنده ات سرلوحه‌ی تقویم سریانی

مده این‌گونه گیسویت به دستِ بادِ بد آهنگ
دو تاری، نازشصتِ دستِ استادی خراسانی

به هر غمزه که می آیی، تلاطم می‌کنی دل را
بریدی بند بندِ سینه را، چاقوی زنجانی

به سرخی رنگ لب‌های تو معنا داده تاریخ را
جه‍ان مبهوتِ اندامت، و من مصراع فوقانی

دچارِ ضعف ایمانم، به آیینِ تو دل بستم
و همواره رها گشتم، من از دینِ مسلمانی

کسی دل را نسوزاند برای یوسفِ بی‌دین
اگر خود را به دار آویخت در این مصراع پایانی


‎‌‌‌‌‌‌ ‌

روایت هزار و پانصد و سیزده

این چند خط را یک آدمی می‌نویسد که خیلی سعی کرده در این چند ساله اخیر زندگی اش،زندگی را کنترل کند. نمی‌دانم شاید اسمش مدیریت باشد یا هر کوفت و زهرمار دیگری. اما خیلی سعی کرده... واضح است که هفتاد درصد زندگی و سرنوشت از دست ما خارج است و در بهترین حالت ما در سی درصد آن دخیل هستیم و آن سی در صد هم به علت اینکه اولین بار است در این چرخه ی آزمون و خطای عجیب و غریب به سر می بریم بدون آنکه بخواهیم استاد خطاهای جبران ناپذیریم.

در کل ته داستان را بگویم برایتان.خیلی چیز زیادی دستتان نیست حتی در همان سی در صد که گفتم.یا تهش به فاک می روم یا به خاک... . بهتر است خودمان را به جریان بسپاریم.در بهترین حالت شنا کردن فقط کمی،آن هم کمی دیرتر غرق می شویم .چه غرق شویم و چه از فراز یک آبشار شکوهمند به پرواز در آییم آخرش سقوط است و غرق... . و این سرنوشت دردناک و کثافت و محتوم بشریت هست. چه در تعریف آدمی نیک باشیم و چه بد در آخر با ذهن دیگری قضاوت می شویم نه خودمان ...پس این همه تلاش و تکاپوی بی حاصل چه سود... .به نظرم بهتر است فقط از سقوطمان لذت ببریم نه چیزی بیشتر و نه کمتر... .