ماییم که از بادهٔ بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
پ.ن: زنده باد و لعنت بر گردوی بدون مغز
ماییم که از بادهٔ بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
پ.ن: زنده باد و لعنت بر گردوی بدون مغز
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
پ.ن: فاجعه همانا استمرار وضعیت موجود است.
والتر بنیامین
بَعدَ اَن دخلَ سَيفُ حبكِ
في لَحمي و لَحمِ ثَقافَتي
فَيا سَيِدَتي
لَم يَعُد يَكفيني اَن اَقولَ اُحبُكِ
و اَنَّ الكلماتِ التي كُنتُ اَعرِفُها قبلكِ
سقطَتْ مِنَ التَداوُلْ
بانوی من
از روزی که شمشیر عشقت
بر تنِ من و فرهنگ و زبانم نشسته
دیگر گفتنِ « دوستت دارم» کفایت نمیکند
چون واژههایی که قبل از تو میشناختم
همگی منسوخ شدند
فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَيْكَ
من از همه به سوی تو گریخته ام...
ساعت حدود ده بود که کارهایم را تمام کردم و آمدم خانه.هنوز لباس هایم را در نیاورده بودم که سعید زنگ زد که رضا تورو خدا این تعمیر کار دوربین های مدار بسته را بردار بیاور سر زمین.گفتم : حوصله ندارم.خسته ام بذارش برای عصر ...بالاخره به هر بدبختی بود راضی ام کرد از خانه بیرون بیایم.یکساعت بعد زیر سایه بان نشسته ام و دارم هندوانه خنکی که مولود آورده را می خورم.سعید دارد روی کار تعمیر کار نظارت می کند .بالاخره می آید کنارم می نشیند.به نظر کار تعمیرکار تمام است .با چنگال هندوانه ای بر می دارد و میگه : بد نگذره. جوابی نمی دم.میگه : هاااا چته بیا منم بخور ...گه اخلاق شدی؟ میگم: تو هم اگر بعد سه ساعت تو شهرداری سرو کله زدن بری خونه استراحت کنی از خونه بکشن بیرون گه اخلاق می شی.هندوانه بعدی را بر می دارد و میگه : نه کلا گه شدی . بی حوصله می گم:یه مقدار پول داری بزنی حسابم؟ سریع جواب می ده: نه ...بعد از چند لحظه میگه : چقدر ؟ میگم : غلط میکنی اول میگی نه بعد می گی چقدر ؟ میرم از بابات میگیرم.کلافه می گه : غلطی کردیم تو رو بردیم تو خونمون ها...بعد یهو مثل اینکه چیزی یادش می آید میگه : اهااااا وقت قسط دادنت...جان ...چه حالی میده .نداری واقعا؟ همینطور که هسته هندوانه را در می آورم میگم : بابات ...بابات داره..می افتد به خنده .تعمیرکار می آید زیر سایه بان و میگه : حله آقا ....چند قاش هندوانه میگذارم توی بشقاب و می دهم دستش.سعید بهش میگه : بخون آقا تا هندوانه تو می خوری بزنم حسابت از چند جهت روشن شی. تعمیرکار تا کارتش را بیرون بیاورد سعید میپرسه تو میرسونی آقا رو ؟ یه نگاهی به تعمیرکار می کنم و میگم : آقا شما جات رو سر ولی من غلط کنم آقا رو ببرم .من همینجا میخوابم .سرحال بشم عصر باید برم مراسم سیاوش...سعید همینطور که کارت را بر می دارد از تعمیرکار میگه: خودم می برمت آقا ...این امروز اخلاقش سگیه ...آخرین قاش هندوانه را که می خورم نفس عمیقی می کشم و میگم: حداقل تا آقا اینجاست بگو بیاد برا کارگاهم یه دوربین وصل کنه.یهو سرشو از رو گوشی بر می داره و متعجب نگاهم می کنه.میگه : اونجا چرا؟ قبلی که من جواب بدهم تعمیرکار میگه : ادرسشو بده عصری می یام میبینم فضاتونو...سعید باز خیره میشود به من.میگم : چیه خب ...سه روز انیشتین و هیث لجرم گم شدن.باید یه دوربین باشه که شبا که خونه ام چک شون کنم. سعید سرش را کلافه تکان و کارت تعمیرکار را می دهد دستش و میگه : هیچی آقا ولش کن ...بیا بریم ...من واقعا نمی دونم تو وسط این خستگیت این همه شرو ور رو از کجا می یاری؟ خیلی جدی میگم : آقا اصلا من خودم عصر بهت زنگ میزنم ...سعید دست تعمیرکار را می کشد و میگه : بیا بریم آقا ...بیا بریم...این رفیق من زیادی انیمیشن اسباب بازی ها دیده.سعید که دور می شود داد می زنم : خب از کجا بدونم کجای کارگاه قایم شدن.اونم با فریاد جواب میده : تو دیوانه ای...
پ.ن : دارند سیاوش را خاک می کنند.من روی یک سنگ قبر نشسته ام مات و متحیر...عبدالله رو به روی من یکریز دارد گریه می کند.روزبه بغل دستم نشسته و چشم هایش قرمز شده.من نمی دانم شوری روی لب هایم از عرق صورتم است یا اشک ...عبدالله واگویه می کند: من می دونم این امشب داره اکیپ می بنده اونجا نمایش اجرا کنه بدون من...یک نفر دارد توی گوشش تلقین می گوید.به عبدالله میگم: میدونی اگر الان پاشه چی میگه ؟ عبدالله فقط نگاهم میکند .میگم: احتمالا اول دست راستشو تکون میده و یه جمله سنگین من باب مرگ و زندگی از سارتر نقل قول می کنه و بعد داد می زنه عبدو بی شرف بیا این مردک و بالای سر من ببر تا نزدم با سنگ سرشو بشکنم.عبدالله خنده و گریه اش قاطی می شود.روزبه میپرسه به نظرت سیاوش جوون مرگ شد یا ما پیر شدیم ؟ پوزخندی می زنم و میگم هرجفتش.
پ.ن : همه جا خانه ی عشق و همه کاشانه اوست
هی نپرسید که سرمنشا بت خانه کحاست
در میان همه خوبان و بدان هست ولی
گر ندیدید ببینید که دیوانه کجاست
به من در عمق نگاهت
که ناکجای جهان است
وطن بده
آنچه زبان میخورد
همیشه همان چیزیست
که زبان را میخورد :
امیدِ آمدنِ لغتی
لغتی که نمیآید
تو آنسوتر ، آنجاتر
برابر من ایستادهای
برابر با من
و چهرهام
چیزی به آینه از من نمیدهد
چیزی از آینه درمن میکاهد
و انتظار صخرهی سرخ
- نوکِ زبانِ تو -
امیدِ آمدنِ لغتیست
لغتی که نمیآید
من یاد گرفتهام
چگونه زخمهایم را
مثل پیراهنم بدوزم
من یاد گرفتهام
چگونه استخوانم را
مثل لولای در
جا بیندازم
کسی نمیتواند
با من قرار بگذارد
چراکه من زمانهای مختلفی هستم
...
یعنی دلم ریخته
و خانهای که ریخته را
نمیشود از زمین برداشت
پس گذشتهام را
گذاشتم بیاید بامن
چراکه هیچ جا برای ماندن نداشت
چهارشنبه وُ سهشنبه را یکی کردم
کودکیام را گذاشتم درونِ میانسالی
که جا شوند در کولهام
داشتم با زندگی کنار میآمدم
که با من کنار نیامد
تا آهسته از کنار هم عبور کنیم
سلام ای واپسین سپیدهی رستاخیز که به قلعه میخوانیام
واژه!
ای «به یادگار نوشتم» جا مانده بر قلعهی کهن
ای شعر که به خویشام میخوانی تا شکلکی دوباره شوم
خنج خراشهای بر ناخونِ خراشهای دیگر
فرسودهی باد بر دیوارهی ساروج و سنگ دژ
جبران نور، جبران نو
خنکائی بر سوز تشان درون بیرونماندگانی دیگر
که میخواستند زمین را وسعت دهند
قلعه را دوباره بسازند؛
آفرینهی خود و خودآیان را خمیره دیگر کنند.
سلام ای تندیسناتوانی ما بر تارک عمارت اجدادی
اینک قلعهی خودیپذیر و دیگریستیز در برهوت بیآبان!
اینک میهمانخانهی مردمکش که در بیرونیاش جامهداران و
شروهخوان میموییم
در میزنیم
سیمانها و سنگش را سر میکوبیم
در سوز بادیه فریاد میکشیم که ما آمدیم
در زدیم، بسته بود.
سر کوفتیم
و تنها صدا…
صدا که میشنیدیم چررق استخوان مردهگان و سوارانی بود
که آمده بودند و در کوفته بودند
و حالا سرزده از خاک
گرد ما رقصان
به دامان ما میآویختند ختمیهاشان را
و یادگارشان بر دیوارهی باد- فرسوده قلعه
هنوز خوانا بود
ما آمدیم در زدیم، در زدیم و صدایی نبود
جز هماهم ارواح، در انجماد برهوت
و قهقه هایی از درون که
در بادیه میرفت
و باز میگشت.
پ .ن: به به...
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود میساید
همره نغمههای موزونش
گوئیا بوی عود میآید
آه، باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
مینویسم بروی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلاک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
و چون تو مرا دوست داری ،
دنیا بزرگتر
آسمان وسیعتر ،
دریا آبیتر
گنجشکها آزادتر
و من هزار بار زیباتر شدهام ...
سنگ شاملو
احمد شاملو در دوم مرداد 1379 درگذشت. شکوه تشییع پیکرش، حالا پس از هجده سال، هنوز با من است. خلقی خروشان از پیاش روان بود، سرودخوانان و دستافشان. کجا به عزا میمانست؟ تشییع پیکر نبود، جشن جاودانگی بود.
سنگ گور شاملو را چندین و چند نوبت شکستند. هربار سنگی نو تدارک میشود، باز چکش و مته و کلنگ میآورند و سنگ را میشکنند. گمانم خودش از آن زیر به ریششان میخندد و با تماشای شلوارهای خاکی و عرق روان از تخت پیشانی و ریخت مفلوکشان تفریح هم میکند؛ چهبسا شعری هم بسراید دنبالۀ:
«از بوق یک دوچرخهسوار الاغ پست
شاعر ز جای جست و مدادش نوکش شکست!»
اما من دوست دارم تَرَک بر گور شاملو بماند. کاش سنگ شکستۀ گور او هرگز عوض نمیشد و از این پس هم، اگر بشکند، دیگر عوض نشود. آن تَرَک گویاتر و گیراتر از صد بارگاه مقرنس و دستگاه مطلاست که بر گور چون اویی بنا کنند. آن تَرَک لبهای گشودۀ تاریخی است که او و ما در آن زیستیم. چرا باید محو یا ترمیمش کنیم؟ چه نشانهای روشنتر از این شکاف بماند برای آیندگان؟ ضدتاریخ نیست، که خود تاریخ است. گور کسی چون او باید نشانهای داشته باشد از زندگیاش، از راه و مرامش، از جبروت نامش، بلندای شعرش و حکایت روزگار پردردش. و چه نشانهای محرزتر از ردّ تیشه؟
اگر به توس رفته باشید رد دستانی را بر بنای مقبرۀ فردوسی میبینید که، پس از انفجار نور، در کار سیاه کردن روی خود و نوشتههای روی بنا بودهاند. این سیاهکاری خود بخشی از تاریخ است. آیندگان باید ببینند و بپرسند چهکسانی و چرا چنین کردند، و جواب بشنوند که یکی داستان است پر آب چشم. طالبان به فرمان ملامحمدعمر بتهای بودا را در بامیان تخریب کرد. افسوسش ماند، اما آن حفرهها که امروز بهجای تندیسهاست، خود صفحههای تاریخی است که یونسکو آن را دوران «دهشتافکنی فرهنگی» خواند. پس تعرف الاشیاء باضدادها. هر عدمی نشانگر یک وجود است: آن حفرهها پُر است.
بنا نیست امامزاده طاهر پرلاشز شود یا خاوران گولاک. ما در پراکندگی نشانها و بینشانها معنا مییابیم، و اعتبار ما به سردرها و عمارتها و امارتها نبوده است هرگز. مباد روزی که بر گورهای ما مرمرها و گرانیتهایی را بچسبانند که از کنترات پسر حاجی و داماد سیّد به پهنۀ گورستان راه کشیده است. مباد که دستۀ دلقکهایشان با ساز و بوق بر گور ما مارشهای ملکوتی بنوازند و خواب جاودانگیمان را برآشوبند. نه، گور ما گندمزار ماست، کندوستان ماست با نان گرم و شعر عسل. ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم. تمام بود ما بر نبود بوده است: از لب دوختۀ فرخی صدا شنیدهایم، از پیچیدن باد در بندهای خالی نی مثنوی سرودهایم. ماییم که کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردهایم.
این بار اگر سنگش را بشکنند، آبادش نکنیم. بگذاریم گورش مستی فزاید. بگذاریم این شکستگی برای ما و این ورشکستگی برای آنان بماند.
همین جا، نزدیک به همین میلِ همیشهی رفتن
انگار که بادبادکی از یاد رفته بر خارِ خوشباور
چشم به راهِ کودکانِ دبستانیِ دور
هی بیقراریِ غروب را تحمل میکند،
اما کمی دورتر از بادِ نابَلَد
عدهای آشنا
مشغولِ چراغانی کوچه تا انتهای آینهاند،
انگار شبِ دیدارِ باران و بوسه نزدیک است.
تو هی زلالتر از باران،
نازکتر از نسیم،
دلِ بیقرارِ من، ریرا!
رو به آن نیمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوتهی بابونه … همان کنارِ ایستگاهِ پنجشنبه،
همانجا، نزدیک به همان میلِ همیشهی رفتن!
اگر میآمدی، میدانستی
چرا همیشه، رفتن به سوی حریمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچهی پیچکپوشِ دریا نبود؟
پس من اینجا چه میکنم؟
از این چند چراغِ شکسته چه میخواهم؟
اینجا هیچکدام از این همه پنجرهی پلکبستهی غمگین هم نمیداند
کدام ستاره در خوابِ ما گریان است.
من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْلعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکستهی هفتم،
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غریبی از گیسوی خیسِ تو با من نبود.
آمدم، در زدم، بوی دیوار و دلْدلِ آبی دریا میآمد،
نبودی و هیچ همسایهای انگار تُرا نمیشناخت،
دیگر از آن همه کاشی
از آن همه کلمه، کبوتر و ارغوان انگار
هیچ نشانهی روشنی نبود،
کسی از کوچه نمیگذشت
تنها مادری از آوازِ گریههای پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه میآمد،
نه شتابی در پیش و
نه زنبیلی در دَست
فقط انگار زیر لب چیزی میگفت.
خاموش و خسته
صبور و بیپاسخ از کنار نادیدهام گذشت.
آه اگر بمیرم این لحظه
چه کبوترانی که دیگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!
ریرا جان!
میان ما مگر چند رودِ گِلآلودِ پُر گریه میگذرد
که از این دامنه تا آن دامنه که تویی
هیچ پُلی از خوابِ پروانه نمیبینم …!
همیشه دلم خواسته بدانم لحظههای تو بی من چطور میگذرد ؟
وقتی نگاهت میافتد به برگ ، به شاخه ، به پوست درخت ؛ وقتی بوی پرتقال میپیچد ، وقتی باران تنها تو را خیس میکند !
وقتی با صدایی برمیگردی پشت سرت من نیستم ...