یلدا

یعنی سیاه چشمانت

که هر نگاهت پایان

طولانی ترین خزان

عمر من است

سلام عزیز من

نگران هیچ چیز نباش

دیشب به رفتگرها سپرده ام

یک جوری کوچه را جارو کنند

که هیچ جای زمین بی برگ نماند

آخر پاییز برای عاشقانه های قدم هایت لحظه شماری می کند

نکند هیچ برگی از این سمفونی عظیم جاودانگی جا بماند

پ.ن: این را امروز محمد گذاشته بود توی کانالش.بعد فرستاده بود برایم.برایش یک لبخند فرستادم.نمیدانم شاید مال پنج یا شش سال پیش باشد.مال زمانی که کلمات صبورانه تر توی دستانم می رقصیدند.دلم گرفت ...یک زمانی عاشق پاییز بودم .اما حالا دو سالی هست که وقتی شروع می شود دست و دلم می لرزد .باید زمان بگذرد .شاید باز هم عاشقت شدم فصل جاودانگی رنگ ها

با اسمِ اعظمی که به‌جز رمزِ عشق نیست

بیرون کش از شکنجهٔ این چاهِ بابِلم

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای

ای میوهِٔ بهشتی! از این باغ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گُلِ آفتاب‌گرد

چَشمم به هر کجاست، تویی در مقابِلم

گفت : ببخشید که برا یه پالتو سه بار کشوندمت تا اینجا. در جوابش فقط لبخندی زدم.

راست می‌گفت یک بار پالتو ام را عوضی داد و بعد زنگ زد و با کلی عذرخواهی مجبور شدم برگردم تا پالتویی را که خودم هم دقت نکرده بودم پس دهم .یک بار دیگر اتو نکرده بود و این بار سوم بود.

با شیطنت برای اینکه دلخور نباشم گفت: خب دلخور نباش دیگه حساب کن از موهای فرفری سیم تلفنیت خوشم اومده.

این بار کمی لبخندم را بیشتر کشیدم.موقع بیرون رفتن انگار حس کردم توی ذوقش زده ام دلم نیامد.دم در مغازه مکث کردم و گفتم: مهم نیست.من عاشق اینم که اتفاقای طبیعی زندگیم غیر طبیعی بیفتن .نگاهم کرد و این بار با ذوق بیشتر گفت : لوطی هستی...

صادقانه اش این است که همین عشق های غیر طبیعی خواهر و مادر آدم را به عزایش می نشانند.اینکه به جای سینه و شانه یار سه کنج دیوار را برای گریه انتخاب کنی.البته همان طور که گفتم صادقانه اش این است که سه کنج دیوار در هر حال و هر زمان و هر مکان حتی بیرون از منظومه ی شمسی همیشه در دسترس است اما گزینه اول گاهی ...فقط گاهی آن هم در کتاب ها در دسترس است.

تقدیم می شود به آن ها که سخت در اشتباهند از لب های همیشه خندانم

فقط باید گفت

آلوهای درون یخچال را خورده ام

همان هایی که تو برای صبحانه گذاشته بوده ای

مرا ببخش

خوشمزه بودند

شیرین و خنک

دم ظهر فرشته زنگ زد گفت : میشه بیای دنبالم منو ببری خونه؟ پرسیدم: ماشین کجاست مگه؟گفت : کمرم درد می‌کنه صبح بچه ها بردنم بیمارستان.الان هیچکدوم نیستن بیان دنبالم.گفتم : می یام.

یکساعت بعد از توی پارکینگ اورژانس زنگ زدم گفتم: تو پارکینگم.گفت: تا من می یام پایین برو اورژانس یه سر بزن به دایی.پرسیدم : کدوم دایی؟ گفت : حمید .گفتم : چشه مگه؟ گفت : نمی‌دونم.یه دوساعتیه آوردنش وقت نکردم ببینمش .

رفتم توی اورژانس.دایی روی تخت خواب بود.پسرش عباس کنارش روی صندلی نشسته بود و داشت توی گوشی اش می گشت.چند لحظه ایستادم و در سکوت نگاهش کردم. پنجاه سال از زندگی اش را میان این قطب و آن یکی قطب لعنتی اش سرگردان بود.یکی آرام و سر به زیر،دیگری جنجال ساز و جنجال گر.یک روز مادرجان صبح زود آمد بالای سرم و در حالی که سعی می کرد بی بی صدایش را نشنود گفت: رضا ...خوابی مامان...از زیر پتو گفتم: هوم؟ گفت: جانی زنگ زده میگه داییت سه روز گم شده.مابین خواب و نگرانی مادر جان افتادم به خنده.گفت به چی می خندی؟ میگم داییت گم شده.گفتم: بی خیال مامان ...دایی بنده خدا یه عمر گم شده شما نگران این سه روزین؟ جک چرا میگی.بذار بخوابیم بابا...با صدای عباس به خودم امدم،گفت: ها رضا تو اینجا چی کار می کنی ؟ قاب عینکم را برداشتم.پرسیدم: چشه؟ گفت : نمی‌دونم.زبونش سنگین.هوشیاریش کم ...پاهاشم لق می زنه.از سال ۷۹ که پدر رفت هروقت کسی سکته می کند انگار زیر دلم سرسره کار گذاشته اند. دایی با صدای ما از خواب بیدار شد. رفتم بالای سرش روی سینه اش خم شدم و گفتم: اسمت چیه پیرمرد؟ گفت : عبدالحمید.گفتم : فامیلت چیه؟گفت: مظفری ؟ گفتم: من کی ام؟ گفت: تو رضایی پسر شیطونه خواهرم صفیه.گفتم: جوووون غلط کرده کسی بگه تو حالت بد.لبخندی زد و اشکی گوشه ی چشمانش بازی کرد.دستم را توی ریشش بازی دادم و گفتم : می‌دونی چیه خان دایی؟ یه روایتی هست تو خانواده مظفری ها میگن کسی تا حالا گریه تو رو ندیده. باختی بازی رو ،من دیدم.در حالی که به سختی زبانش می‌چرخید گفت:تف تو روت بیاد پدر صلواتی...

دایی را فردا می برند اتاق عمل به خاطر خون ریزی مغزی ...

از یک جا به بعد توی زندگی به خوبی یا بدی نتیجه ها فکر نمیکنم.به اتفاقی که از روایت ما بهترین است فکر می کنیم.گاهی یک اتفاق بد یک روایت خوب است ...

روایت اول: ساعت نه صبح تصادف می کنم .بیست متری روی آسفالت سر می‌خورم.کارت شناسایی ام را می دهم به راننده و می روم دنبال کارهایم.درد آنچنانی ندارم.

روایت دوم: اداره پست شلوغ است .بسته هایم را می دهم خانم زارعی و می خواهم بروم که مدیر از پشت میزش میگه: بیا یه چای بخوریم بعد برو.بچه که بودم پستچی محله مان بود .چای میگذارد جلویم و می افتد به حرف زدن.انگار دلش گرفته ...بعد شروع می کند به تعریف کردن از تیپ پدرم.از یقه ی باز و پیرهن مندی گل و شلوار دم پا گشادش می گوید.میگم نمی‌دونم چرا پدر و مادر ما دهه شصتی ها همشون از ما خوشتیپ تر و خوشگل تر بودن .می افته به خنده و میگه : آخ آخ اینو راست می گی ...اهههه چه روزای خوبی بود.ته چای ام را می‌خورم و میگم : نمی‌دونم گاهی فکر می کنم گذشته رویای واقعی زندگیمون بود.واقعیتش اینه که از وقتی ساختمونا عمودی شد خیلی چیزا عوضی شد.اونموقع ها اگر به کسی می گفتی آدرس،فقط آدرس خونه داشت.همون که رو پاکت نامه می نوشت .الان اگر به کسی بگی آدرس ،دیگه آدرس خونه نمی ده.ایمیلشو میده .اینستاگرام شو ...تلگرام....کانالشو ...انگار واماندگی ما از وقتی آدرس هامون انتزاعی شد شروع شد.

روایت سوم: ساعت هشت شب بدنم سرد می شود از همه جایم ورم و درد می زند بیرون.زنگ میزنم به فرشته و میگم ورم دستم مشکوک.توی مجلس ختم یکی از همکارانش هست.میگه: برو بیمارستان زنگ می زنم بچه ها ازت عکس بگیرن.مهدی می آید دنبالم می رویم عکس می گیریم.خداراشکر هماتوم است نه شکستگی.مهدی میگه: روز گهی بود نه؟ تصادف...درد...خسارت ماشین...خرابی های موتور؟ میگم : نه اتفاقا...یکی از بهترین روزای زندگیم بود.می افته به خنده و میگه : مسخره....میگم :روزای خوب، روزای بدون اتفاق بد. نه روزایی که اتفاق های خوب می افتند...میگه: الان اینا همه اتفاق های بدی نیستن.میگم :تعریفتو درست کن پسرم.می تونستم الان روتخت بیمارستان باشم به شکلی فجیع تر یا شایدم جاهای دیگه...لب هاشو به علامت چمیدونم توهم می کنه و میگه: در کل دیونه خوبی هستی.

روایت چهارم:روی تخت فاطمه می‌خوابم.روی لبه ی تخت نشسته.میگه: ها چیه؟قوطی روغنی را با دستم می چرخانم ومیگم : چربم کن لطفا.میگه: اوه من از این چیزا خوشم نمی یاد برو بده خواهرت.میگم: فلان فلان شده بیا چربم کن درد دارم.میگه:خواهرت.میگم : بیا یاد بگیر فردا مجبوری شوهر پدسگتو چرب کنی باید بلد باشی.میگه: بیجا کرده اون پدسگم.من کسی رو چرب نمی کنم.میگم: ببین من با لطفا می‌خوام اونو مجبوری چرب کنی ها.میگه عمرا...میگم : با زبون خوش میکنی یا...میگه : برو بابا...پتو را می کشم سرش و شروع می کنم به زذنش...شروع می کند به جیغ و داد و فرشته را صدا زدن...فرشته می یاد تو اتاق و میگه :چتونه ؟ بسه بابا...فاطمه داد میزنه: بیا این داداش مزخرف تو ببر بیرون ...فرشته بلندم می کند از روی تخت و میانداری می کند ‌.نفسی چاق می کنم و میگم: اوفیییی چقدر چسبید این دختر پرروتو نرمش کردم ...فاطمه میگه: باشه اگر دیگه رو در مغازه برات خط نوشتم.میگم: غلط کردی ننویسی ...فرشته همینطور که می خنددمیگه: یعنی اینقدر که شما دو تا دعوا می کنین .فاطمه تا حالا با محمد دعوا نکرده...

روایت آخر:

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

اکنون زمان گریستن است ،

اگر تنها بتوان گریست

یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

با این همه به زندان من بیا

که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید

پ.ن: بله ،گریستن...آدرس لطفا؟

خوابیده‌ای کنار من

_ آرام مثل خواب

خواب کدام خوب تو را می‌برد چنین

مثل گلی سفید، شناور، به روی آب؟

در پشت پلک‌های تو باغی است

_می‌بینم_

باغی پر از پرنده و پرواز و جست‌وخیز

در پشت سینه‌ی تو دلی می‌تپد به شور

_می‌شنوم_

نزدیک کرده با تو، هر آرزوی دور

پیش تو باز کرده، هر بسته‌ی عزیز

رگ‌های آبی تو در متن ماتِ پوست

دنباله‌های نازک اندیشه دل است

در نوکِ پنجه‌های تو نبضانِ تند خون

–در گوش کودکی که هنوز

پر جست‌و‌خیز ماهیِ نازابِ خون تست

تکبیر زندگی است

خوابیده‌ای کنار من آرام مثل خواب

خواب تو باغ خاطره‌ها و خیال‌هاست

می‌دانم

اما بگو

آب کدام خاطره‌ات می‌برد چنین

مثل گلی سفید شناور به شط خواب؟

محمد یعقوبی نمایش نامه نویس زبردست ایرانی توی نمایش نامه خشکسالی و دروغ یه دیالوگی داره که میگه : زن ها رو باید توی سه حالت دید.بعد از خواب ،بعد از حمام ...اهههه نمی‌دونم چرا سومی رو همیشه یادم می ره ...

تقدیم می شود به آنان که در گیر نفرین سرنوشت شده اند .

جخ امروز

از مادر نزاده‌ام

نه

عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.

بارها به خونِمان کشیدند

به یاد آر،

و تنها دست‌آوردِ کشتار

نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند

بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،

مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و

گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم

که رافضی‌ام دانستند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم

که قِرمَطی‌ام دانستند.

آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و

این

کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر

که تنها دست‌آوردِ کشتار

جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد

تو را و مرا گردن زدند.

سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد

تو را و همگان را گردن زدند.

یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.

به گاوآهن‌مان بستند

بر گُرده‌مان نشستند

و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند

که بازماندگان را

هنوز از چشم

خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر

از غُربتی به غُربتِ دیگر،

تا جُستجوی ایمان

تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:

تاریخِ ما بی‌قراری بود

نه باوری

نه وطنی.

نه،

جخ امروز

از مادر

نزاده‌ام.

طفلی به نامِ شادی،

دیری‌ست گم شده‌ست

با چشم‌های روشنِ برّاق

با گیسویی بلند، به بالای آرزو

هر کس ازو نشانی دارد،

ما را کُنَد خبر

این هم نشانِ ما:

یک‌سو، خلیج فارس

سویِ دگر ، خزر

خاک

از تو

شیارِ پذیرا شدن چگونه آموخت؟

بذر

از شیار

امانِ محبت جُستن

جهان را

مَضیفِ مهربانِ گرسنگی خواستن

زنبور و پرنده را

بشارتِ شهد و سرود آوردن

ریشه را در ظلمات

به ضیافتِ آب و آفتاب بردن

چشم

بر جلوۀ هستی گشودن و

چشم از حیات بربستن و

باز

گرسنه گداوار

دیده به زندگی گشودن

مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن...

این همه را

از کجا آموختی؟

پ.ن: پسین فردا...

آه از این‌ همه هجرتِ بی‌رفتن،

آه از این همه ظلمتِ بی‌چراغ،

آه از این‌ همه عَزا، عَزا، عَزا...!

هذا... همه‌ی ما هلاک شدگانِ همین همهمه‌ ایم.

فقط حرف... حرف... حرف...!

نترس

پنجره را نبند

پرده را کنار بزن

نگاه کن

همه‌ ی آن‌ها همه‌ ی ما هستیم

بی‌شباهت به یک واژه

به یک عبارت

به یک اتفاق…

عاشقانه‌تر این است که به یاد آورم:

وقتی تو نیستی

من به چه دردِ این چشمْ به راهْ ماندگان می‌خورم!؟

سپیده که سر بزند

نخستین روز روزهای بی تو

آغاز می شود

آفتاب سرگشته وپرسان

تا مرا کنار کدام سنگ

تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد

به نخستین دره سرگشتی هام

در اندیشه تو ام

که زنبقی به جگر می پروری

و نسترنی به گریبان

که انگشت اشاره ات

به تهدید بازیگوشانه

منقار می زند به هوا

و فضا را

سیراب می کند از شبنم و گیاه

سپیده که سر بزند خواهی دید

که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد

گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم

آخرین ستارگان کهکشان شیری را

تا خوابگاه آفتابیشان

بدرقه می کردند

سپیده که سر بزند

نخستین روز روزهای بی مرا

آغاز خواهی کرد

مثل گل سرخ تنهایی

آه خواهی کشید

به پروانه ها خواهی اندیشید

و به شاخه سدری

که سایه نینداخته بر آستانه ات

پ .ن: خدایا شکرت

دلتنگم

برای نان مادرم

برای قهوه‌ی مادرم

و برای نوازشش.

کودکی‌ام

روز‌به‌روز در من بزرگ‌تر می‌شود.

عاشق زیستنم

چون مرگ

شرمسارم می‌کند از اشک مادرم.

روزی اگر برگشتم

من را مثل چارقدی بر چشمانت بکش.

استخوان‌هایم را با گیاهی بپوشان

که از قدم‌‌هایت متبرک است.

سخت در بندم کش

با طره‌ی مویی

با نخی آویزان از لباست

باشد که خدا شوم!

ته دلت را بخوانم

خدا می‌شوم.

اگر برگشتم

من را هیزم تنورت کن

بند رخت بامت کن.

من بی‌دعای خیرت

تاب ایستادن ندارم.

پیر شده‌ام

ستارگان کودکیم را بده

تا بازگردیم با جوجه‌پرندگان

به آشیانه‌ی انتظار تو.

پ .ن: مغتنم این است که برای آرامش دل هم کاری انجام دهیم تا همدردی یا دلسوزی.

این جمله تقدیم می شود به خودم برا ادامه ی راه زنده گی در امروز لعنتی و همه ی روزهای پر از نفرت دیگر

فکر کنم مثل دیشب بود که از فرشته پرسیدم اوضامون چطوره؟فرشته گفت: خوب نیست. جمله فرشته که تموم شد فاطمه بلند شد رفت تو اتاقش تا چیزی بیشتر نشنوه...حسودیم شد بهش ،از اینکه توانایی نشنیدن داشت.

دیشب وقتی داشتیم با مهدی مشروب می‌خوردیم ازم پرسید عذاب وجدان هم داری؟ گفتم عذاب وجدان چی ؟ گفت : هرچی؟ گفتم عذاب وجدان کم کاری نه ولی یه روز مامان به فرشته گفته بود رضا که از پیشم رفت خیلی روم اثر کرد.جمله ی مرگباری بود.کاش فرشته هیچوقت اینو بهم نگفته بود...راستش گاهی بیشتر از عذاب وجدان حسرت اینو دارم که چرا کاری نبود که انجامش بدم و مادر برگرده به زندگی ...

به قول یکی از دوستان عزیز به نقل قول از آقا سید:وقتی تو نیستی

من به چه دردِ این چشمْ به راهْ ماندگان می‌خورم!؟

به دلم بَرات شده است:

زودی… باران خواهدآمد.

پارچ و پیاله و هر چه دارید

بردارید به کوچه بیایید،

تشنگی تمام خواهدشد،

به خدای رنگین‌کمان تمام خواهدشد.

نه ترس،

نه لکنت،

نه تنهایی،

تنها تمام… تمام خواهدشد.

قَسَم به قولِ مردم ساده،

فردا صبح

جراحت آن‌ همه جهنمِ بی‌شفا

یادتان خواهدرفت.

بی هیچ نام ،می آیی

اما تمام نام های جهان باتوست

وقتِ غروب ،نامت دلتنگی ست

وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی

نام تو وسوسه است

زیر درختِ سیب، نامت حواست

و چون به ناگزیر

با اولین نفس که سحر می زند،می گریزی

نام گریزناکت،رویاست

غمگینم

چونان مردی که به طمع بزرگترین

مروارید

تا اعماق دریا غوص کرده

اما در بازگشت با دست خالی

مانده

با قایقی لنگر بریده و ناپیدا

سرگردانٍ سرگردان،

تنهای تنها

مانده تر از هر مانده ای

گمان می‌کنم،

هر آدمی

باید پشت پنجره‌ ی اتاقش

یک گلدان گل شمعدانی

داشته باشد،

که هر بار گل‌ها‌یش خشک می‌شود و دوباره

گل می‌دهد،‌

یادش بیفتد که روزهای درد هم

به پایان می‌رسند

باید یک شعر داشته باشد

که تمام روزها به آواز بخواندش

یک شعر شیرین

برای روزهای کلافگی‌ اش

باید شب‌ها از روی تختش

بتواند ماه را ببیند

بتواند ستاره‌ها را بشمارد،‌

تا وقتی سپیده دمید

نگاهش با نگاه خورشید گره بخورد‌

پلک‌هایش را باز کند

و یادش بیاید چراغ جهان

به خاطر او روشن شده است

پ.ن: گمان شما درست است آقا سید جان

سرشبی یک نفر از گرگان یک سفارش توی سایت ثبت کرد.سه ساعتی گرفتارش بودم تا آماده شد.سه ساعت طول کشید چون نمی توانستم بنشینم و خوابیده پشت لب تاب گرفتارش شدم.وقتی تمام شد لب تاب را از روی شکمم بلند کردم و گذاشتم کنار دستم و همینطور که آقا می‌خواند خوابم برد.فکر کنم یکساعت بعد از درد کمر پریدم.ناله ای از اعماق وجودم بیرون زد.اقا هنوز دارد می خواند: دوش می آمد و رخساره برافروخته بود...

بی خواب شدم.ارام سعی کردم بنشینم.خیره شدم به بلبل ها .خواب بودند.معمولا با چراغ روشن نمی خوابند.غر غر می‌کنند تا چراغ را خاموش کنم.اما انگار می فهمند این روزها حال رفیقشان خوب نیست.خیره می شوم به ساعت گوشی ام،به تاریخش.فکر کنم امروز یا دیروز صبح بود که ساعت شش با صدای دانی از خواب پریدم: عامو...عامو...هول نشی ها ولی مامان حالش خوب نیست.امبولانس...دستانش برای آخرین بار میان دستانم...اتاق عمل و آن کمای لعنتی چند روزه... خیره می شوم به عکس پدرم توی قاب عکس.فرشته دیشب که آمده بود امپولم را بزند گفت: تو چرا هیچ عکسی از مامان تو خونت نیست...هیچی نگفتم جز لبخند. به نظرم آدمی از همه چیز می تواند فرار کند الا زندان ذهن...تغییرات بزرگ در زندگی سخته اما سخت تر از اون حسرت خوردن.من اینو با گوشت و پوست و خون و استخونم حس کردم.

پ .ن: قصه ی عجیبی دارند آدم ها برای خودشان.وقتی باید باشند نیستند .وقتی نیازی به آن ها نیست ،هستند. هستند اما نه برای ما ،برای رام کردن اسب سرکش وجدانشان ...

به قول شعر آقا سید :یا حضرتِ هر‌چه امید!

من

اولادِ عاری از آزارِ آدمی ام

کمک ام کن!

من در روياي خود دنيايي را مي‌بينم

که در آن هيچ انساني

انسان ديگر را خوار نمي‌شمارد

زمين از عشق و دوستي سرشار است

و صلح و آرامش، گذرگاه‌هايش را مي‌آرايد.

من در روياي خود دنيايي را مي‌بينم که در آن

همه‌گان راه گرامي ِ آزادي را مي‌شناسند

حسد جان را نمي‌گزد

و طمع روزگار را بر ما سياه نمي‌کند.

من در روياي خود دنيايي را مي‌بينم که در آن

سياه يا سفيد

از هر نژادي که هستي

از نعمت‌هاي گستره‌ي زمين سهم مي‌برد

هر انساني آزاد است

شوربختي از شرم سر به زير مي‌افکند

و شادي همچون مرواريدي گران قيمت

نيازهاي تمامي ِ بشريت را برمي‌آورد.

چنين است دنياي روياي من !

در تـــــو

هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.

آدم

به چشم های تو معتاد می شود...

ماشین را که پارک می کنم عصایم قبل از پاهایم از ماشین بیرون می آید .روی عصای چوبی بازمانده از بی بی جان تکیه می کنم و به سختی می ایستم .مولود می آید جلویم و می‌گوید : خدا بد ندهد آقا رضا ،چرا عصا آورده ای ؟ آرام را می افتم سمت کارگرها که نشسته اند و دارند دور هم صبحانه می خورند .و به مولود می گم: داشتم از خانه بیرون می آمدم این عصا هم بهانه گرفت که حوصلش سر می ره آوردمش.مولود می خندد.می ایستم بالای سر استاد بنا و دو تا شاگردش و میگم : خدا قوت اوستا،الان چه وقت صبحونه خوردن؟ اوستا میگه: صبحونه رو زود خوردیم .آقا سعید گفت یه چیزی هم میان وعده بخوریم دیگه مولود خان زحمت کشید برامون املت زد.نگاهی به مولود می کنم و میگم : مگه سعید اینجاست؟ مولود جواب میده :گفت شما حالتان خوب نیست به خاطر همین آمده .کنار استخرهاست.نگاهی به استخرها می کنم سعید روی تخت جلوی استخرها دراز کشیده.احتمالا دارد کتاب صوتی گوش می کند.بر میگردم سمت اوستا و میگم: اوستا زنگ زدم تا یکساعت دیگه مصالحی که خواستی رو می یارن خالی کنن که دم دست خالی نباشه .فقط قربون دست کار و نخوابون.اوستا با دهن پر جواب میده : رو چشم ،یه لقمه کارگری نمی زنی؟ نگاهی به املتش می کنم و میگم : اگر گنده بگیری حتما.اوستا برایم لقمه املتی می گیرد و می دهد دستم.لقمه را می گیرم و آرام می روم سمت سعید.مولود هم پا به پایم می آید .پیداست میخواهد چیزی بگوید.لقمه ام را گاز می زنم و میگم: بگو مولود.میگه : چی آقا رضا؟ میگم همونی که تو گلوت گیر کرده .میگه : فقط می خواستم ببینم وقت کردید برایم کارت بانکی و سیم کارت بگیرید.مکث میکنم .با لپ برا آمده متعجب نگاهش می کنم و میگم: مولود کی رئیسته؟ می‌خنده.میگم : نخند.کی رئیسته؟ با لبخند میگه : آقا سعید...راه می افتم و میگم: خلاص ...برو به آقا سعیدت بگو .به من چه؟ اگه من برات کارت و سیم کارت گرفتم بعد فردا تو طالبان در اومدی خط دادی اومدن استخرهای ما رو زدن اطلاعات اومد منو خفت کرد .من چه غلطی کنم.مولود با خنده میگه : نگو آقا رضا ...میگم : نگو آقا رضا و کوفت .مگه من با تو شوخی دارم که می خندی؟ با عصا میکوبم به تخت و میگم: اوهوم پاشو بیا این برادر افغان تو جمع کن به من چه؟ تو تضمین میدی این طالب نباشه .سعید با لبخند نیم خیز می شود .مولود میگه : آقا رضا بخدا بعداز چند ماه من هنوز جدی و شوخی شما را نمی فهمم.سعید میگه : مولود ولش کن بابا مگه نمی بینی کمرش درد اخلاقش گه مرغیه...مولود می رود و سعید میگه: بیا ...اینم من میگم.مولود بیچاره هم فهمید.همینطور که سعی می کنم آرام بنشینم می گم: مولود غلط کرد تو هم روش.لبخندی می زنه و میگه :نمی اومدی با این اوضات؟ خب استراحت می کردی ؟ میگم: نه بابا تلفن نداشتم.گفتم تو هم حوصلت نمی شه بیای ،گفتم یه سر بزنم اوستا فکر نکنه حواسمون بهش نیست کارو عقب بندازه.میگه : آها تلفنت چی شده؟ مادر زنگ زده بود حالتو بپرسه می‌گفت رضا جواب نداده. لبخندی می زنم و میگم : خدا ما رو بگیره ولی مادرا رو از ما نگیره ...لبخندی می زنه و باز میگه : تلفنت؟ میگم: ها ...یه خدانشناسی دیشب اومد عیادت خیر سرش.مشروب خوردیم.مرتیکه گوشی منو عوضی برده جا گوشی خودش.می افته به خنده و میگه : خدا شما رو بگیره مشروب و از شما نگیره...لبخند تلخی می زنم و میگم:یعنی یه وقتایی هیچی ادمو آروم نمی کنه ...هیچی...مشروب که بچه است برا این لحظه ها...میگه: تقصیر خودته دیگه چند بار بهت گفتم تو هنوز تو عزایی ...دو سال گذشته هنوز نرفتی سر خاک ،پاشو برو سرخاک عزا رو کامل کن آرومتر شی...سری به حسرت تکون می دم و میگم : یعنی این آبان و آذر که میشه روزشمار ذهن من آزاد میشه.هیچوقت فکر نمی‌کردم پاییز برام این شکلی بشه.یه نویسنده هلندی که اسمش یادم نیست تو کتاب ترور میگه: دنیا جهنم است.حتی اگر فردا دنیا بهشت شود به خاطر آنچه در گذشته اتفاق افتاده اصلا عالی نخواهد بود.گذشته هیچگاه درست نخواهد شد.

در همین حین صدای مولود از پشت سر می آید که می گوید :آقا رضا با اجازت من با این روغن پشت شما را چرب کنم.خیلی روغنش خوب است.میگم : چه روغنیه.خیلی جدی جواب می ده : روغن خشخاش .از افغانستان آوردم .متعجب نگاهش می کنم و میزنم توی سر خودم و میگم : ای وای ...ای وای بر این شانس برگشته.میچرخم سمت سعید و میگم: وجدانن اینو از کجا پیداش کردی ؟ مردم کارمند افغان دارن کمرشون درد می گیره براشون منقل آتیش می کنه تریاک می چسبونه این برا من روغن خشخاش آورده.بخدا من افغانی دیدم خورشت ماری جوانا درست می کنن.تو چرا اینقدر ماستی ...جفتشان افتاده اند به خنده.سعید میگه : ببین مولود تو خودت کرم داری .خوشت می یاد بهت گیر بده بذار روغن و برو تا بیشتر صداش در نیومده .میگم : چیو بری .حالا که اینقدر اصرار داری بیا بمال منو، چربم کن، هرغلطی می خوای بکن....سعید میگه: واقعا نه میشه جلوت بود نه پشتت.پیرهنم و بالا می زنم که مولود کمرم و چرب کنه.به سعید میگم:اتفاقا مامانمم همینو می‌گفت همیشه.مولود که دستش می‌خورد به پشتم میگم : مولود اگه خوب چرب کنی ممکنه تو کیفم که تو ماشین یه کارت بانکی و سیم کارت پیدا کنی...مولود می خنده و میگه: می دانستم شما داری اذیتم می کنی.

پ.ن: این روزها با این درد دیسک گردن چه هوس عشق بازی دارد با من خدا

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید،

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید

این گیسو پریشان کرده، بید وحشی باران

یا نه، دریایی است گویی واژگونه،

بر فراز شهر ، شهر سوگواران، شهر سوگواران

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید،

این گیسو پریشان کرده، بید وحشی باران

یا نه، دریایی است گویی واژگونه،

بر فراز شهر ، شهر سوگواران، شهر سوگواران

هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش

ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر با تشویش

رنگ این شب های وحشت را تواند شست آیا،

از دل یاران، از دل یاران

چشم ها و چشمه ها خشکند،

روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ

همچنانکه نام ها در ننگ،

همچنانکه نام ها در ننگ

هر چه پیرامون ما

غرق تباهی شد،

غرق تباهی شد

آه باران، آه باران،

ای امید جان بیداران،

ای امید، ای امید جان بیداران

بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد، چیره خواهی شد

بر پلیدی ها، بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد

آه باران

پ.ن: آه

پ.ن: این شعر رو باید با صدای استاد شجریان عزیز شیدایی کرد

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا

بدانم و بدانم و بدانم...

به وار وانهادم مهر مادریم را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی

سگِ سفیدِ امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و میرفتم و میرفتم و میرفتم

تا بدانم تا بدانم تا بدانم

از صحفه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن

فقط مرگ را

به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام همه را یک جا همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار و متبرک ملعون

که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصودِ بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مُردم بر این مقصودِ بی مقصد

کفایت میکرد مرا حرمت آویشن...

مرا مهتاب...

مرا لبخند...

و آویشن حرمت چشمان تو بود... نبود؟؟؟

پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود

مسیح به جلجتا بر صلیب نمیشد

و تیر باران نمیشد لورکا در گرانادا

در شبهای سبز کاجها و مهتاب

آری ... یکی یکی می میمردم به بیداری

از صفحه ای به صفحه ای

تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود

پس رسوب کردم به ته رودخانه اوز همراه با ویرجینیا وولف

تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار گلم... دلم... اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود...

دوستش می‌دارم

چرا که می‌شناسمش

به دوستی و یگانگی

شهر

همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم

تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم

اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

همچنان که شادی‌اش

طلوع همه آفتاب‌هاست

و صبحانه

و نان گرم

و پنجره‌ای

که صبحگاهان

به هوای پاک

گشوده می‌شود

و طراوت شمعدانی‌ها

در پاشویه‌ی حوض

چشمه‌ای

پروانه‌ای و گلی کوچک

از شادی

سرشارش می‌کند

و یأسی معصومانه

از اندوهی

گرانبارش:

اینکه بامداد او دیری‌ست

تا شعری نسروده است

چندان که بگویم

امشب شعری خواهم نوشت

با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود

چنان چون سنگی

که به دریاچه‌ای

و بودا

که به نیروانا

و در این هنگام

دخترکی خردسال را ماند

که عروسک محبوبش را

تنگ در آغوش گرفته باشد

اگر بگویم که سعادت

حادثه‌ای‌ست

بر اساس اشتباهی

اندوه

سراپایش را در بر می‌گیرد

چنان چون دریاچه‌ای

که سنگی را

و نیروانا

که بودا را

چرا که سعادت را

جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است

عشقی که

بجز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره‌ی زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند

آیدا

لبخند آمرزشی‌ست

نخست

دیرزمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی بازگرفتم

در پیرامون من

همه چیزی

به هیأت او درآمده بود

آنگاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست

و تو

هر جا و هر کجای جهان که باشی

باز به رویاهای من بازخواهی گشت

تو مرا ربوده٬ مرا کشته

مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای

هم از این روست که هر شب

تا سپیده دم بیدارم

عشق همین است در سرزمین من

من کشنده ی خواب های خویش را

دوست می دارم!

در عشق هیچ آرامشی وجود ندارد!
هرکَس که عشق را
برای آرامش می‌خواهد
اشتباه کرده است.
حتی لحظه‌ای از عشق
برای عاشق آرامِ جان نمی‌آورد
که عشق سراسر هیجان شور و دلشوره است؛ حُزنی عمیق
و شوقی غریب...

پ.ن:معجزه در انجام کاری نهفته است که از انجام آن می پرهیزید

من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هریک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذّتِ جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبتِ جانانه؟

هر گوشه یکی مستی دستی زبرِ دستی

و آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانه

تو وقفِ خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولیِ بربط‌زن تو مست‌تری یا من؟

ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتیِ بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرتِ او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت: ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لبِ دریا نیمی همه دُردانه

گفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که: بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانهٔ خمّارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه؟

در حلقهٔ لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه

سرمستِ چنان خوبی کی کم بود از چوبی؟

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس‌الحقِ تبریزی از خلق چه پرهیزی؟

اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتّانه

پ . ن: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه ...نوش

خانه دلتنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم

یک روز گذشت

مادرم آه کشید

زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل آن کودک خرد؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم معنی هرگز را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه…

پ .ن : بله ...همینه...تاسیان ...و همه چیز در همان آه آخر است که انگار جگر می دراند