سايه ها،

زير درختان، در غروب سبز می گريند.

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،

و آسمان،

چون من، غبار آلود دلگیری.

باد، بوي خاکِ باران‌خورده می آرد.

سبزه ها در راهگذار شب پريشانند.

آه، اكنون بر كدامين دشت می بارد؟

باغ، حسرتناکِ بارانی ست،

چون دل من

در هوای گريه‌ٔ سيری

چقدر چهره های زيبا از برابرم گذشتند كه من آنها را نديدم، چقدر روياهای عجيب ديدم كه وقتی از خواب بيدار شدم، هرگز ديگر به يادم نيامد و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد كه تا هميشه خودم را نبخشم.

زندگی يعنی چه؟

هميشه نصفه نيمه، هميشه ناتمام، هميشه ناگهان جايی قطع می شدم ...

کتاب: تماما مخصوص

صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می گویند تعطیل است کار عشقبازی

عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو

اماخاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد

عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بیقراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

پشت صندلی ام را تکیه داده ام به دیوار و پاهایم را انداخته ام روی صندلی جلو وبا لذت تمام دارم انبه سبز می خورم با دلار. سعید وارد کارگاه می شود و یک نگاهی به من می کند و میگه بد نگذره ؟ چی کوفت می کنی ؟ همینطور که چشم هایم را از ترشی انبه و شوری دلار رویش به هم فشار می دهم می گم : انبه ...یه نگاهی به بشقاب جلویم می کند و می گه : یعنی خیلی بی جنبه ای .ولت کنن با آب هم دلار می خوری...من بدون توجه بهش همچنان به خوردن مشغولم .باز میگه : من می‌خوام بدونم تو دلارت تموم شه بعد چه غلطی می کنی ؟ پوزخندی می زنم و میگم: به تو چه ...اصلا از مادرجانت می گیرم ...دستش را توی هوا تکان می دهد.و غرغر کنان می گه : ای هیییی ...میگم : تو چته ها...اصلا من نمی فهمم از اون بابا و مادر دست و دلباز چطور آدم بخیلی مثل تو در اومده...مثل همیشه زورش می گیره و میگه : گمشو بابا ...هروقت اومدم اینجا گرفتار خوردنی...سیب زمینی سرخ کرده ...قهوه ...چای ...دم نوش ...تو کارم می کنی اینجا؟ همینطور که دارم مغز انبه را می مکم میگم: سعید تا حالا کسی بهت گفته خیلی گه می خوری...مگه مال تو رو می خورم؟ بعد با دستم اشاره می کنم به دستگاه که در حال کار است.نگاهی به دستگاه در حال کار می کند و می پرسه : چی می زنی؟ با همان دستم لب تاب را نشانش می دهم که هنوز شکل روی صفحه اصلی اش است ...نگاهی به لب تاب می کند و میگه: اهههه چه انگشتر خوشگلیه...کی آمادش کردی.میگم: به نظر خودمم عالیه.همین الان. می یاد و از توی بشقاب یه تکه انبه بر می دارد و همینطور که دلار می زند میگه : کی می ری ؟ میگم : فردا بریم با وکیل قرارداد و ببندم .خیالم راحت بشه بعد می رم . میگه: همه چی اوکیه...میگم : به نظرم از پس کار بر می یاد .باهاش یکساله می بندم .اگه کارو پیش نبره شاید حتی زودتر هم عزلش کنم...به مادرت گفتی ؟ سرشو تکون می ده و میگه : آره .گفت اگر رضا ازش مطمئن انجامش بدین...بهش میگم : نگران نباش .من ده برابر تو پول لازمم ...تا خرخره زیر قرضم.هر روز چکش می کنم که زود تمومش کنه. لبخندی می زنه و میگه: بالاخره قرضاتم صاف می کنی ...راستی چقدر باش بستی؟ سرمو به حالت تردید تکون میدم و میگم: یه حدود ده درصدی بهش دادم ...سعید میگه : اگر قبول نکنه چی ؟ پوزخندی می زنم و میگم :غلط کرده ...همینم دارم از سهم خودم بهش می دم .قبول نکنه سریع یکی دیگه پیدا می کنم.این رقمی که ما داریم می دیم برا همچین گوشت قلمبه ای از سرشونم زیاد...می خنده و میگه : می‌دونی چیه؟ تو این دوسال اخیر تو دوتا چی اوستا شدی ...همینطور که پوست های بشقاب و خالی می کنم تو سطل زباله می گم: اولیش کار این کارگاه...دومیش چیه؟ می‌خنده و میگه : قشنگ بالا تا پایین سروکله زدن با وکیل ها رو اوستا شدی..لبخندی می زنم و میگم : چای میخوری یا قهوه ؟ به حالت درماندگی میزنه تو پیشونی خودش و میگه : لامصب بذار اونی که خوردی بره پایین بعد...خیلی بی خیال میگم : خب بگو نمی خوردم دیگه خودزنی نداره که...

پ.ن: از یه جا به بعد می فهمی که زندگی چیز زیادی نداره برات رو کنه.از یه جا به بعد می فهمی همه زندگی حاشیه هست ...از یه جا به بعد می فهمی نه گذشته مهم نه آینده ای که معلوم نیست .از یه جا به بعد می فهمی برا هیچکس به اندازه خودت مهم نیستی.از یه جا به بعد می فهمی زندگی همین لحظه طلایی حال و مهمترین آدم اون لحظه خودتی.

که ما همچنان می نویسیم

که ما همچنان در اینجا مانده ایم

مثل درخت که مانده است

مثل گرسنگی که اینجا مانده است

مثل سنگ ها که مانده اند

مثل درد که مانده است

مثل زخم

مثل شعر

مثل دوست داشتن

مثل پرنده

مثل فکر

مثل آرزوی آزادی

و مثل هر چیز که از ما نشانه ای دارد

در جغرافیایی که حتی پروانه‌ ها هم

از کودکان بیشتر عمر می‌کنند

شما بگویید

من چه شعری بنویسم؟

دنیا

پراز دستاویز ساده ی پیش پا افتاده است

بهانه زیاد است،

زندگی کن

آدمی

قادر است

تواناست

می تواند تنها به قصد شوخی

ازممکنات بی هوده بگذرد

ازمرگ بگذرد

از اضطراب بی شفای شب بگذرد..."

می نشینم رو به روی دکتر و خیره می شوم به دست هایش که دارد جواب آزمایش را از پاکت بیرون می کشد.همینطور که دارد جواب را در می آورد میگه : نشین بابا .پاشو برو رو ترازو ...قیافت می گه اضافه وزنت رو داری .بهش میگم : بی خیال وزنم تغییری نکرده.از بالای عینکش نگاهی بهم می کنه و می‌پرسه : دروغ که نمی گی ؟ میگم : مگه مریضم آخه...پوزخندی می زنه و میگه کم نه...سعید برادر یکی از هم کلاسی های دوران دانشگاه هست.دکتر تغذیه هست و کارش قابل اعتماد هست.ان موقع ها که دوستان زیادی داشتم .یکی دوتا از دوستان دخترم را چند باری بردم پیشش و از همانجا دوستی مان آغاز شد.و سال هاست گاهی پیامی رد و بدل می کنیم و لبخندی بر لب هم می نشانیم .نگاهی به آزمایش می‌کند و هی چهره اش متعجب تر می شود.بعد سرش را بالا می آورد و نگاهی به من می کند و میگه : خوندیش نه؟ فقط لبخندی می زنم...میگه : نیشت که تا بناگوشت کشیده پیداست که خوندیش.خب چه غلطی کردی که این کبد چرب و قند خون سر به ثریا زدت تنظیم شده؟ بهش میگم : شما دکترا که به امثال من اعتماد نداری .چی بگم دیگه؟ ابروهایش را با انگشتانش میخاراند و میگه: شوخی می کنی؟ بهش میگم: نه والله ...نه میزان مصرف قندم پایین آوردم نه مشروب خوریم کم شده ،نه حجم خوراکم... متعجب نگاهم می کنه و میگه : واقعا این چیزی که تولید می کنین اینقدر تاثیرگذاره؟ اشاره می کنم به ازمایشم و میگم:داری می بینی دیگه.من که دفعه پیش بهت گفتم .شما ما رو مسخره کردی برادر...کمی نگاهم می کند .پیداست دارد توی ذهنش بالا و پایین می کند میگه : چی داری ازش؟ بهش میگم : ایندفعه واقعا میخونی؟ لب هاشو به علامت دیگه چی کار کنم می‌کشه بالا میگه : بفرست ببینم چی داری؟ بعد یهو انگشت اشاره اش را می آورد بالا و با تاکید میگه: گفتی رفرنس های خارجی با ذکر منبع.لبخندی می زنم و میگم : دروغ نداریم برادر ...میگه باشه امشب هرچی داری برام ایمیل کن.حالا هم پاشو برو که به اندازه کافی شبا تو واتساپ مخمو می خوری با شعرایی که می فرستی.همینطور که بلند میشم میگم : دکتر دیده بودم شکارچی باشه ولی شاعرش دیگه توبره....می خنده و میگه : ناپرهیزی نکنی حالا آزمایشت این شکلیه...

دم در مطب کلید را می اندازم روی موتور و قبلی که روشنش کنم خیره می شوم به خیابان ،به رفت و آمد آدم ها...به هول و ولای دنیا...به تکاپوهای این زندگی عجیب...

دنیا خیلی وقت است برایم تاریک شده.خیلی وقت میان تاریکی قدم می زنم اما از رد نور غافل نمی شوم...این چیزیه که از قدم زدن میان تاریکی یاد گرفتم

طلاق بگیرید،

فرار کنید،مهاجرت کنید،استعفا بدهید،

ضربه متقابل بزنید،بجنگید، نابود کنید

ولی تحمل نکنید،

تحمل دروازه جهنم است...

پ.ن : این چند کلمه را باید قاب کنیم بزنیم روی دیوار خانه مان تا هر روز بخوانیمش که ملکه ذهنمان شود..تا بعدها به خاطر همه ی سال هایی که ظلم کردیم در حق خودمان و دیگری خودمان را مواخذه نکنیم...

صبور ...

مثل درختي كه در آتش مي سوزد و توان گريختن ندارد !

حيرت زده چون گوزني كه شاخ هاي بلند در شاخه گرفتارش کرده اند !

همه اين روزها چنینیم ! "

چون بمیرم ـــ ای نمیدانم که؟ـــ باران کن مرا

در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا

خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتیم

وامگیر از من، روان در روزگاران کن مرا

آب را، گیرم به قدر قطره‌ای، در نیمروز

بر گیاهی، در کویری، بار و باران کن مرا

مشت خاکم را به پابوس شقایق‌ها ببر

وین چنین چشم و چراغ نوبهاران کن مرا

باد را همرزم طوفان کن که بیخ ظلم را

برکند از خاک و از بی‌قراران کن مرا

زآتشم شور و شراری در دل عشاق نه

زین قبل دل گرمی اندوه یاران کن مرا

خوش ندارم، زیر سنگی، جاودان خفتن خموش

هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا

پ.ن: ای وای ...ای وای

«آدمی

اسمِ فرصت است بر ماسه‌های ماه.

پیش‌گویِ پیر... می‌گوید:

تنهایی حسِ تشنهٔ باران است به تابستان،

خاصه مقابلِ مَرزن

به خوابِ شمال.

سردت نیست؟!

بفرما کنار سنگچین روشنِ رؤیا !

همه ما اهلِ همین حوالی غمگینیم،

نگران آسمان اخم‌کردهٔ بی‌کبوتر نباش

فردا حتما باران خواهد آمد.

دندان بر جگر بگذار ،

اگر چه كوهستان‌ها را

صخره به صخره

با خون شكوفه شسته‌اند ،

اما رنگين‌كمان‌هاى بسيارى

بر پيچ و تاب رود بزرگ

پل خواهند زد ...

در این باغ کوچک چرا
چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟
تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها
در این باغ کوچک مگر چند
سرو صنوبر هست
که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟