می نشینم رو به روی دکتر و خیره می شوم به دست هایش که دارد جواب آزمایش را از پاکت بیرون می کشد.همینطور که دارد جواب را در می آورد میگه : نشین بابا .پاشو برو رو ترازو ...قیافت می گه اضافه وزنت رو داری .بهش میگم : بی خیال وزنم تغییری نکرده.از بالای عینکش نگاهی بهم می کنه و میپرسه : دروغ که نمی گی ؟ میگم : مگه مریضم آخه...پوزخندی می زنه و میگه کم نه...سعید برادر یکی از هم کلاسی های دوران دانشگاه هست.دکتر تغذیه هست و کارش قابل اعتماد هست.ان موقع ها که دوستان زیادی داشتم .یکی دوتا از دوستان دخترم را چند باری بردم پیشش و از همانجا دوستی مان آغاز شد.و سال هاست گاهی پیامی رد و بدل می کنیم و لبخندی بر لب هم می نشانیم .نگاهی به آزمایش میکند و هی چهره اش متعجب تر می شود.بعد سرش را بالا می آورد و نگاهی به من می کند و میگه : خوندیش نه؟ فقط لبخندی می زنم...میگه : نیشت که تا بناگوشت کشیده پیداست که خوندیش.خب چه غلطی کردی که این کبد چرب و قند خون سر به ثریا زدت تنظیم شده؟ بهش میگم : شما دکترا که به امثال من اعتماد نداری .چی بگم دیگه؟ ابروهایش را با انگشتانش میخاراند و میگه: شوخی می کنی؟ بهش میگم: نه والله ...نه میزان مصرف قندم پایین آوردم نه مشروب خوریم کم شده ،نه حجم خوراکم... متعجب نگاهم می کنه و میگه : واقعا این چیزی که تولید می کنین اینقدر تاثیرگذاره؟ اشاره می کنم به ازمایشم و میگم:داری می بینی دیگه.من که دفعه پیش بهت گفتم .شما ما رو مسخره کردی برادر...کمی نگاهم می کند .پیداست دارد توی ذهنش بالا و پایین می کند میگه : چی داری ازش؟ بهش میگم : ایندفعه واقعا میخونی؟ لب هاشو به علامت دیگه چی کار کنم میکشه بالا میگه : بفرست ببینم چی داری؟ بعد یهو انگشت اشاره اش را می آورد بالا و با تاکید میگه: گفتی رفرنس های خارجی با ذکر منبع.لبخندی می زنم و میگم : دروغ نداریم برادر ...میگه باشه امشب هرچی داری برام ایمیل کن.حالا هم پاشو برو که به اندازه کافی شبا تو واتساپ مخمو می خوری با شعرایی که می فرستی.همینطور که بلند میشم میگم : دکتر دیده بودم شکارچی باشه ولی شاعرش دیگه توبره....می خنده و میگه : ناپرهیزی نکنی حالا آزمایشت این شکلیه...
دم در مطب کلید را می اندازم روی موتور و قبلی که روشنش کنم خیره می شوم به خیابان ،به رفت و آمد آدم ها...به هول و ولای دنیا...به تکاپوهای این زندگی عجیب...
دنیا خیلی وقت است برایم تاریک شده.خیلی وقت میان تاریکی قدم می زنم اما از رد نور غافل نمی شوم...این چیزیه که از قدم زدن میان تاریکی یاد گرفتم