خانه دلتنگِ غروبی خفه بود

مثلِ امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم یک روز گذشت

مادرم آه کشید؛

«زود بر خواهد گشت.»

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد

آری، آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم

معنیِ «هرگز» را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم!

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم، آه ...

روی تخت زیر سایه بانی که با پیش نخل ها اول تابستان با کارگرها ساختیم خوابیده ام و مولود با روغن مخصوصی که خودش از افغانستان آورده دارد کمرم را ماساژ می دهد.چند روزی هست که دیسک گردنم صدایش در آمده و باز کمردرد امان ام را بریده .امروز صبح بعد از چند روز کمردرد رفتم سر زمین .مولود گفت: آقا رضا بیا اینجا خودم برایت درستش می کنم.چند دقیقه ای هست مولود که استاد خاطره تعریف کردن است دارد از عکاس بودن بابا بزرگش حرف می زند و من هی زیر دستش ناله می کنم .عادت دارد هنگام کار کردن یک خاطره ای هم تعریف می کند .گاهی اوقات فکر می کنم این همه خاطره را از کجایش در می آورد .احتمالا از جبر جغرافیایی اش. سعید زنگ می زند .گوشی را می گذارم روی آیفون و می گم: بله...سعید میگه : رضا کجایی؟ میگم : زیر بار هستم ...یک آخی هم همزمان از دهانم در می آید .سعید میگه : زهرمار و آخ .دارین چه غلطی می کنین.میگم : خب تو که تو حموم اینجا هم دوربین گذاشتی.چی میگی دیگه؟ سعید میگه: بابا این بچه کار داره چی و گرفتیش ماساژت می ده. میگم : اولا این بچه تو سن من شش تا بچه داره .دوما چیه؟ حسودیت میشه ...با پوزخندی میگه : ای هییی حقوق شو من میدم ماساژشو تو میگیری؟ یه بار جون این فلک زده رو نجات دادی تا خودت نکشیش ولش نمی کنی. میخندم ومیگم: اگر ناراحتی دفعه بعد تو نجاتش بده...میگه : بی شعور یه خدا نکنه بگو...جواب می دم : حالا من بگم خدا نکنه.اون نمیکنه .بابا مولود قلبش از منو و تو هم بهتر کار می کنه. حالا چی میگی صبح جمعه زنگ زدی مزاحم ماساژ گرفتنم شدی. میخنده و میگه : ها ،این چیه کنار دستون گذاشته هی آزار می خورین ؟ پوزخندی می زنم و میگم : هاااا بگو چته...اینا رطب ...به مولود گفتم یه مشت رطب چید بخوریم .سعید میگه : یا خدا ...مولود این بی شعور گفت .تو چرا چیدی؟ نمی گی دکتر می یاد دهنمون و آسفالت می کنه دست به نخل هاش بزنی.پدرش دکتر و بازنشسته دانشگاه است.با خنده میگم : ساکت بابا ...دکتر فقط با دهن تو کار داره .نه منو مولود...سعید افتاده به خنده میگه: دهنت سرویس ...مولود چرا ساکتی ؟ مولود کمر من را ول می کند که توضیح دهد میگم : بابا بمال تو... الان سکته می کنه صاب کارت.رطب و خودم آوردم .فرشته داد ببرم برا خیرات مادر که رطب دمباز دوست داشت .من آوردم اینجا با بچه ها بخوریم. سعید میگه : الان اینا بلدن فاتحه بخونن که تو آوردی اونجا ...میخندم و میگم: بی خیال بابا...مامانا که خیرات نمی خوان....مامانا خودشون خیراتن...خودشون نورن...مامانا لبخند می خوان که...مکث میکنم...سعید حرفو عوض می کنه میگه : چی کار کردی ؟ با کمپ هماهنگ کردی؟ میگم : نه...میگه : چرا ؟ میگم :دلشو ندارم .نمی تونم اینطوری ببرمش ممکنه برا همیشه از دستش بدم .سعید گفت: رضا حرفای تکراری نزن .ما کلی سر این با هم حرف زدیم .تو همین الآنم داری عزیزتو از دست میدی .مگه نمیگی هرشب مامانت می یاد تو خوابت و نگرانشه‌.اصلا تو قبلا که رفیقاتو راضی می کردی این کارو برا عزیزاشون بکنن چی بهشون می گفتی حالا به خودت بگو.این کمردرد چند روزتم مال فشاریه که به اعصابت اومده.الکی هی میگی رفتم بیلیارد کمردرد گرفتم.مگر اینکه عرضه داشته باشی برا همیشه بگذاریش کنار که نداری...میگم: آره ...می‌دونم ...می‌دونم...کوزه گر همیشه از کوزه شکسته آب می خوره ...می‌خنده و میگه : می‌دونی چیه رضا ؟ این شیافیه که باید استفادش کنی.راه فراری نداری...پوزخندی می زنم میگم : بله برادر بله ...ما اینی که هستیم نتیجه زخم هایه که خوردیم یا زدیم...نمی‌تونیم تغییر کنیم . میگه : بله ...همین که میگی .علی الحساب امروز ظهر بیا خونه مامان قلیه پخته.گفت بگو رضا هم بیاد دوست داره.بیا بخور زخم هات کمتر شه... میخندم و میگم : آخ آخ من عاشق اون لحظه ایم که زخم ها با خوردن درمان می شن . میگم میخوای یه رطب از نخل ها بچینم برا دکتر بیارم؟ می‌خنده و میگه : بیار تا دکتر خشتکتو دور سرت بپیچونه...

پ .ن: مادر سعید شمالی است.غذاهای شمالی اش عالی است.غذاهای جنوبی را خوب نمی پزد .اما نمیدانم چرا قلیه هایش معرکه است.

به دستورِ من

هر کسی

هر کسی را دوست می‌دارد،

باید چمدانِ مشترکشان را بردارند

بروند باران به باران...

از این بادیه بُگذرند!

کار...تمام‌ است،

عاشقی کن

مَهَراس!

مجبور نیستی خوب باشی

مجبور نیستی روی زانوانت

برای هزارها مایل

در میان بیابان نادمانه گام برداری.

فقط باید بگذاری آن موجود ملایمِ تن تو

دوست بدارد آنچه را که دوست دارد.

برایم بگو از ناامیدی ، خودت

تا من از خود به تو نقل کنم.

درخلالی که جهان ادامه می‌یابد

در خلالی که خورشید و سنگریزه‌های شفاف باران

از میان چشم اندازها می‌گذرد

بر فراز مرغزارها و جنگل‌های عمیق

از میان کوه‌ها و رودخانه‌ها.

در خلالی که غازهای وحشی

مغرورانه در هوایی آبی

دوباره راه خانه را سر می‌گیرند.

هر آن‌که هستی

هرچه‌قدر تنها باشی

جهان خودش را

برای پندارها و آرزوهایت تقدیم خواهد کرد

و تورا فراخواهد خواند همچون غازهای وحشی

تند و درشت و اعجاب انگیز

و بارها و بارها جایگاهت را

در تبار اشیا آشکار خواهد کرد.

سال ها بود

که در غفلت مرگ

زنده بودی

مرگ‌ با لطیفه های ظریفت می خندید

چشم می گشود

و تو آنجا نبودی.

تو شکل کودکیت بوده یی، به شکل پرنده یی

که سراسر عمر را به زخم تازه بالش خیره بود.

احمدرضا!

زمین به شکل عجیبی به سردخانه بدل می شود

و قاضیان و تبه کاران

به جستن گرمخانه تری مشغول اند.

در سینه تو مغازه کوچکی بود که به کودکان بادبادک و مدادرنگی های شگفت می فروخت

بر سر درِ خانه ات

پرچم سرزمین کودکان و پرندگان بود

و ما صدای خنده های بلندشان را

از زیر شیروانی های غروب می شنیدیم

خداحافظ پرنده معصوم

که برای خریدن یک تکه نان

لرزان از صفوف تبه کاران باید می گذشتی

خداحافظ رعایت زندگی در زنجیر.

پ .ن : شمس لنگرودی در سوگ احمدرضا احمدی

پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مثل پرندگان راست راست می‌چرخند در هوا

سر ماه

حقوق‌شان را می‌گیرند

پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مرگ تو را ندیدند.

کاش پر وبال‌شان در آتش آفتاب تیر بسوزد

ما با ذغال‌شان

شعار خیابانی بنویسیم.

پس این فرشتگان پیر شده

جز جاسوسی ما

به چه کار بد دیگری مشغولند

که فریاد ما به گوش کسی نمی‌رسد

نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی!
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی!

صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی
وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی!

نبودی بغض کردم...حرف هارا...خودخوری کردم
دلم ارگ است و ارگ ازخشت...ویران شد،چه ویرانی!

گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی
بر لطف سرپُری تک لول مهمان شد، چه مهمانی!

یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو
یکی در تنگی آغوش زندان شد، چه زندانی!

هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟
بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"

پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری
بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی

من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده
برو "گرد آفریدم" فصل پایان شد، چه پایانی...

نگذارید که بی باده بمانم گاهی

نگذارید که از سینه برآرم آهی

تا که جان دارم و از سینه برآید نفسم

نگذارید که بی باده سرآید نفسم

همه جا هر شب و هر روز شرابم بدهید

آخرین لحظه ی عمرم می نابم بدهید

عاقبت مست و خرابم ز می ناب کنید

راحت آن موقع مرا تا به ابد خواب کنید

بگذارید مرا داخل یک تابوتی

تخته هایش همه از خوب رز یاقوتی

هر که پرسید که مرده است جوابش بکنید

از می خالص انگور خرابش بکنید

مزد غسال مرا سیر شرابی بدهید

مست مست از همه جا حال خرابی بدهید

بعد غسلم وسط سینه ی من چاک کنید

اندرون دل من یک قلم تاک کنید

به نمازم مگذارید بیاید واعظ*

پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالین سرم دف بزنید

شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید

هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مست و خراب از می انگور کنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت

با نوک زدن یکی از بلبل هایم بر نوک انگشتانم از خواب بیدار می شوم.کف دستم نشسته و نوک می زند سر انگشتم.نگاهش می کنم و میگم :فسقلی تو چرا بیرونی؟ بعد نگاهی به اطرافم می کنم و می بینم چراغ حال هم روشن است و یکی دیگر از بلبل ها نشسته روی پنجره و با صدای بلند چهچه می زند . تازه یادم می آید دیشب وقتی مشروبم تمام شد خوابیدم وسط حال به خواندن یک نمایشنامه.ظاهرا حین خواندن خوابم برده و یادم رفته چراغ را خاموش کنم و چیزی برای صبحانه این دوتا بگذارم که از قفس آمده اند بیرون .پوزخندی می زنم و میگم: باشه ببلی ها الان صبحونه حاضر میشه. بلند می‌شوم و در یخچال را که باز می کنم جفتشان پر پر زنان دور سرم می چرخند.در یخچال برایشان علامت است هر وقت بازش می کنم صدایشان در می آید که یک چیزی هم به ما بده.کمی کاهو و دوتا تکه آلو سیاه در می آورم .کاهو ها رو توی هوا روی دستم میزنند و آلوها را می گذارم روی پیشخوان که می دانم چند لحظه بعد می آیند سراغش‌.و بر حسب عادت هر روزه رادیو را روشن میکنم .رادیو همیشه تنظیم است روی موج رادیو جوان.دارد ماهور را پخش می کند این یعنی حدود ساعت هشت صبح است. چای می گذارم و آبی به صورتم می زنم و گوشی ام را چک می کند.سعید پیام داده رضا اگر وقت کردی عصری یه سر برو سر حوضچه ها ظاهراً یکی از پمپ ها مشکل پیدا کرده.یک هفته ای هست همراه خانواده رفته شیراز و این چند روزه یه پایم سر حوضچه هاست و یک پایم توی کارگاه .زنگ می زنم به سعید .گوشی را که بر می دارد میگه : یاالله حاج آقا صبح جمعه سحرخیز شدی ...می‌خندم و میگم : شاعر تازگی ها میگه شب شراب بیارزد به بامداد سحرخیزی...سعید می‌خنده و میگه : یعنی حال می کنما قشششششنگ صدو هشتاد درجه زندگیت عوض شده. اگه رسیدی عصر یه سر به بچه ها بزن ظاهراً پمپ مشکل پیدا کرده .میگم : یکساعت دیگه می رم عصر کار دارم نمی‌رسم.میگه : مختاری برادر.دمت گرم هرجور حال می کنی انجامش بده.سعید که قطع می کند چای می ریزم و می نشینم پشت پیشخوان و خیره می شوم به بلبل ها که حالا هوار شده اند روی آلو سیاه ها و فکر می کنم حق با سعید است .اگر دو سال پیش ازم می پرسیدند دو سال دیگه توی زندگیت کمترین وقتت رو توی خونه می گذرونی باورم نمیشد .برای آدمی که گاهی اوقات به اندازه چند روز خورد و خوراکش خرید می کرد که حداقل یک هفته از خانه بیرون نرود و از مردم جهان بیرون بدور باشد این شکل زندگی واقعا متحیر کننده است... انرژی زندگی من این روزها از بیدار شدن صبحم سرو شکل می گیرد .و جوری شکل می گیرد که همه ی مردم روزمره ام از دست شلوغ کاری هایم در امان نیستند. مهم نیست کسی از خلوت و درد تنهایی هایم خبر ندارد.مهم این است که می توانم از میان همه ی رنج هایم باز لبخند بیافرینم و بلدم زنده گی را زندگی کنم.
میلان کوندرای فقید و عزیز در همین راستا نوشته ای دارد شگفت انگیز:
اینجا مردم قدر صبح را نمی دانند. با بیدارباش زنگ ساعت که همچون تیشه ای خوابشان را قطع میکند، به طرز خشنی از خواب برمی خیزند و بلافاصله خود را به دست تعجیلی شوم می سپارند. می توانی به من بگویی روزی که با چنین عمل خشنی شروع شود چگونه روزی خواهد بود؟ برای آدم هایی که بیدارباش هر صبح برایشان یک ضربه کوچک الکتریکی است چه اتفاق می افتد؟
هر روز با خشونت کنار بیا و هر روز لذت را فراموش کن.
باور کن همین صبح هاست که خلق و خوی آدم را تعیین می کند.

#میلان_کوندرا
پ.ن : به وقت ناهار در کنار سه کارگر افغانی که دنیایی معرفت دارند و زیر آفتاب گرم و شرجی شهری که عاشقانه دوستش دارم

مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درستکار گشته‌ام

مرا بر الوارهای نور ببندید

از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید

گوش‌هایم را بگذارید

تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند

چشمانم را گل‌میخ کنید

و بر هر دیواری

که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید

در سینه‌ام بذر مهر بپاشید

تا کودکان خسته از الفبا

در مرغزارهایم بازی کنند.مرا نکاوید

واژه بودم

زنجیر کلمات گشتم

سخنی نوشتم که دیگران

با آرامش بخوانند

من اکنون بذری درستکار گشته‌ام

مرا بکارید

در زمینی استوار جایم دهید

نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم

جای من در کنار پنجره‌هاست.

پ.ن: از کلماتت نور می بارد ای به ابدیت پیوسته

الحیاه تعلمک الحب

و التجارب تعلمک من تحب

و المواقف تعلمک من یحبک.

«زندگی به تو عشق را یاد می‌دهد

تجربه‌ها به تو می‌آموزد که

چه کسی را دوست داشته باش

و موقعیت‌ها به تو یاد می‌دهد

که چه کسی تو را دوست دارد..!»

من دلم برای تو تنگ است

و برای آن خیابان بلند

که قول داده با زنان دلتنگ

مهربان باشد

من دلم برای آن زنِ دیوانه تنگ است

که از ابرها قول می‌گرفت

ردّپایش را از آن خیابان نشویند،

همان پرندهٔ تنها که آرزو می‌کرد

صدای بال‌هایش از حافظهٔ آسمانِ شهرِ تو پاک نشود

بیا این جمعه

همه چیز را از اول شروع ڪنیم ..

بیا مرا ببر

آنجا ڪه بودنت تمام نمی‌شود

آنجا ڪه سرت را پایین انداختی

و خندیدے ..

چاے سرد شد ؛ بهار پیچید

و عشق اتفاق افتاد ..!!

بیا برویم آنجا ڪه بغل دارد

شعر دارد ؛ انار دارد

اگر نیایی .. جمعه همان زخمی است

ڪه همه ے نیامدنت ؛ نبودنت ؛ ندیدنت

چرڪ می‌ڪند در آن ؛ به قصدِ ڪُشت ..!!

سیب زمینی ها را زیر آتش جا می کنم و خیره می شوم به سرخی زغال ها و ناخودآگاه می روم به چند ساعت قبل .پرستار اورژانس نگاهی به من کرد و گفت : خب ،درست گرفتی زیرگردنشو که تکون نخوره؟با تکان سرم گفتم آره .گفت خب با شماره سه همزمان بلندش می کنیم.یک ...دو...سه...و من و سلمان و دو پرستار اورژانس مزار را گذاشتیم توی آمبولانس .یکهو تلفنم مرا از زیر گردو غبار خاطره چند ساعت پیش برون می کشد.سعید است.گوشی را که بر می دارم میگه : ها ،حاج آقا بد نگذره .رفتی کرمانشاه خودتو می گیری...کمی احوالپرسی می کنیم و بعد سعید میگه : کی می یای؟ بهش می گم : هروقت پولم تموم شه.با عصبانیت می گه : خاک تو سر من بگیره که قبل رفتنت پول زدم حسابت.اگر‌می دونستم تا تهشو در نیاری بر نمی‌گردی یه قرون نمی زدم حسابت.میگم : نگران نباش تو دمشه دیگه .یکی دو روز دیگه بر می گردم مگر اینکه بخوای لطف کنی و پول بزنی حسابم.با خنده میگه : من گه بخورم پول بزنم حسابت .پاشو بیا یه مشت سفارش گرفتم برو کارگاه ردیفشون کن .من این روزها سر زمین گرفتارم .قول اول هفته رو دادم .می‌رسی بهشون ؟میگم : آره بابا .می چسبم بهشون سریع می زنمشون. فردا یا پس فردا بر میگردم .آخرای مرخصی سلمان.
یه هفته ای هست توی باغچه کوچک مادر سلمان هستم.باغچه توی صحنه کرمانشاه هست .مادرش تازه مفصل زانویش را عمل کرده و چند روزی هست که به کمک عصا راه می رود.خانواده سلمان مادر سالار است و مادرش اقتدار خاصی توی نگاه و کلامش دارد.این چند روز که من آنجا بودم .مادر و پدرش هم آمده بودند پیشمان.مثل بیشتر لک های ایران مهربانند و خونگرم.روزها با سلمان یکی دوباری رفتیم کرمانشاه و کوه و شب ها می آمدیم تا دیروقت با پدر و مادر سلمان می نشستیم به حرف زدن.ساعت حدود ده شب است پدر سلمان توی آشپزخانه کوچک باغچه دارد چای می سازد.مادرش روی تخت بزرگی چند متری من دارد چرت می زند و من کنار آتش نشسته ام و جای سیب زمینی هایم را درست می کنم برای مشروب آخر شبم. مادر سلمان این چند شب کلی نصیحتم کرده که کمتر مشروب بخورم و من هم با دقت گوش می کنم و میگم چشم .دیشب وقتی گفتم چشم ،گفت کوفت و چشم .هرشب میگه چشم بعد باز کار خودشو می‌کنه .سلمان و پدرش از عصبانیت مادر و خونسردی من افتادند به خنده.
گوشی را که قطع می کنم چند دقیقه بعد سلمان سر می رسد.میگه : ها عامو هنوز تو فکرشی؟ سلمان عسلویه کار می کند .کرد است اما جنوبی را عالی حرف می زند.عاشق آهنگ های سنتی است و صدای خوبی هم دارد.این چند روز هروقت رفتیم کوه ، ترانه های شجریان را می خواند چهچه می زد و من عشق انعکاس صدایش توی کوه را می خوردم. نگاهش می کنم و میگم: نه ... بیشتر از اون که به فکر اون باشم به فکر ماشین هایی بودم که کنارش که می رسیدن نگاهش می کردن و رد می شدن.واقعا چه بلایی داره سر ما آدم ها می یاد؟
سرشبی وقتی می‌خواستیم از کرمانشاه با سلمان برویم سمت باغچه یکهو چشم مان افتاد به موتور یک پیک بیرون بر که هر تکه موتور یک جایی افتاده بود و خود موتور سوار هم روی شکم افتاده بودی روی آسفالت غرق در خون بدون هیچ تکانی .اول نفهمیدیم چیست.ولی به محضی که فهمیدیم سلمان زد کنار .رفتم بالای سرش .آرام ناله می کرد.پرسیدم: اسمت چیه؟ گفت : مزار.گفتم : چند سالته؟ گفت : ۳۶ .گفتم: مزار چند شنبه است ؟ کمی فکر کرد و گفت : دوشنبه .سلمان همینطور که با تلفن اورژانس را می‌گرفت گفت : چطوره رضا؟ گفتم : به نظر هوشیاریش خوب.تا سلمان اورژانس و صد و ده را هماهنگ کند تلفن توی جیب مزار زنگ خورد .با زنش حرف زدم و سعی کردم آرام جریان را بهش بگم و بهش اطمینان بدم تا اورژانس بیاد می مونیم بالا سرش که بهش بگم می برنش کدوم بیمارستان.اورژانس هم که آمد به نظر حالش خوب بود ولی سر و پایش شکسته و ورم کرده بود.
سلمان گفت : هیچی عامو احتمالا به قول خوت داریم منقرض می شیم خدابخواد.
پوزخندی زدم و گفتم : افتضاح سلمان ...افتضاح ...هرچی زور می زنی خودتو بزنی کوچه علی چپ باز از یه جاش می زنه بیرون. به قول نامجو من دیگه نمی‌کشم ...سلمان می‌خنده و میگه دهنت سرویس تو از نامجو هم نگذشتی حالا جملشو برام می گی ( چند روز پیش یک کلیپ طنز با همین دیالوگ نامجو ساختم برای تبلیغ کارم توی پیج اینستاگرام.بچه ها کلی خندیده بودند به کلیپ)
لبخندی می زنم و می گم : می دونی اسم زنشو چی سیو کرده بود ؟ زهرام...سلمان می گه : عزیزم ... می‌خندم و می گم : باید اعتراف کنم تنها چیزی که می‌تونه رنج این دنیا رو قابل تحمل کنه همین ...همین ...سلمان آه بلندی می کشه...
ولی راستش هیچی هیچوقت اونطوری نمیشه که فکر می کنیم .من هرجا خواستم آدم خوب داستان باشم نشد.همیشه تهش برا بقیه آدم نامرد ،بی شرف ...بی همه چیز من شدم. آخرین بارش همین چند سال پیش بود.به یکی از بچه ها گفتم : بذار من آدم خوبه داستان باشم .می‌دونی تهش چی شد.سلمان خیلی صریح و خونسرد می گه : شدی آدم گه داستان ...جفتمان می خندیم و من می گم : پاشو ...پاشو تا ننت بیدار نشه عرق و بیار دو تا پیک بزنیم که وقتی بیدار شد فکر کنه امشب داریم کم می خوریم...
پ.ن : اول و آخر عشق توی همین چند کلمه مولانا خلاصه می شه
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر

پ.ن : صحنه یکی از شگفتی های این سرزمین است ...باید ببینی تا بدانی

کدام ساعت شني بهار را زاييد؟

کدام فصل پيرهني دارد

گرم‌تر از تابستاني

که من عاشق دختر همسايه‌ام

بودم؟