روی تخت زیر سایه بانی که با پیش نخل ها اول تابستان با کارگرها ساختیم خوابیده ام و مولود با روغن مخصوصی که خودش از افغانستان آورده دارد کمرم را ماساژ می دهد.چند روزی هست که دیسک گردنم صدایش در آمده و باز کمردرد امان ام را بریده .امروز صبح بعد از چند روز کمردرد رفتم سر زمین .مولود گفت: آقا رضا بیا اینجا خودم برایت درستش می کنم.چند دقیقه ای هست مولود که استاد خاطره تعریف کردن است دارد از عکاس بودن بابا بزرگش حرف می زند و من هی زیر دستش ناله می کنم .عادت دارد هنگام کار کردن یک خاطره ای هم تعریف می کند .گاهی اوقات فکر می کنم این همه خاطره را از کجایش در می آورد .احتمالا از جبر جغرافیایی اش. سعید زنگ می زند .گوشی را می گذارم روی آیفون و می گم: بله...سعید میگه : رضا کجایی؟ میگم : زیر بار هستم ...یک آخی هم همزمان از دهانم در می آید .سعید میگه : زهرمار و آخ .دارین چه غلطی می کنین.میگم : خب تو که تو حموم اینجا هم دوربین گذاشتی.چی میگی دیگه؟ سعید میگه: بابا این بچه کار داره چی و گرفتیش ماساژت می ده. میگم : اولا این بچه تو سن من شش تا بچه داره .دوما چیه؟ حسودیت میشه ...با پوزخندی میگه : ای هییی حقوق شو من میدم ماساژشو تو میگیری؟ یه بار جون این فلک زده رو نجات دادی تا خودت نکشیش ولش نمی کنی. میخندم ومیگم: اگر ناراحتی دفعه بعد تو نجاتش بده...میگه : بی شعور یه خدا نکنه بگو...جواب می دم : حالا من بگم خدا نکنه.اون نمیکنه .بابا مولود قلبش از منو و تو هم بهتر کار می کنه. حالا چی میگی صبح جمعه زنگ زدی مزاحم ماساژ گرفتنم شدی. میخنده و میگه : ها ،این چیه کنار دستون گذاشته هی آزار می خورین ؟ پوزخندی می زنم و میگم : هاااا بگو چته...اینا رطب ...به مولود گفتم یه مشت رطب چید بخوریم .سعید میگه : یا خدا ...مولود این بی شعور گفت .تو چرا چیدی؟ نمی گی دکتر می یاد دهنمون و آسفالت می کنه دست به نخل هاش بزنی.پدرش دکتر و بازنشسته دانشگاه است.با خنده میگم : ساکت بابا ...دکتر فقط با دهن تو کار داره .نه منو مولود...سعید افتاده به خنده میگه: دهنت سرویس ...مولود چرا ساکتی ؟ مولود کمر من را ول می کند که توضیح دهد میگم : بابا بمال تو... الان سکته می کنه صاب کارت.رطب و خودم آوردم .فرشته داد ببرم برا خیرات مادر که رطب دمباز دوست داشت .من آوردم اینجا با بچه ها بخوریم. سعید میگه : الان اینا بلدن فاتحه بخونن که تو آوردی اونجا ...میخندم و میگم: بی خیال بابا...مامانا که خیرات نمی خوان....مامانا خودشون خیراتن...خودشون نورن...مامانا لبخند می خوان که...مکث میکنم...سعید حرفو عوض می کنه میگه : چی کار کردی ؟ با کمپ هماهنگ کردی؟ میگم : نه...میگه : چرا ؟ میگم :دلشو ندارم .نمی تونم اینطوری ببرمش ممکنه برا همیشه از دستش بدم .سعید گفت: رضا حرفای تکراری نزن .ما کلی سر این با هم حرف زدیم .تو همین الآنم داری عزیزتو از دست میدی .مگه نمیگی هرشب مامانت می یاد تو خوابت و نگرانشه‌.اصلا تو قبلا که رفیقاتو راضی می کردی این کارو برا عزیزاشون بکنن چی بهشون می گفتی حالا به خودت بگو.این کمردرد چند روزتم مال فشاریه که به اعصابت اومده.الکی هی میگی رفتم بیلیارد کمردرد گرفتم.مگر اینکه عرضه داشته باشی برا همیشه بگذاریش کنار که نداری...میگم: آره ...می‌دونم ...می‌دونم...کوزه گر همیشه از کوزه شکسته آب می خوره ...می‌خنده و میگه : می‌دونی چیه رضا ؟ این شیافیه که باید استفادش کنی.راه فراری نداری...پوزخندی می زنم میگم : بله برادر بله ...ما اینی که هستیم نتیجه زخم هایه که خوردیم یا زدیم...نمی‌تونیم تغییر کنیم . میگه : بله ...همین که میگی .علی الحساب امروز ظهر بیا خونه مامان قلیه پخته.گفت بگو رضا هم بیاد دوست داره.بیا بخور زخم هات کمتر شه... میخندم و میگم : آخ آخ من عاشق اون لحظه ایم که زخم ها با خوردن درمان می شن . میگم میخوای یه رطب از نخل ها بچینم برا دکتر بیارم؟ می‌خنده و میگه : بیار تا دکتر خشتکتو دور سرت بپیچونه...

پ .ن: مادر سعید شمالی است.غذاهای شمالی اش عالی است.غذاهای جنوبی را خوب نمی پزد .اما نمیدانم چرا قلیه هایش معرکه است.