تصویر گاه هزار و پانصد و ببست

بنال بلبل اگر با مَنَت سرِ یاریست

که ما دو عاشق زاریم و کارِ ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طُرِّهٔ دوست

چه جایِ دم زدنِ نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامهٔ زرق

که مستِ جامِ غروریم و نام هشیاریست

خیالِ زلفِ تو پختن نه کارِ هر خامیست

که زیرِ سلسله رفتن طریقِ عیّاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد

که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست

جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست

قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند

قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری

عروج بر فلکِ سروری به دشواریست

سحر کرشمهٔ چشمت به خواب می‌دیدم

زهی مراتب خوابی که بِه ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ

که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز

تصویر گاه هزار و پانصد و نوزده

ياد تو می‌وزد ولی، بی‌خبرم ز جای تو
کز همه سوی می‌رسد‌، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسيم اگر‌، جرعه‌ای از هوای تو

« عمر منی » به مختصر، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی‌شدم اگر، از دم جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم، هم‌ره خويش می‌برم
شب همه شب به بسترم، ياد تو را به جای تو

با تو به اوج می‌رسد، معنی دوست داشتن
سوی کمال می‌رود، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی‌درد، پرده‌ی حايل از خِرد
عقل چگونه می‌برد ، پی به لطيفه‌های تو ؟

خواجه که وام می‌دهد، لطف تمام می‌دهد
حسن ختام می‌دهد، شعر مرا برای تو :

« خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من، رضای تو

تصویر گاه هزار و پانصد و هجده

اگر جنگ نبود

تو را به خانه ام دعوت میکردم

و میگفتم:

به کشورم خوش آمدی

چای بنوش خسته ای

برایت اتاقی از گل میساختم

و شاید تو را در آغوش میفشردم

اگر جنگ نبود

تمام مین های سر راه را گل میکاشتم

تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید

اگر جنگ نبود

مرز را نیمکتی میگذاشتم

کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم

و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان

گلی بدرقه راهت میکردم

اگر جنگ نبود

تو را به کافه های کشورم میبردم

و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم

و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم

که برای دختری در آنور مرز های کشورم

اشک به بار می آورد

حالا که جنگ میدرد

تن های بی روحمان را

برای زنی که

عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند

گلوله نفرست

تصویر گاه هزار و پانصد و هفده

با پلک‌های بسته

ما بر این عشق دوگانه

چنان شکیباییم

که درخت‌ها

آسمان‌ها

فصل‌ها و شب‌بوها

و حوض‌های پر از ماهیِ این دو عشق

یکدیگر را از چشم‌ها بپوشانند

که ما دیگر به هم سلام نگوییم

خود سلام شویم

تصویر گاه هزار و پانصد و شانزده

سرشار از بوی تنش بودم...

طعم دهن

و جای دست هاش

در وجودم مثل نبض می زد...

می‌کوبید...

چیزی جادویی...

آن جادوی ابدی

که تمام زشتی ها،

بدی ها

و کژی های دنیا را از یادم می‌برد...

خالص می شدم...

شیشه می شدم

و تن خود را در تن او می دیدم

و او را از خودم عبور می دادم...

به کسی پناه برده بودم

که دنیا را بر دوش داشت...

تصویر گاه هزار و پانصد و پانزده

گیرم برون از من

تاکِ شب

از انگورِ صدها کهکشان، پُر بار

گیرم خُمِ مهتاب هم، سرشار...

من با که نوشم

دُردِ شادی یا غمِ خود را

وقتی‌ که مستی چون تو

هم‌‌پیمانه‌‌ی من نیست؟

تصویر گاه هزار و پانصد و چهارده

کمر کُردی و مو هندی و گونه سیب لبنانی
دو چشمت ژاپنی اما، لبت خشخاش افغانی

بلورین گردنت چینی، تراشِ پیکرت رومی
شمیمِ عطرِ پیراهن، گلاب اصل کاشانی

کدامین مردِ نقاشی بدینسان کرده زیبایت
نگو (مانی و پیکاسو)، کمال‌الملک ایرانی

خمِ رنگین کمان ابرو، خط و خالت تَنِ آهو
تو پاخورده‌ترین فرشِ نفیسِ شهر کرمانی

به چشم مست خود هرگز ندیدم چون تو در دنیا
چنان زیبا و مه‌رویی، به حورالعین می‌مانی

غزالی تیز پایی شوخ شنگی، نازِ چشمانت
به چالش می کشی آخر، پلنگ و ببر ایرانی

حلولِ ماه-پیشانی، رُخَت خورشید نورانی
بهارِ خنده ات سرلوحه‌ی تقویم سریانی

مده این‌گونه گیسویت به دستِ بادِ بد آهنگ
دو تاری، نازشصتِ دستِ استادی خراسانی

به هر غمزه که می آیی، تلاطم می‌کنی دل را
بریدی بند بندِ سینه را، چاقوی زنجانی

به سرخی رنگ لب‌های تو معنا داده تاریخ را
جه‍ان مبهوتِ اندامت، و من مصراع فوقانی

دچارِ ضعف ایمانم، به آیینِ تو دل بستم
و همواره رها گشتم، من از دینِ مسلمانی

کسی دل را نسوزاند برای یوسفِ بی‌دین
اگر خود را به دار آویخت در این مصراع پایانی


‎‌‌‌‌‌‌ ‌

روایت هزار و پانصد و سیزده

این چند خط را یک آدمی می‌نویسد که خیلی سعی کرده در این چند ساله اخیر زندگی اش،زندگی را کنترل کند. نمی‌دانم شاید اسمش مدیریت باشد یا هر کوفت و زهرمار دیگری. اما خیلی سعی کرده... واضح است که هفتاد درصد زندگی و سرنوشت از دست ما خارج است و در بهترین حالت ما در سی درصد آن دخیل هستیم و آن سی در صد هم به علت اینکه اولین بار است در این چرخه ی آزمون و خطای عجیب و غریب به سر می بریم بدون آنکه بخواهیم استاد خطاهای جبران ناپذیریم.

در کل ته داستان را بگویم برایتان.خیلی چیز زیادی دستتان نیست حتی در همان سی در صد که گفتم.یا تهش به فاک می روم یا به خاک... . بهتر است خودمان را به جریان بسپاریم.در بهترین حالت شنا کردن فقط کمی،آن هم کمی دیرتر غرق می شویم .چه غرق شویم و چه از فراز یک آبشار شکوهمند به پرواز در آییم آخرش سقوط است و غرق... . و این سرنوشت دردناک و کثافت و محتوم بشریت هست. چه در تعریف آدمی نیک باشیم و چه بد در آخر با ذهن دیگری قضاوت می شویم نه خودمان ...پس این همه تلاش و تکاپوی بی حاصل چه سود... .به نظرم بهتر است فقط از سقوطمان لذت ببریم نه چیزی بیشتر و نه کمتر... .

تصویر گاه هزار و پانصد و دوازده

حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست

از دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است

غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست

مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش

که چو خوش بنگری ای سروِ روان این همه نیست

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازیِ غیرت، زنهار

که ره از صومعه تا دیرِ مغان این همه نیست

دردمندیّ‌ِ منِ سوختهٔ زار و نَزار

ظاهرا حاجتِ تقریر و بیان این همه نیست

نام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی

پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست

تصویر گاه هزار و پانصد و یازده:تامل تهمتن در منازل

به بامداد روبرویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران
به هیئت کامل بدگمانی
آهویی
که بهرام‌ها را به مغاره بی‌ژرفا می‌کشاند
به پسین‌گاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبُر بستر رود
سرازیر می‌شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری بر می‌تاباند
معوج و مخوف
از عجوزه‌ای که ترسیمش نتوانم کرد
تا کجا خواهی رفت ای سر هوسناک
پریزادی به دامگاهت می‌کشاند و آهویی به چشمه‌سار
اما کدام را خواهی گزید
وقتی که هردوان به هیئت آهو یا پریزاد باشند
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می‌دهد این حکایت‌ها؟
آن‌که جاودانه شده است
بهرام است یا کیخسرو
و آن‌که نومید می‌گردد
در حاشیه شهرهای بی‌افسانه ماییم
ماییم
که جاودانگی را
در مغاره‌های جادو
افسانه می‌سراییم
و صخره‌ای می‌گذاریم سنگین
بر حفره تاریک روح‌مان
تا کبوتر آزادگی‌اش
پر نکشید در آفتاب
و دود نشود در هوا
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغل‌کارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به یاری دیوانه‌ای
در وادی‌های روح سرگردان شده‌ام؟
آن‌که رفته از او نفرت داشته‌ام
آن‌که آمده از من نفرت دارد
و آن‌که نیامده نمی‌شناسمش
پس چه می‌کنم اینجا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگی‌اش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می‌کشاند
و قوچ بی‌گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخوار نجاتم رهنمون می‌شود
چه اتفاق می‌افتاد
اگر شور نخستینم را
در ابتدای واقعه فرمان می‌بردم؟
شگفتا
رهاننده من
نه خردم بود نه شوقم
رخشم را جاودان برده‌اند
بگذار کاووس دیوانه
هرگز شیهه امید بخشی نشنود
اژدها
در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی‌دانند
که من در چه سواد و مرحله‌ام
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم
گلیم نخ‌نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز خیال
و پودهای قرمز رویا
آرایش کهنگی‌اش کنم
منزل آخرم
در خنکای سایه‌سار همین دره‌هاست
که شبانان گرسنه به تاریکی‌شان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می‌زنند
و رویای دور دست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می‌کنند
برای کودکان دیر باور خود
منزل آخرم در همین رویاهاست
رویاهای فراموش
که با دهان درها و کوچه‌های فراموش
برای کودکان نیامده باز گو می‌شود
و قصه‌های فراموش
که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی‌کند
داربستم را
بر چار راه کوچه‌های امروز بیاویزم
و گلیم نخ‌نمای روحم را
به نقش‌های زنده بیارایم
فرزندانم، نواده‌هایم
سهراب
فرامرز
برزو
شما
به زمانه فرسودگی آیین‌ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوت‌تان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می‌درخشد
تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من
پادافره سودازدگی‌هامان اینک
بالای خندق خونین نابرادران
از خنده ریسه رفته‌اند
از رنج پایان ناپذیر ما

پ.ن: اگر این شعر آتشی را هزار بار بخوانی ، هوس بار هزار و یکم رهایت نمی‌کند.