تصویر گاه هفتصد و هفتاد و شش

قادر نیستم با کلمات بیان کنم‌.
حسرتی که در من است ،
در کلمات نمی‌گنجد.
اما در خالی آغوش گشوده‌ام،
در جریان خون رگ‌های بازوانم ،
در هر ضربان قلب من ،
تو ،
طنین انداز می‌شوی،
عبور می کنی ،
دوباره به من باز می‌گردی ،
و تا ابد ،
می‌مانی.

تو از عمق وجودم ،
سرچشمه می‌گیری .
اما ،
هر نفس،
در سرمای وجود من ،
یخ می‌زند ،
منجمد می‌شود،
و به یادم می‌آورد،
تو،
همان کسی هستی،
که ،
دوباره ،
و دوباره
مرا ترک‌ گفت

تصویر گاه هفتصد و هفتاد و پنج

به راستی، «عاشق» شدم.
در عصب دست‌هایم،
جریانی از طلا می‌گذرد .
به راستی، «من »هستم .
در هر برگی از درخت
که ناگهان خواهد افتاد ،
در هر رویش جوانه  تازه و لطیف ،
در رسیدن سیب‌های کال.

 

در گوش سبز بهار
این، من هستم که نجوا می‌کنم؛
در دیشب تاریک ،
در نور آبی دریا ،
«مرگ » غرق شد !

تصویر گاه هفتصد و هفتاد و چهار

در میان شکوفه‌های گیلاس وحشی
که عطرشان  آشوب درونم را به زانو درآورد،
بی رمق و لرزان ایستادم.
در حالیکه تو ایستاده در پشت سرم و تندتر از جریان آب دست‌هایم را  محکم گرفتی و بوسیدی
سپس
درخت گیلاس بود
و فقط
درخت گیلاس بود
که ما را نظاره می‌کرد

 

 

تصویر گاه هفتصد و هفتاد و سه

در میان دستان عاشق تو،
من فقط نوای خش خش ،
برگ‌ها هستم.
 بوسه از لب های گرم تو،
عطری برمی‌انگیزد 
که  مرا می‌گوید ؛ تو با من می‌مانی.
عطری برمی‌انگیزد 
که مرا می‌گوید ؛  شب  ما می‌گذرد.

در میان دستان  عاشق تو،
من نور می‌شوم،
و بر فراز روز بی‌رمق تاریک ،
چون ماه سبز رنگ ، می‌درخشم.
اما ،
تو ناگاه حس می‌کنی  ،
که لب‌هایم  قرمز  شده است.
با مزه شور خونی
که از  آن سرازیر است

تصویر گاه هفتصد و هفتاد و دو

اگر،
دستم را بلند کنم،
هنگام لمس سیم‌مسی،
که جریانی از  برق از میانش می گذرد ،
فرو خواهم ریخت ،
مانند بارانی از خاکستر…
فیزیک ، حقیقت است 
کتاب مقدس ،حقیقت است 
عشق ،حقیقت است 
و حقیقت ، دردی است جانکاه…

تصویر گاه هفتصد و هفتاد و یک

محبوب‌من
از آن‌ هنگام که برای اولین بار
دستم را
به دستان تو سپردم ،
حس کردی که چقدر دوستت دارم !
آری
ممکن است
این چنین،
ثروت راستین خود را به عشق بخشید…
و سپس
همه چیز را ترک کرد ،
بدون نگاهی به پشت سر…

و‌ فقط ،
این چنین می توان
در سرمای کشنده این کره خاکی
زنده ماند !