تصویر گاه هزار و پانصد و پنجاه و سه

صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتند

این هم که جوابی ننوشتند جواب است

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و هشت

چندین چه ناز آموختی آن غمزه ی غماز را

دل بردی و جان سوختی، حدیست آخر ناز را

هرچند هندوی توام ،چون دزدم از لعلت شکر

در هر کمین بنشانده‌ای ترکان تیرانداز را

سبحه چه در دستم نهی،خرقه چه در پیشم نهی

با زاهدان نسبت مکن این پیر شاهد باز را

سازی که بود ای مدعی کردی از این مجلس برون

با تو به هم آتش زنم این مجلس بی‌ساز را

هان ای حسن تا زنده‌ای دل نه به زندان غمش

چاره نباشد از قفس مرغان خوش آواز را

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و سه

مرا از زلف تو مویی بسنده است

فضولی می کنم بویی بسنده است

چه لشکر می کشی بر قلب عشاق

صف مغلوب را هویی بسنده است

حسن گر طالب حبل المتینی

ز خوبان تار گیسویی بسنده است

و گر محراب خواهی بهر طاعت

از ایشان طاق ابرویی بسنده است