چندین چه ناز آموختی آن غمزه ی غماز را

دل بردی و جان سوختی، حدیست آخر ناز را

هرچند هندوی توام ،چون دزدم از لعلت شکر

در هر کمین بنشانده‌ای ترکان تیرانداز را

سبحه چه در دستم نهی،خرقه چه در پیشم نهی

با زاهدان نسبت مکن این پیر شاهد باز را

سازی که بود ای مدعی کردی از این مجلس برون

با تو به هم آتش زنم این مجلس بی‌ساز را

هان ای حسن تا زنده‌ای دل نه به زندان غمش

چاره نباشد از قفس مرغان خوش آواز را