روایت هزار و پانصد و سی و چهار
توی این چند سال اخیر بالا و پایین های زیادی داشتم .چیزهای زیادی یاد گرفتم و شاید مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بوده که این بالا و پایین شدن ها خوده خود زندگیه.وقتی میری بالا نباید مغرور شی و وقتی می یای پایین نباید خودتو ببازی.چون گاهی امروز با فردا ،صبح تا عصر، یا حتی این ساعت با ساعت بعد و حتی خیلی جزئی تر و لحظه ای تر این ثانیه با ثانیه بعد زندگی می تونه دقیقا زمین تا آسمان متفاوت باشه اما با همهی این وجود و با درس های بزرگی که زندگی توی این چند سال اخیر بهم یاد داده باید بگم رفتن مادرجان همه ی زندگی منو زیر و رو کرد و به عبارتی ساده تر روح و روان من با مادرجان رفت و تاریکی با همهی وجودش بهم حمله ور شد.
توی این سه سال اخیر پاییز که شروع می شود خودم را می زنم کوچه ی علی چپ اما به آذر که میرسم بدون آنکه بخواهم تمام روزهای پاییز سه سال پیش شروع می کنند جلویم رژه رفتن و همه ی تروماهای لعنتی لحظه به لحظه توی ذهنم زنده می شوند و به سلول سلول روح و روانم حمله می کنند تا برسم به ساعت دوازده امروز وقتی توی بیمارستان تامین اجتماعی این شهر فرید ازم پرسید تو چرا اومدی دیگه ؟ به لحظه ای که زمان ایستاد و من دست هایم بالا گرفتم و زیر لب زمزمه کردم شرمنده ام مادرجان ،نمی دانم هرکاری لازم بود کردم یا نه ولی می دانم با ذره ذره جریان خون در رگ هایم برای برگشتنت دویدم اما نشد ...
توی شش ماه اول امسال افسردگی که بعد از رفتن مادر هی توی وجودم بالا و پایین می شود دمار از روزگارم درآورد در حدی که روزی دو ساعت می توانستم بخوابم .و بیشتر ساعت های روزم خلاصه شده بود به دراز کشیدن روی راکینجرم رو به پنجره و نگاه کردن آبی اسمان و خیره شده به ستاره ی قطبی میان جنگل انبوه تاریکی شب...تا دو ماه پیش که بالاخره رفتم یک کلینیک خواب توی تهران و با قرص های تجویز دکتر حالا شب ها می توانم بخوابم و روزها کمی فشار ذهنی ام قابل تحمل تر شده.هفته ی پیش دکتر قرص ارامبخشم را عوض کرد ،پرسیدم چرا ؟ گفت : می خوام حالت بهتر بشه...امروز ظهر که روی راکینجرم لم داده بودم و داشتم به این چند ماهه و این قرص ها فکر می کردم که حالم بهتر شده یا نه؟
پاسخ این سوال را من می دهم ، یک آدمی می گوید که در این سه سال قرص های زیادی خورده برای خوابیدن یا آرام شدن خورده. قرص های آرامبخش جلوی حرص خوردن شما را می گیرد .کمتر عصبانی می شوید .به نوعی از لحاظ حسی سحر می شوید و کمی فشارهای ذهنتان پایین می آید و خیلی کمکی برای به حرکت درآمدنتان هم نمی کند . ولی نمی توانم نگویم که بزرگترین نقطه ضعفش این است که تسلیمتان می کند.دست هایتان را به علامت تسلیم می برید بالا و به همه ی زندگی می گویید هر گهی دلت می خواهد بخور، دیگر حوصله ی جنگیدن ندارم .
ابتدای نوشته ام گفتم یاد گرفته ام که زندگی بالا و پایین زیاد دارد .باید بگویم تنها چیزی که می تواند میان همهی این اتفاق ها شما را سرپا نگه دارد ابتدا درک همین جمله است و دومی امید.
از روزی که مادرجان رفته اولی را درک کرده ام اما امید را به طرز عجیب و غریبی گم کرده ام .ای کاش یک قرصی بود که به جای تسلیم شدن امید را تزریق می کرد تا باز به حرکت در آیم...
توی این سه سال اخیر گاه و بی گاه هروقت کم آورده ام زیر لب زمزمه کرده ام :اِنَّ اللهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسّرَ...
خدایا شکرت... .
مادرجان ...حضرت مادر، ای کاش کلماتی در جهان وجود داشت که من به واسطه ی احضار آنان بگویم:چقدر جهان بعد رفتنت خالیست.