تصویرگاه سیصد و یک
خدا
یه لحظه
برق جهان را خاموش کند
می خواهم ببوسمت !
می خواهم ببوسمت !
گفت: اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا می فرستادمت؟
گفتم: بفرست،ولی اون آدرس و تلفن! شما زن عاشق ندیدی؟ از هر سربازی خطرناک تره.
یک لحظه بعد گوشی تلفن دستم بود.علی آن سوی خط...گفتم: قهرمان،دارم می آم اون جا
گفت: بهت دروغ گفتن! من دارم می آم...بهشون نگو! قرار می کنم...فقط تو هیچی نگو! باهات تماس می گیرم.قبول خانمم؟
#کتاب_پستچی
اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم: برمیگردی،میدونم!
#کتاب_پستچی
حس کردم علی باران را طوری از روی صورتش کنار زد که می توانست روی جهان مسلسل بکشد.
هزاران سوال از نگاهش شلیک می شد....
کلاغ ها،صدای کلاغ ها و نگاه علی پر از کلاغ هایی بود که منظره را سیاه کردند.ترسیدم....
نه ماندن کارم بود نه توضیح دادن.دلم نمیخاین اشک هایم را ببیند.به زور سوار اولین تاکسی شدم
که رسید.گفتم برو امام زاده داود راننده گفت: شب می رسیم،گفتم قیامت برسیم،فقط برو...
#کتاب_پستچی