تصویرگاه سیصد و یک

کاش
خدا
یه لحظه
برق جهان را خاموش کند

می خواهم ببوسمت !

 

تصویرگاه دویست و شصت و دو

تنفس، در هوای صبحی که توام بیدار می شوی
این تنها شباهت ماست
به همین شباهت های کوچک، راضی ام...
مثل یک زندگی مشترک پنهانی

تصویرگاه دویست و سی و سه

خنده ام گرفت.یعنی آن قدر می ترسید که در برابر دخترکی با دست خالی،به محافظ احتیاج داشت؟ به او خیره شدم و گفتم: شما فرستادینش.ویزا میخام با آدرس دقیق.مگه با شما حرف نمیزنم؟ چرا زمینو نگاه می کنین؟ 

گفت: اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا می فرستادمت؟

گفتم: بفرست،ولی اون آدرس و تلفن! شما زن عاشق ندیدی؟ از هر سربازی خطرناک تره.

یک لحظه بعد گوشی تلفن دستم بود.علی آن سوی خط...گفتم: قهرمان،دارم می آم اون جا

گفت: بهت دروغ گفتن! من دارم می آم...بهشون نگو! قرار می کنم...فقط تو هیچی نگو! باهات تماس می گیرم.قبول خانمم؟

 

#کتاب_پستچی

تصویرگاه دویست و سی و یک

سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشق ترینش کنارش ایستاده و گریه می کند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت:ببینمت.گفتم: باز میخای خداحافظی کنی؟ گفت: نه و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم.گفت : نکن خاتون.گفتم : این دست ها نوارش کردن بلده .این دست ها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه .

اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم: برمیگردی،میدونم!

#کتاب_پستچی

تصویرگاه دویست و بیست وشش

دستم را دراز کردم،هر ماشینی که می آمد حتا اگر کامیون می آمد سوار می شدم.فقط میخاستم بروم.

حس کردم علی باران را طوری از روی صورتش کنار زد که می توانست روی جهان مسلسل بکشد.

هزاران سوال از نگاهش شلیک می شد....

کلاغ ها،صدای کلاغ ها و نگاه علی پر از کلاغ هایی بود که منظره را سیاه کردند.ترسیدم....

نه ماندن کارم بود نه توضیح دادن.دلم نمیخاین اشک هایم را ببیند.به زور سوار اولین تاکسی شدم

که رسید.گفتم برو امام زاده داود راننده گفت: شب می رسیم،گفتم قیامت برسیم،فقط برو...

 

#کتاب_پستچی