تصویرگاه دویست و بیست وشش
دستم را دراز کردم،هر ماشینی که می آمد حتا اگر کامیون می آمد سوار می شدم.فقط میخاستم بروم.
حس کردم علی باران را طوری از روی صورتش کنار زد که می توانست روی جهان مسلسل بکشد.
هزاران سوال از نگاهش شلیک می شد....
کلاغ ها،صدای کلاغ ها و نگاه علی پر از کلاغ هایی بود که منظره را سیاه کردند.ترسیدم....
نه ماندن کارم بود نه توضیح دادن.دلم نمیخاین اشک هایم را ببیند.به زور سوار اولین تاکسی شدم
که رسید.گفتم برو امام زاده داود راننده گفت: شب می رسیم،گفتم قیامت برسیم،فقط برو...
#کتاب_پستچی
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۵ ساعت 2:4 توسط میم.ر
|