تصویر گاه هزار و پانصد و چهل وچهار
اگر سخن میانِ من و تو پایان یافت
و راههایِ وصال قطع شدند
و جدا و غریبه گشتیم
از نو با من آشنا شو
اگر سخن میانِ من و تو پایان یافت
و راههایِ وصال قطع شدند
و جدا و غریبه گشتیم
از نو با من آشنا شو
چرا ما
در این خیابان
پرسه زدیم؟
ما که پایان این خیابان را
می دانستیم...
مثل میوه ی افتادهای
دلتنگم
میوهای که درختش را بریده
و بردهاند...
من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست
چشم میدوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام
لمسِ آرامشِ سردیست که در آهن نیست
حس بیقاعدهی عقل و جنون با من بود
درک این حالِ بههمریخته تقریباً نیست
سالها بود از این فاصله میترسیدم
که به کوتاهی دلکندن و دلبستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست...
گفت: تا حالا شده چون میدونی زنگ نمی زنه گوشیتو خاموش کنی.
گفتم : اره
گفت : چرا؟
گفتم : چون مطمینی دیگه صدای یه دوست رو از پشت خط نمی شنوی.
پوزخندی زد و گفت: میدونی ،ما تنها زندگی می کنیم اما نمیدونم چرا از اول تا آخرش در جنگیم با تنهایی.
گفتم : شاید چون تنها خواستمون اینه که وقتی میخواهیم گریه کنیم نیاز به یه سینه داریم نه دیوار...
پ.ن: شریعتی یه جملهای داره که چند سالیه دست هر کس و ناکس می چرخه.من بیست سال پیش وقتی خودندمش تنم لرزید.میگه : در هر انسانی عاشورایی نهفته است.هنوزم وقتی تکرارش می کنم تنم می لرزه ...مادرجان محرم آمده و تمام خیابان های شهر و کوچه های چهار محل و حسینیه هایش صدای قدم هایت را کم آورده .
زادن من سفر و عشق تو باشد زادم
تو چه حسنی که منت عاشق مادرزادم
گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت
که در این دایره چرخ کبود افتادم
قصر غلمان و سراپرده حورانم بود
آدم انداخت در این دخمه غم بنیادم
نقطه خال تو در میکده از من بستاند
آنچه در مدرسه آموخته بود استادم
یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل
پای پیمان تو هم تا به ابد استادم
شهریارا چه غمم هست که چون خواجه خویش
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
ولی می دانست
وقتی از خواب بیدار می شود
من یادش می آیم
و دوستش دارم
و نیستم...
میگویم بی خواب شده ام
می گوید به من فکر کن
تا خوابت ببرد !
نمی داند
دلیل بی خوابی من
چشمانِ دیوانه ی اوست...!
پ.ن: امان از کلمه خدایا...امان...
باید یکی را داشته باشی
تا با بوسه هایِ بی هوایش
به تو بفهماند
که جمعه ها،
عشق تعطیل نیست،
لعنتی تازه
سر آغازِ عاشق شدن است...
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
پ.ن: به قول جنوبی ها ...خلاص ...نقطه.
سر خط: ...
خدایا تو بوسیدهای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را؟
ز وسواس، لرزیده دندان تو؟
به پستان کالش زدی دست را؟
خدایا تو لرزیدهای هیچگاه
به محرابِ چشمانِ گم رنگِ او؟
شنیدی تو بانگ دل خویش را
ز تاریکیِ سینه ی تنگ او؟
خدایا تو گرییدهای هیچگاه
به دنبالِ تابوتهای سیاه؟
ز چشمان خاموش، پاشیدهای
به چشمِ کسی خون بجای نگاه؟
دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود ای ایزد بیخدا
خدایی دگر نیز میساختی
دوستت دارم
دعای هرشبم است
که وقتی در گوشت خواندمش
یعنی برآورده شده
چرا دلتنگی آدم مثل درخت خشک نمی شود؟
کتاب:نام تمام مردگان یحیاست
من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن
شکسته باشد
دوست می داشتم
چیزی به پایان پاییز نمانده است
به زودی زمستان میرسد
و همه ی ما در سپیدیاش
غرق تاریکی میشویم
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
چنان گمانی پیچیده در یک لباس تنگ
می پیچم به میخ دلتنگ دیوارمهربانی ها
شاید گذر کنی از کنارم
شاید ببینی ام
شاید ببویی ام
شاید بپوشی ام
شاید ب...پوسیدم
در نهایت به خاطر انتخاب های نکردمون
پشیمون می شیم
تو می گویی :قند...
میگویم:نه،شکر
می گویی :کشمش چطور است؟
می گویم: توت بهتر است
می گویی: با دارچین یا بهارنارنج
می گویم: همان نبات زعفرانی کار همه اش را می کند
می خندی و می گویی: کار همه اش را؟
می گویم: بی خیال نبات زعفرانی و همه اش،فقط بیا...یخ کرد این چای
می آیی و می گویی: مگر چای با من هم یخ می کند؟
نگاهت می کنم
تورا
تو که نگاهت طعم نبات زعفرانی می دهد
می گویم: فقط تو کار همه اش را می کنی
بدون تو چای که هیچ
جهان هم یخ می کند
آدمی ممکنه از همه چیز و همه کس نا امید بشه حتی از خدا.
اما همه ی ما دقیقا لحظه ای می بازیم که از خودمون نا امید می شیم...
گفت: یه چیزی بگم مسخرهام نمیکنی؟
گفتم: نه .
گفت: فکر کنم عاشق شدم .
لبخندی زدم و گفتم :خب ،چطوره ؟
گفت :نمیدونم .یعنی یه جور عجیبیم.یه جور خیلی خوب. انگار همه چیز خیلی شگفت انگیزه. فقط نمیدونم چرا ترسیدم.
گفتم: اگر بگم چرا ،بیشتر می ترسی.
گفت: چی رو؟
گفتم:به همون اندازه که یه جور عجیبی هستی و به همون اندازه که همه چیز شگفت انگیزه ، به همون اندازه هم می تونه نابودت کنه.
پوزخندی زدو گفت: ممنونم از امیدی که دادی.
گفتم : قابلی نداشت.
یکساعت و بیست دقیقه ای هست که در حال حرف زدن هستیم که حرف می کشد به سمت اینکه چرا من وسط یک اتفاق جدی یک چیز خنده دار پیدا می کنم یا می سازم و بعد می گه: اره اونروز که داشتی حساب می کردی ویزیتو دیدم منشی رو داشتی می خندوندی.با لبخند میگم: چیه الان ناراحتی با منشیت شوخی کردم؟ میگه : نه منظورم اینه که ...می پرم وسط حرفش و میگم: نه بزار من بگم.برام سوال معمولا مشاورها منشی هاشون گشاده رو هستند،چطوریه منشی تو اینقدر اخماش تو هم؟ سرشو کج می کنه و با طمانینه خاصی میگه: اون دختر خواهرم.ناخوداگاه می خندم و میگم: آخ آخ نگو فکر کردی دارم مخشو میشم. اینجا خودش هم به خنده می افتد و میگه : نه کلا آدم کم حرفیه و درون گراست.با لبخند وبا شیطنت میگم: دکتر نکنه تو خودت مشکل نه گفتن به آدما داری.مثلا خواهرت ازت رو انداخته و مجبور شدی بیاریش ...اینبار دکتر می پره وسط حرفم و میگه: ببین الان مشکل من نیستم که چرا دختر خواهرم و آوردم اینجا سرکار میخوام بدونم که چی میشه که میخوای حتما آدما رو بخندونی؟ میگم: خب مشکلش چیه؟ الان ناراحتی خندوندمش ؟ به نظرم یه تشکر بهم بدهکاری به جای مواخذه.سرشو به چپ و راست تکون میده و میگه : نه احساس می کنم قصد جلب توجه داری .پوزخندی می زنم و میگم: آخ آخ آخ نا امیدم کردی دکتر ...بعد از شش جلسه اینجا حرف زدن نا امیدم کردی .دکتر خیلی جدی جواب میده : اتفاقا منم خیلی ناامیدم از این جلسات ،چون بیشتر احساس می کنم اومدی اینجا با من کل کل کنی تا تراپی بشی.گاهی حتی به نظر می یاد تو می خوای منو تراپی کنی.واقعا چرا پولتو اینجا هدر می دی؟ میگم: شما که نباید ناراحت پول من باشی .میگه :چرا نباشم وقتی کاری نتونستم بکنم .واقعا چه خبره. نگاهش می کنم و بعد از کمی مکث می گم: فکر کنم از سرناچاری...ناگزیری...بهت گفتم شما سومین نفری هستی که تو این دوسال عوض کردم؟ با مکث جواب میده :چرا؟ دنبال چی هستی؟ میگم: دیگه هیچی...چون وقتی کاری از دست خودم بر نیاد از دست تو و هم بر نمی یاد.راستش اگر تو ی مملکتی بودم که مثلاً می شد بری پیش کشیش و تو اتاق اعتراف چند دقه حرف بزنی شاید اصلا اینجا نبودم . میگه: خودمم داشتم به همین نتیجه می رسیدم ولی از کجا می دونی من نمی تونم کمکت کنم. کمی انگشت اشاره ام را زیر چانه ام بازی می دهم و میگم: الان که فکر می کنم می بینم تو این دو سال سه نفر ولی اگر برگردم به عقب تعدادتون شاید به انگشتای دو دست هم برسه.جلسه اولم گفتم اگر حس نکنم نخ میدی چیزی نمی تونم بگم. کمی فکر می کنه و میگه : خب اگر حدود شش تا جلسه یک ساعت و نیمه با هم حرف زدیم و هنوز به قول خودت نخ نگرفتی دو تا راه بیشتر نمی مونه یا برخلاف میلم مجبورم بهت بگم بهتره وقت خودتو تلف نکنی یا امتحان کنی.تصمیم بگیر...سکوت برقرار می شود .نگاهش می کنم و بلند می شوم و تخته شاسی که روی آن یادداشت بر می دارد را از روی پایش و خودکار را از توی دستش بر می دارم و زیر نوشته هایش سه کلمه می نویسم و می گذارم روی پاهایش. می خواند،کمی لب هایش را کج می کند و میگه :خب حالا حرف های زیادی برا گفتن هست.میگم: من یا شما؟ میگه: ببین .کل کل نداریم.الانم برا اولین بار بهت میگم که وقتت تموم.من باید در مورد چیزی که نوشتی کمی مطالعه کنم . بلند می شوم و همینطور که کارتم را از روی کیف دوشی ام در می آورم میگم: راستی دکتر گفتی چون دختر خواهرت نباید مخشو بزنم ؟ می افته به خنده و میگه : فقط برو بیرون ...میگم: میبینی دکتر ...اشتباه کردی .هیچ چیزی به اندازه خندوندن آدم ها لذت بخش نیست.نگام می کنه و میگه: میدونم چرا این کارو می کنی.اون حرفو عمدی زدم که مجبورت کنم بری سمتی که خودم می خوام.لب هایم را کج می کنم و میگم: اگه راست بگی کارت بدک نبود.باز میخنده و میگه: میری بیرون یا نه...
طالع اگر مدد دهد، دامَنَش آوَرَم به کف
گر بِکَشَم زهی طَرَب، ور بِکُشَد زهی شرف
طَرْفِ کَرَم ز کَس نَبَست، این دلِ پُر امیدِ من
گر چه سخن همیبَرَد، قصهٔ من به هر طرف
از خَمِ ابرویِ توام، هیچ گشایشی نشد
وَه که در این خیالِ کَج، عمرِ عزیز شد تلف
اَبرویِ دوست کِی شود دَستکَشِ خیالِ من؟
کس نزدهست از این کمان تیرِ مراد بر هدف
چند به ناز پَروَرَم مِهرِ بُتانِ سنگدل
یادِ پدر نمیکنند این پسرانِ ناخَلَف
من به خیالِ زاهدی گوشهنشین و طُرفه آنک
مُغْبَچهای ز هر طرف میزندم به چنگ و دَف
بی خبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُل
مستِ ریاست محتسب، باده بده و لاتَخَف
صوفی شهر بین که چون لقمهٔ شُبهه میخورد
پاردُمَش دراز باد آن حَیَوانِ خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در رَهِ خاندان به صِدق
بدرقهٔ رَهَت شود همَّتِ شَحنِهٔ نجف
باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخلست این عدم از وی مرم
جای خرجست این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهانِ هست کیست؟
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که ترا رحم آورد آن ای رفیق
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
□
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها…
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها…
پ.ن:امروز...و فقط همین یک تکه از شعر شاملو
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقرست ای پسر
در دکان کفشگر چرمست خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدتست
غیر واحد هرچه بینی آن بتست
از شیلات که بیرون می آیم .سوار ماشین می شوم و از سر تقاطع روبه روی شیلات که دور می زنم چشمم می افتد به حامد که با کت و شلواری کرم رنگ دارد می رود سمت ماشینش.صدایش می کنم: آهای مهندس دوزاری، تب نمی کنی تو این کت و شلوار؟ بر میگردد سمت صدایم.نگاه عمیق پر از شیطنتی می کندو میگه : تف تو روت بیاد عزیزم. میگم: دارم میرم قهوه خونه صبحونه بخورم می یای یاد قدیما.سرش را کمی چپ و راست می کندو می گه: می یام یاد قدیما. حامد از آن رفیق هاست که ممکن گاهی سالی یکی دو بار هم را ببینیم آن هم اتفاقی و توی خیابان اما پر از حرف نگفته باشیم و مثل آن ها که هر روز همدیگر را می بینند صمیمی.از آن رفیق هاست که به وقت گرفتاری بیش از همه ی اوقات سرو کله اش پیدا می شود.
می روم قهوه خانه سر بازار ماهی فروش ها.هنوز هم همان شکلیست. دو ردیف کرسی های کوچک موازی با هم دارد با میزهای کمی بزرگتر جلو کرسی ها.یک طرفش طرفداران تیم شاهین می نشستند و طرف دیگر طرفداران ایران جوان.ان موقع ها که حال و حوصله مان بیشتر بود صبح ها اول می رفتیم قهوه خانه صبحانه می خوردیم و هر ازگاهی حامد فقط با آوردن اسم یکی از این دو تیم دو طرف قهوه خانه را می انداخت به جان هم.ان ها بحث می کردند ما صبحانه می خوردیم و هر هر می خندیدیم.سکوت که می شد حامد باز یک جمله ای می انداخت وسط و باز دو طرف قهوه خانه می افتادند به جان هم.شبیه یک انیمیشن خوشمزه بود.قهوه خانه پر از صدای غر غر قلیون وبوی ماهی و دود حیران در هواست.به حامد میگم:به نظرت اینا هنوزم بحث شاهین و ایران جوان می کنند ؟ حامد لبش را می کشد بالا و می گوید : الان معلوم میشه .بعد یکهو با صدای نسبتا بلندی میگه : هههه ...عامو شاهین چه خبرا....یکهو مثل گذشته ها قهوه خانه بهم میریزد حامد با لبخندی رضایت آمیز نگاهم می کند و میگه: واقعا بایداز اینایی که هنوزم حوصله بحث فوتبالی دارن تقدیر کرد .من دیگه حتی حوصله نگاه کردن بازی استقلال پرسپولیس هم ندارم. نیم ساعتی می نشینیم.از گذشته ها حرف می زنیم .خاطره بازی می کنیم.حامد گهگاه جماعت توی قهوه خانه را به کل کل می اندازد .سوار ماشین که می شویم حامد را ببرم سمت ماشینش میگه: هی می خوام از موقعی که دیدمت بپرسم هی فکر می کنم سوال احمقانه ایه .میگم: چی ؟میگه : اوضاعت چطوره؟ میگم: عالی ...از این بهتر نمیشه. سرش را تکان می دهد و میگه :یعنی اگر بهم می گفتی درب و داغونم از این جوابی که دادی بیشتر خوشحال میشدم. بهش میگم: ببین من یکی دو تا گیر و گور تو زندگیم دارم که خیلی ساله گرفتارشونم.خیلی هم باهاشون کلنجار رفتم .الان دیگه یه چند وقتیه حس می کنم کاریشون نمی تونم بکنم.پس چند وقتیه ترجیح می دم دستمو بگیرم بالا بی خیالشون بشم.هر چی شد ،شد.نشدم گور پدر همه چی ،زندگی اونقدرا هم که ما فکر می کنیم مهم نیست.
همین حین راهنما می زنم که از خیابان قهوه خانه بپیچم توی خیابان اصلی که یکهو یک نیسان حمل ماهی می آید از سمت راستم برود توی خیابان اصلی،میزنم روی ترمز که نزنمش.همین حین یک ماشین هم جلوی من پشت یک گاری حمل بار گیر می کند.نیسان بغل دستی ام شیشه اش را می کشد پایین و طلبکارانه داد و بیداد می کند.حامد خیلی خونسرد میگه: به نظرم این داشت خلاف می کرد ولی الان طلبکارمون نه؟ همینطور که در بطری آبم را باز می کنم میگم : اره فکر کنم.به نظرت یه کم آب بهش بدم بخوره آروم شه؟ حامد :کمی شیشه ماشین را می کشد پایین و سیگارش را روشن می کند .دودش را از لای شیشه می پاشد بیرون و میگه: نهههه آب بدردش نمی خوره .سیگار لازم بیشتر...صدای راننده نیسان می آید که همچنان طلبکارانه غرغر می کند .حامد میگه : چیزی بهش نگی ها.اگه اومد پایین برات خدا وکیلی من از سرجام تکون نمی خورم. پوزخندی می زنم و میگم: آخ آخ چه کیفی میده با این کتت بکشتت رو اسفالت با اون دستای بزرگش ،واقعا چطوری تو این گرما کت پوشیدی مهندس؟ باز پوزخند می زنه و میگه :جواب این سوالت واقعا پیچیده است.همینطور که ما داریم حرف می زنیم راننده نیسان همچنان غر می زند...شیشه ماشین را که می کشم پایین به آخر جمله اش می رسم که میگه: دوتا کت شلواری مثل شما دهن ما روسرویس کرده. حامد زمزمه وار می گه : چیزی نگی ها حوصله کتک خوردن ندارم. بی حوصله می گم : خفه شو یه لحظه ...خودم را می کشم به سمتش و بطری آب را می گیرم سمتش و میگم: بیا ککا یه کمی آب بخور آروم شی.این بی شعور کت پوشیده چرا منو قاطی این کثافتا می کنی؟ ماشین جلویی ام بالاخره به حرکت می افتد .راننده نیسان بی حوصله و مثل قبل با لهجه غلیط میگه : آزاری هم اُو خوردم تو اگه نگران مو بیدی را میدادی تا مو برم . حالا راه بیف تا بریم.
میگم : چشم ،ولی بخدا نگران تو نیستم .نگران زنت هستم که چطوری باید یه عمر غرغرهای تو رو تحمل کنه.
حامد خنده کنان میگه : واقعا راست میگه ،با اینکه می ترسم پیاده شی دهنمونو سرویس کنی ولی چرا اینقد مُنگه می دی...
راننده نیسان میان عصبانیت و غرغرش می افتد به خنده و میگه: بابا برو...بروووو گیر دو تا دیوانه افتادم...
در باب بخشی از این روایت آقای مولانا می فرماید:
دلا یاران سه قسمند ار بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به پایش جان بده تا می توانی
ما بی غمانِ مستِ دل از دست دادهایم
همرازِ عشق و همنفسِ جامِ بادهایم
بر ما بسی کمانِ ملامت کشیدهاند
تا کارِ خود ز ابرویِ جانان گشادهایم
ای گُل تو دوش داغِ صَبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیرِ مُغان ز توبهٔ ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود، مددی ای دلیلِ راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله مِی مبین و قَدَح در میانِ کار
این داغ بین که بر دلِ خونین نهادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقشِ غلط مَبین که همان لوحِ سادهایم
پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز