یکساعت و بیست دقیقه ای هست که در حال حرف زدن هستیم که حرف می کشد به سمت اینکه چرا من وسط یک اتفاق جدی یک چیز خنده دار پیدا می کنم یا می سازم و بعد می گه: اره اونروز که داشتی حساب می کردی ویزیتو دیدم منشی رو داشتی می خندوندی.با لبخند میگم: چیه الان ناراحتی با منشیت شوخی کردم؟ میگه : نه منظورم اینه که ...می پرم وسط حرفش و میگم: نه بزار من بگم.برام سوال معمولا مشاورها منشی هاشون گشاده رو هستند،چطوریه منشی تو اینقدر اخماش تو هم؟ سرشو کج می کنه و با طمانینه خاصی میگه: اون دختر خواهرم.ناخوداگاه می خندم و میگم: آخ آخ نگو فکر کردی دارم مخشو میشم. اینجا خودش هم به خنده می افتد و میگه : نه کلا آدم کم حرفیه و درون گراست.با لبخند وبا شیطنت میگم: دکتر نکنه تو خودت مشکل نه گفتن به آدما داری.مثلا خواهرت ازت رو انداخته و مجبور شدی بیاریش ...اینبار دکتر می پره وسط حرفم و میگه: ببین الان مشکل من نیستم که چرا دختر خواهرم و آوردم اینجا سرکار میخوام بدونم که چی میشه که میخوای حتما آدما رو بخندونی؟ میگم: خب مشکلش چیه؟ الان ناراحتی خندوندمش ؟ به نظرم یه تشکر بهم بدهکاری به جای مواخذه.سرشو به چپ و راست تکون میده و میگه : نه احساس می کنم قصد جلب توجه داری .پوزخندی می زنم و میگم: آخ آخ آخ نا امیدم کردی دکتر ...بعد از شش جلسه اینجا حرف زدن نا امیدم کردی .دکتر خیلی جدی جواب میده : اتفاقا منم خیلی ناامیدم از این جلسات ،چون بیشتر احساس می کنم اومدی اینجا با من کل کل کنی تا تراپی بشی.گاهی حتی به نظر می یاد تو می خوای منو تراپی کنی.واقعا چرا پولتو اینجا هدر می دی؟ میگم: شما که نباید ناراحت پول من باشی .میگه :چرا نباشم وقتی کاری نتونستم بکنم .واقعا چه خبره. نگاهش می کنم و بعد از کمی مکث می گم: فکر کنم از سرناچاری...ناگزیری...بهت گفتم شما سومین نفری هستی که تو این دوسال عوض کردم؟ با مکث جواب میده :چرا؟ دنبال چی هستی؟ میگم: دیگه هیچی...چون وقتی کاری از دست خودم بر نیاد از دست تو و هم بر نمی یاد.راستش اگر تو ی مملکتی بودم که مثلاً می شد بری پیش کشیش و تو اتاق اعتراف چند دقه حرف بزنی شاید اصلا اینجا نبودم . میگه: خودمم داشتم به همین نتیجه می رسیدم ولی از کجا می دونی من نمی تونم کمکت کنم. کمی انگشت اشاره ام را زیر چانه ام بازی می دهم و میگم: الان که فکر می کنم می بینم تو این دو سال سه نفر ولی اگر برگردم به عقب تعدادتون شاید به انگشتای دو دست هم برسه.جلسه اولم گفتم اگر حس نکنم نخ میدی چیزی نمی تونم بگم. کمی فکر می کنه و میگه : خب اگر حدود شش تا جلسه یک ساعت و نیمه با هم حرف زدیم و هنوز به قول خودت نخ نگرفتی دو تا راه بیشتر نمی مونه یا برخلاف میلم مجبورم بهت بگم بهتره وقت خودتو تلف نکنی یا امتحان کنی.تصمیم بگیر...سکوت برقرار می شود .نگاهش می کنم و بلند می شوم و تخته شاسی که روی آن یادداشت بر می دارد را از روی پایش و خودکار را از توی دستش بر می دارم و زیر نوشته هایش سه کلمه می نویسم و می گذارم روی پاهایش. می خواند،کمی لب هایش را کج می کند و میگه :خب حالا حرف های زیادی برا گفتن هست.میگم: من یا شما؟ میگه: ببین .کل کل نداریم.الانم برا اولین بار بهت میگم که وقتت تموم.من باید در مورد چیزی که نوشتی کمی مطالعه کنم . بلند می شوم و همینطور که کارتم را از روی کیف دوشی ام در می آورم میگم: راستی دکتر گفتی چون دختر خواهرت نباید مخشو بزنم ؟ می افته به خنده و میگه : فقط برو بیرون ...میگم: میبینی دکتر ...اشتباه کردی .هیچ چیزی به اندازه خندوندن آدم ها لذت بخش نیست.نگام می کنه و میگه: میدونم چرا این کارو می کنی.اون حرفو عمدی زدم که مجبورت کنم بری سمتی که خودم می خوام.لب هایم را کج می کنم و میگم: اگه راست بگی کارت بدک نبود.باز می‌خنده و میگه: میری بیرون یا نه...