تصویر گاه هزار و پانصد و پنجاه و دو

گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است

حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود

گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض

ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود

اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل، خوش باش

که به تَلبیس و حیَل، دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امّید که این فَنِّ شریف

چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کامِ دلت

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حُسنِ خُلقی ز خدا می‌طلبم خویِ تو را

تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ

طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود

پ .ن: شاه بیت،عشق می ورزم و امید...

تصویر گاه هزار و پانصد و پنجاه و یک

در عشق زنده باید، کز مُرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غرّان، تیزی تیغ برّان

نَری جمله نران، با عشق کند آید

در راه رهزنانند، وین همرهان زنانند

پای نگارکرده این راه را نشاید

طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد

کو رُستم سرآمد؟ تا دست برگشاید

رعدش بغرّد از دل، جانش ز ابر قالب

چون برق بجهد از تن یک لحظه‌ای نپاید

هرگز چنین سری را تیغ اجل نَبُرّد

کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید

هرگز چنین دلی را غصّه فرو نگیرد

غم‌های عالم او را شادی دل فزاید

دریا پیش ترش رو، او ابر نوبهارست

عالم بدوست شیرین، قاصد ترش نماید

شیرش نخواهد آهو، آهوی اوست یاهو

منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید

در عشق جوی ما را، در ما بجوی او را

گاهی منش ستایم، گاه او مرا ستاید

تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی

دریای ما و من را چون قطره دررباید

پ.ن: شاه بیت ، در عشق زنده باید...

تصویر گاه هزار و پانصد و پنجاه

نبودنت به جان من رفته

همچون نخی که به سوزنی

هرچه می دوزد

همان می شود

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و نه

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند

زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

پ.ن:شاه بیت، دعوی عشاق را

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و هشت

چندین چه ناز آموختی آن غمزه ی غماز را

دل بردی و جان سوختی، حدیست آخر ناز را

هرچند هندوی توام ،چون دزدم از لعلت شکر

در هر کمین بنشانده‌ای ترکان تیرانداز را

سبحه چه در دستم نهی،خرقه چه در پیشم نهی

با زاهدان نسبت مکن این پیر شاهد باز را

سازی که بود ای مدعی کردی از این مجلس برون

با تو به هم آتش زنم این مجلس بی‌ساز را

هان ای حسن تا زنده‌ای دل نه به زندان غمش

چاره نباشد از قفس مرغان خوش آواز را

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و هفت

و گاه بی آن که بدانیم در شب سخن می گوییم
و صبح از چشم خود می فهمیم
گریسته ایم
آن قدر که در پلک هایمان
انارهایِ شکسته بسیار است ...

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و شش

ای دل من ترا بشارت داد

که ترا من بدوست خواهم داد

تو بدو شادمانه ای بجهان

شاد باد آنکه توبدویی شاد

روایت هزار و پانصد و چهل و پنج

یه چند وقتیه با تمرین زیاد موفق شدم وقتایی که عصبانی هستم سکوت کنم و چیزی نگم که کسی آزرده نشه تا عصبانیتم کم بشه و بعد بتونم با آرامش حرفمو بزن هرچند شاید خیلی ها موافق نباشن اما خودم بهتر از هر کسی می دونم که چقدر موفق بودم یا نه ...الان از اون لحظه هاست که خیلی عصبانیم اینقدر که نه قرص های ارامبخشم اثر می کنند و نه قرص های خوابم و دارم با سلول سلول تنم می‌جنگم که چون خیلی عصبانی ام چیزی نگم .الان دقیقا از شدت عصبانیت صدای آریتمی قلبم رو وسط مغزم می شنوم ولی ...ولی...بگذریم.

این پست با احترام به همه ی بی شعوری های خودم تقدیم می شود به هرکسی که پیش از آنکه اتفاق بیفتد بازی را می بازد.

به قول سعدی تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی...

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و چهار

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری

گر شمع نباشد شب دل‌سوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

حوران بهشتی که دل خلق ستانند

هرگز نستانند دل ما که تو داری

بسیار بود سرو روان و گل خندان

لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

پیداست که سرپنجهٔ ما را چه بود زور

با ساعد سیمین توانا که تو داری

سِحر سخنم در همه آفاق ببردند

لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری

امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند

جای مگس است این همه حلوا که تو داری

این روی به صحرا کند آن میل به بُستان

من روی ندارم مگر آن جا که تو داری

سعدی تو نیآرامی و کوته نکنی دست

تا سر نرود در سر سودا که تو داری

تا میل نباشد به وصال از طرف دوست

سودی نکند حرص و تمنا که تو داری

پ.ن: شاه بیت، تا میل نباشد...

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و سه

مرا از زلف تو مویی بسنده است

فضولی می کنم بویی بسنده است

چه لشکر می کشی بر قلب عشاق

صف مغلوب را هویی بسنده است

حسن گر طالب حبل المتینی

ز خوبان تار گیسویی بسنده است

و گر محراب خواهی بهر طاعت

از ایشان طاق ابرویی بسنده است

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و دو

از دیده خونِ دل همه بر رویِ ما رَوَد

بر رویِ ما ز دیده چه گویم چه‌ها رَوَد

ما در درونِ سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد اگر رَوَد دلِ ما زان هوا رود

خورشیدِ خاوری کُنَد از رَشک جامه چاک

گر ماهِ مِهرپرورِ من در قبا رود

بر خاکِ راهِ یار نهادیم رویِ خویش

بر رویِ ما رواست اگر آشنا رود

سیل است آبِ دیده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بُوَد هم ز جا رود

ما را به آبِ دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سرِ کویش چرا رود

حافظ به کوی میکده دایم به صدقِ دل

چون صوفیانِ صومعه دار از صفا رود

پ.ن:شاه بیت

ما را به آبِ دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سرِ کویش چرا رود

تصویر گاه هزار و پانصد و چهل و یک

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد

زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی

پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم

هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن

نظری گر بربایی دلت از کف برباید

پ.ن:شاه بیت ...

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید