روایت هزار و پانصد و ده
همین هفته پیش برای فرشته یک ماشین تارا پیدا کردم و خریدم. بهش گفتم جایزه خرید ماشینی که برات پیدا کردم اینه که یه سفر با هم بریم. گفت: باشه. دیروز ساعت سه بهم زنگ زد و گفت :میای بریم مراسم چهلم عموم؟ مکان مراسم روستای پدریم بود .چهل دقیقه ای با شهر فاصله دارد.من هم در جواب گفتم: خودت که میدونی من خیلی حوصله اینجور مراسما رو ندارم خودت برو.گفت: تو که میدونی من خیلی بیرون شهر رانندگی نکردم. این ماشینم که تازه گرفتم دیگه اصلاً راه دستم نیست بخوام این کارو بکنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن بالاخره قبول کردم و ساعت پنج رفتم دنبالش و با هم رفتیم مراسم عموم.عمویم یازده یا دوازده تا بچه داشت جز یک نفر هیچکدامشان را نمی شناختم.روی یک صندلی نشستم تا روضه خوان روضه اش را بخواند.بعد که روضه تمام شد فرشته اشاره کرد که بریم و من از سر جایم بلند شدم و رفتم به سمت ردیف مردهایی که ایستاده بودند تشکر کنند برای حضورمان. از آن هایی که ایستاده بودند پنج نفرشان که هم سن و سال خودم بودم مرا در آغوش گرفتند و من فهمیدم این پنج پسر احتمالاً پسرهای عمویم هستند. وقت بیرون آمدن از قبرستان فرشته گفت :قبر مامانِ بابا رو میخوای ببینی؟ و من گفتم :حتما. مرا برد به سمت قبر عمویم که تازه خاک شده بود و دخترهای عمویم که نمی شناختمشان نشسته بودند و در حال گریه بودند.دو قبر پایینتر از قبر عمویم قبر یک زنی بود به اسم شهربانو هم اسم خواهرم فرشته،البته در شناسنامه. من آرام نشستم و ناخودآگاه شروع کردم به دست کشیدن روی قبر زنی که نه خودم دیده بودمش و نه مادرم دیده بودش و مادر پدرم بود.تاریخ روی قبر نشان می داد از زمان مرگش هشتاد سالی گذشته. کمی روی قبرش دست کشیدم و ناخودآگاه بدون اینکه بخواهم افتادم به گریه.چند لحظه بعد یک نفر شانه ام را لمس کرد و بعد صدای دختر عمویم مریم را شنیدم که گفت: رضا ،عامو بلند شو حالت بد میشه ها. من اعتنایی نکردم و چند لحظه بعد صدای فرشته را شنیدم که به دختر عمویم مریم گفت ولش کن مریم ،بزار راحت باشه... نمیدونم آن گریهها از کجا آمد اما میدانم نه شروعش با خودم بود و نه پایانش.
آن موقعها که بچه بودیم وقتی عمویم زنگ میزد و میگفت :بیا برویم روستا پیش خواهرهایمان،اگر پدرم حوصله داشت که میگفت بیا دنبالم ولی اگر نداشت یک جمله به یاد ماندنی داشت.میگفت: به عموتون بگین تو برو ،اگه مادرم زنده شد بگو تا منم بیام.
ای وای ...ای وای...
ياد تو می وزد ولی ، بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی مي رسد ، نکهت آشنای تو
غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسيم اگر ، جرعه ای از هوای تو
« عمر منی » به مختصر ، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر ، از دم جان فزای تو
گرچه تو دوری از برم ، همره خويش می برم
شب همه شب به بسترم ، ياد تو را به جای تو
با تو به اوج می رسد ، معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود ، عشق به اقتفای تو
عشق اگر نمی درد ، پرده ی حايل از خِرد
عقل چگونه می برد ، پی به لطيفه های تو ؟
خواجه که وام می دهد ، لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد ، شعر مرا را برای تو :
« خاک درت بهشت من ، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من ، راحت من ، رضای تو »
پ.ن:شاعر حسین منزوی
پ.ن: توی راه بازگشت به فرشته غر میزدم که گفتم ببرم مسافرت نگفتم ببرم مراسم فاتحه
عاشق که می شوی