شاد زی با سیاه‌چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعدموی غالیه‌بوی

من و آن ماهروی حورنژاد

نیک‌بخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آن که او نه خورد و نه داد

باد و ابر است این جهانِ فسوس

باده پیش آر هرچه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز

هیچ‌کس، تا از او تو باشی شاد؟

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟

تصویرگاه ششصد و شصت و نه

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه

تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی از مصیبت پیری کنم سیاه

تصویرگاه ششصد و شصت و هفت

 

مادر می را بکرد باید قربان

بچهٔ او را گرفت و کرد به زندان

بچهٔ او را ازو گرفت ندانی

تاش نکویی نخست و زو نکشی جان

جز که نباشد حلال دور بکردن

بچهٔ کوچک ز شیر مادر و پستان

تا نخورد شیر هفت مه به تمامی

از سر اردیبهشت تا بن آبان

آن گه شاید ز روی دین و ره داد

بچه به زندان تنگ و مادر قربان

چون بسپاری به حبس بچهٔ او را

هفت شباروز خیره ماند و حیران

باز چو آید به هوش و حال ببیند

جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان

گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز

زیر زبر، همچنان ز انده جوشان

زر بر آتش کجا بخواهی پالود

جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان

باز به کردار اشتری که بود مست

کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان

مرد حرس کفک‌هاش پاک بگیرد

تا بشود تیرگیش و گردد رخشان

آخر کارام گیرد و نچخد تیز

درش کند استوار مرد نگهبان

چون بنشیند تمام و صافی گردد

گونهٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان

چند ازو سرخ چون عقیق یمانی

چند ازو لعل چون نگین بدخشان

ورش ببویی، گمان بری که گل سرخ

بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان

هم به خم اندر همی گدازد چونین

تا به گه نوبهار و نیمهٔ نیسان

آن گه اگر نیم شب درش بگشایی

چشمهٔ خورشید را ببینی تابان