بتی دارم که گِرد گل ز سُنبل سایه‌بان دارد

بهارِ عارضش خطّی به خونِ ارغوان دارد

غبارِ خط بپوشانید خورشیدِ رُخَش یا رب

بقایِ جاودانش ده، که حُسنِ جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود

ندانستم که این دریا چه موجِ خون‌فشان دارد

ز چشمت جان نشاید بُرد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

چو دامِ طُرِّه افشاند ز گَردِ خاطرِ عشاق

به غَمّازِ صبا گوید که راِزِ ما نهان دارد

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حالِ اهلِ دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو، فراوان داستان دارد

چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامَش ای بلبل

که بر گُل اعتمادی نیست، گر حُسنِ جهان دارد

خدا را، دادِ من بِسْتان از او ای شَحنهٔ مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گِران دارد

به فِتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تأخیر و طالب را زیان دارد

ز سروِ قَدِّ دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بِنْشان که خوش آبی روان دارد

ز خوفِ هجرم ایمن کن اگر امّیدِ آن داری

که از چشمِ بداندیشان خدایت در امان دارد

چه عذرِ بختِ خود گویم؟ که آن عیّار شهرآشوب

به تلخی کُشت حافظ را و شِکَّر در دهان دارد

پ.ن: خدارا داد من بستان...

معمولا هفته ای چند بار میروم پست،دیگر بچه های اداره پست همه آشنا هستند .گاهی اوقات کارهایم را تلفنی انجام می دهند.سعید وقت هایی که می فهمد بعضی کارهایم را تلفنی انجام می دهم میگه : یعنی این آدم انگار مهره داره.پنح سال برا هرکار کوچیکی باید می رفتم و می اومدم بعد آقا نصف کارا رو تلفنی انجام می ده.من هم همیشه در جواب میگم: ربطی به مهره داشتن من نداره،به بی شعوری تو داره.

دیروز که رفتم اداره پست سید کارمند بسته بندی شان نبود .اینجور موقع ها خانم زارعی یواشکی مشتری هایی که می آیند و با غرغر مجبورند بروند جای دیگر چند تا کارتون میدهد تا خودم بسته بندی کنم.گرفتار بسته بندی هستم که مدیر از در پشتی می آید و تا مرا می بیند میگه: عههه تو پشت باجه چی کار میکنی؟ همینطور که کارتونم را منگنه می زنم میگم: دارم اهمال کاری مدیر و کارمنداشو جبران می کنم.به شوخی جواب میده : خانم زارعی به بار دیگه این آقا اومد پشت باجه من می دونم و شما.سریع جواب میدم : من جا تو بودم به جا تهدید یه حقوق می‌بردیم برا این آقا...می خندد و میگه: چی کار کنم وایسم برات بزنم یا...می پرم وسط حرفش و میگم : برو پی میزت آقاها...از شما آبی برا من گرم نمیشه...می خندد و می رود توی اتاق دور شیشه ای اش.هنوز بسته آخر را نبسته ام که یک آقایی با لباس سفید و ماسکی به صورت وارد می شود .صاف می رود سراغ خانم زارعی تا کارش را انجام دهد.هنگام انجام کارش چند باری سیستم قطع و وصل می شود و معطلی باعث می شود آقای لباس سفید شروع کند به غرغرهای همیشگی یک جماعت کلا ناامید.از وضعیت دلار و سکه و گرانی شروع می کند تا می رسد به جنگ.هر از گاهی من و خانم زارعی و بقیه خانم های پشت باجه را هم مخاطب قرار می دهد به امید یافتن همراهی در غرغر مضائف.من با لبخند فقط گوش می دهم.بسته آخرم را هم منگنه و چسب می زنم و از پشت باجه بسته ها را می‌گذارم روی ترازوی بغل دست خانم زارعی و می آیم کنار آقایی که هنوز غرغرهایش تمام نشده ،به محضی که میرسم کنارش سیستم وصل می شود و مبلغ پستش روی دستگاه کارت خوان نمایان می شود .با دستم به دستگاه اشاره می کنم و میگم: اگه کارت بکشین فکر کنم خلاص بشین.یه نگاه عاقل اندر سفیه به من می کند و میگه : خلاصی کجا بود آقا ...هههه ...خلاصی...از ته حلقش پوزخندی مشمئز کننده می زند و دستش را می برد سمت کارت خوان و میگه : خدمت تون عرض کنم که جناب شکسپیر یه جمله معروفی داره که ....به اینجای حرفش که می‌رسد کارتش را کشیده و دارد مبلغ کارت را چک می کند.نمیدانم چرا از اولی که آمد و شروع کرد به حرف زدن یاد شخصیت های همیشه پرچانه و یاوه گو نمایش نامه های استاد بیضایی افتادم.از مبلغ که مطمئن می شود ادامه میده: بله جناب شکسپیر میفرماید: تمام جنگ های جهان به خاطر یک زن اتفاق می افتد.جمله اش که تمام می شود سریع می گم: اتفاقا جناب فروید هم میفرماید تمام جنگ های جهان به خاطر یک زن است و پشت همه ی این داستان ها یک مرد بی شعور ایستاده.ناخوداگاه همه می افتند به خنده و مرد نگاهی می کند و همینطور که می رود می گوید : شما دیگه نور علی نورش کردی....مرد که می رود خانم زارعی میگه: اوفففففییی جیگرم خنک شد خیلی به موقع بود .خدا پدر فرویدو بیامرزه...باخنده میگم: فروید چی ...کشک چی...این جمله خودم بود ...خانم زارعی این بار با صدای بلندتر می خندد انگار دارد به یک تاریخ احمقانه بشریت قهقهه می زند.

پ.ن: هیچ چیزی در جهان به اندازه جنگ نا امیدی نمی آورد. باید اعتراف کنم دنیا خیلی وقت است چیزی برای امیدوار بودن و ادامه دادن ندارد

منم آری منم

که از اینگونه تلخ می‌گریم

که اینک

زایشِ من

از پسِ دردی چهل‌ساله

در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تفته

در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است

که نوازش است و بخشش است.

در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،

که سایه‌ها دراز می‌شوند

و شب با قدم‌های کوتاه

دره را می‌انبارد.

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود

نوازش نبود و

بخشش نبود

که این

همه

پیروزیِ حسرت است،

بازآمدنِ همه بینایی‌هاست

به هنگامی که

آفتاب

سفر را

جاودانه

بار بسته است

پ.ن : این شعر شاملو را تنها باید با آن صدای زنگ دار خسرو سینمای ایران ، در آن صحنه ای از هامون که با چند بسته روی دست وارد آسانسور می شد و سیما تیرانداز بهت زده و حیران به خوانش دیوانه وار او نگاه می کرد ،شنید و به یاد آورد .

به یاد مهرجویی ...

دلگرمی‌های تو

بال‌های منند

چیزی بگو...

گاهی چنانم بی تو

که عبور سایه‌ای از کنارم

نگرانم می‌کند

گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم

چندان که شب و روز شمردم ، مردم

آری، همه باخت بود سر تا سر عمر

دستی که به گیسوی تو بردم، بردم

زیر مجموعه ی خودم هستم

مثل مجموعه ای که سخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

گرچه باغ من از درخت تهی ست

عشق آهوی تیزپا شد و من

ببر بی حرکت پتوهایم

خشمگین نیستم که تا امروز

نرسیدم به آرزوهایم

نرسیدن رسیدن محض است

آبزی آب را نمی بیند

هرکه در ماه زندگی بکند

رنگ مهتاب را نمی بیند

دوری و دوستی حکایت ماست

غیر از این هرچه هست در هوس است

پای احساس در میان باشد

انتخاب پرنده ها قفس است

وسعت کوچک رهایی را

از نگاه اسیر باید دید

کوه در رشته کوه بسیار است

کوه را در کویر باید دید

گرچه باغ من از درخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

شعر را، عشق را، مکاشفه را

همه را از نداشتن دارم...

پ.ن: بله...حق با شماست

عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد

عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد

حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود

یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد

غیرتِ عشق، زبانِ همه خاصان بِبُرید

کز کجا سِرِّ غمش در دهنِ عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار؟

هر که در دایرهٔ گردشِ ایام افتاد

در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ

آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی

کار ما با رخِ ساقیّ و لبِ جام افتاد

زیرِ شمشیرِ غمش رقص‌کُنان باید رفت

کان که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد

هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است

این گدا بین که چه شایستهٔ اِنعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی

زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی

بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول

که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی

ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز

تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی

که به پاکی‌اش نرُفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم

ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی

به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پی‌اش چگونه رفتی

تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش

که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه

کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی

که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی

دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقّه می شود

بی آن که بداند

حلقه ی آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق

پ.ن: گاهی لحظات حس می کنم یک چیز خش دار تیز و برنده به جان حنجره ام افتاده

هی دفن می کنم و دفن می کنم و دفن می کنم؛

امیدهای رفته پی روزهای رفته را،

هی قرض می کنم و قرض می کنم و قرض می کنم؛

از فردای خود امید.

فتح نامه کلات

دروغ چرا !

شب که می شود من به خودم می لرزم

انگار در اوج ناتوانی ی من

یک نفر نصف وجودم را

صاحب می شود.

پ.ن: این طلسم لعنتی را باطل می کنم

پ.ن : غمگین تر از این چه داستانی برای گفتن دارید ؟

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد

داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛

چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد !

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش

روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها

گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند

ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!

موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود

هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود

جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

•••

از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما

ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل

باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …

»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»

نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت

باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …

سحر شبنم چو بر گیسویش افتاد

به عالم شورشی از بویش افتاد

خوش آن ساعت که فایز همچو گیسوش

پریشان حال در پهلویش افتاد

غمگینم

چونان مردی که هزار راه نا رفته را

هزار بار نا امیدتر

برگشته است.

عاشقان واقعی،

گیاهانند...،

‏که ریشه‌های‌شان فرو رفته است،

‏در کف دست من،

‏در استخوان کتف تو،

‏در جمجمه‌ی شکسته‌ی من....

‏و این خاطرات من و توست،

‏که توت می‌شود یک روز.

‏انار می‌شود گاهی،

‏که دیروز انگور شده بود،

‏که فردا زیتون است و تلخ.....

نگاهش کنید

گریلایِ گیسو بارِ من

گره از قطارِ گلوله گشوده است.

نیمی ماه و نیمی مادر

گهواره‌بانِ باران وُ

گلِ سرخ است هنوز.

این خطِ شیرکو،

این هم نشانِ شوان:

من

قبالهٔ کردستان را

در محضرِ انار و کبوتر و زیتون

امضاء کرده‌ام!

پ.ن: گریلای گیسو بار من...ای وای ...ای وای به این شعر

نزدیک ظهر بود که پدر سعید زنگ زد و پرسید : کجایی پسر.گفتم : بیرونم دکتر جان.امر بفرما...خیلی خونسرد و عادی گفت : وقت داری یه سر بیای اینجا؟ پرسیدم : خیر باشه دکتر جان.خنده ای می کنه و می گه : به قول خودت ما شر دور و برمون پیدا نمیشه.اگه می تونی زود بیا کارت دارم. از کلمه زود بیایی که می گوید کمی شک می کنم.مادر سعید یک هفته ای هست که رفته سفر و پدرش تنهاست.سر ماشین را کج می کنم و برعکس عادتم که همیشه آرام رانندگی می کنم،تخت گاز می روم سمت خانه اش.در را که می زند میگه : طبقه بالام آقا رضا...طبقه بالا یعنی حیاط خلوت دکتر .یعنی یک خانه مجزا که یکی از اتاق هایش حدود ۲۴ متر است که انگار به جای دیوار با کتابخانه ساخته شده .پله ها را دو تا یکی می روم بالا.وارد اتاق که می شوم روی کاناپه سبزرنگش لم داده و دستش روی پیشانی اش است.نگاهم می کند و با لبخند میگه : چطوری گل پسر...با لبخند میگم: مثل پلو تو دوری .تو چرا اینطوری لم دادی دکتر جان؟ با لبخندی خونسرد میگه : دستگاه فشار و تو کمد بیار تا ببینیم اوضاع چطوره؟ می روم سمت کشو و میگم : آها پس یه خبری هست...دلتنگی حاج خانوم به گولبولای خونت فشار آورده ...بلند می‌خنده و می گه : میدونستم بیای شروع می کنی به شیطنت.همینطور که دستگاه فشار را می بندم میگم: تو که نمی خوای منو سیاه کنی دکتر ...میگه : تو سیاه شدنی نیستی بچه .نبضش را با انگشتم فشار می دهم و فشارش را می گیرم .کمی بالاست...میگه : چطوره ؟ میروم سر دم نوش های روی میزش و همینطور که که با آب جوش همیشه آماده توی فلاسکش چای ترش درست می کنم میگم: میگم من که گفتم ...می خنده و میگه : نه جدی...چای ترش را می گذارم جلوش و میگم : فشارتون حاج خانوم و کم آورده با کمی چای ترش...سرشو به علامت هم آره هم نه تکان می دهد و میگه: من به تنهایی عادت دارم.من تنهایی مو از خدا به ارث بردم ...تنهایی عادتم... دکترای الهیات دارد اهل شعر و ترجمه است گاهی یک بند شوخی می کند و گاهی وسط شوخی هایش یکهو می زند وسط فلسفه .لبخند تلخی می زنم و میگم: حالا که فلسفیش کردی بگم که موافقم.تنهایی تو ذاتمون...هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه جلوشو بگیره.فقط باید یاد بگیریم باهاش زندگی کنیم که شما به قول خودت عادت کردی بهش ...نگاه عمیقی می کنه بهم و میگه : تو چی؟ یاد گرفتی باهاش کنار بیای؟ نگاهش می کنم کمی فکر می کنم و میگم: راستش دکتر چند وقت دارم یه چیز دیگه رو تمرین می کنم.اینکه همه‌ چی تغییر می‌کنه...همه چی...زن آدم تغییر می کنه ...شوهر آدم..بچه آدم...رفیق فابریک آدم...کار آدم...دارم تمرین میکنم یاد بگیرم وقتی سریع تغییر کرد نترسم.به جاش به وقتش باهاش تغییر کنم ...کمی پیشانی ام را می مالم و میگم: ولی تنهایی تو برنامه زندگیم...پس باید مثل شما یاد بگیرم...سرشو تکون می ده و میگه : عجله کن پسر...نباید دیر برسی...هرجا هم حس کردی داری دیر می رسی یادت باشه خدا میفرماید: لاتخف و لا تحزن...

نیم ساعت بعد وقتی می خواهم بروم میگه: آقا رضا ببخشید صلاح نبود به سعید زنگ بزنم .وسط حرفش می خندم و میگم: این یکی رو اشتباه کردی دکتر.اگر فکر می کنی من چون پسرت نیستم کمتر نگران می شم .فقط فرقمون اینه که راه من درازتر بوده .سربالایی هام بیشتر بوده .پس انتخابت درست...دکتر جواب میده: تو هم اشتباه کردی اگر فکر می کنی چون پسرم نیستی عین اون نیستی برام...

پ .ن: امروز تمام طول روز به این آواز استاد گوش می دادم : مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم...

قسم می خورم تو بهشت هم همچین آواز دیوانه کننده ای پیدا نمی شه

تا الان

چهل و چند هزارهٔ هول آور است

کسی نمی داند

من در انفرادیِ این دیوارها

چه می کنم،

زنده ام، مرده ام، بریده ام،

یا باز مثل همیشه

همان آرامِ آهستهٔ دریا و

خاموشِ بی دلیلِ بارانم.

عجیب تر اینکه

چرا هیچ فرقی میانِ جمعه

با سه شنبهٔ پس فردا نیست؟!

سه شنبه که پس فردا نیست!

الان چهل و چند هزارهٔ هول آور است

در به روی خود بسته ام،

خسته ام.

دلم

برای دست دادن با نزدیک ترین همسایه

تنگ است،

دلم برای دیدنِ ناگهانی یک دوست،

رو بوسی تشنه با باران،

بغل کردنِ هوا،

حتی ناخنک زدن به سینیِ بامیه،

و شوخی با کولیِ کف بینی

با منقلِ روشن اسفندش:

-کرونا به دور... کرونا به دور!

شهر، کوچه، دنیا،

تک و توکی عابر،

دوردست ها،هزاره، هول،

و لکنتِ دوستم مَمَدرضا

کنارِ پراید نمرهٔ سبزوار:

ت...ت...تجریش

دددربست از بزرگراه...!

.

به خدا خسته شدم

یک نفر به من بگوید:

انفرادیِ پدرسگِ این بی پیر

کی تمام خواهد شد...؟!