تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و پنج

فصل عوض میشود..
جای الو را خرمالو میگیرد
 جای دلتنگی را
 دلتنگی

 

تصویر گاه هزار و هفتاد و سه

«تو را می خواهم».
در این جمله اندوهی‌ست؛
اندوهِ نداشتنت...

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و سه

 خستگی را...
آغوشِ تو در می‌کند

وقتی نیستی
عجالتاً چای می‌خوریم
چه کنیم؟

 

تصویرگاه نود و یک

احساس ِ مسافري را دارم

که بايد برود

و نمي داند به کجا

بليت سفر به ناکجا را

من سال هاست در مشتم مي فشرم

کجاست راننده

تا لگد به در ِ مستراح ِ بين راهي ِ اين زندگي بکوبد

فريادم بزند که جا نماني

کجاست

تصویرگاه هشتاد و شش

یقه بالا می‌دهیم
دست‌ها در جیب
سیگار به ته رسیده میان ِ لب
به دیوار تکیه می‌دهیم
نه که کارآگاه باشیم یا عضو مافیا
نه
بدبختیم...!