تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و پنج
افسوس برای چنار همسایه
که تو را نمی شناسد
یا ماهی های دریای خزر
یا آن صخره های سیاه
که در کیلومتر چهل و سوم جاده چالوس_کرج
بی خبر از تو
خیره بود به دره ای عمیق
چه حیف!
که همه ی مسافران قطار تهران_تبریز
وقتی در واگن پنجم قطار جنوب
به سمت شیراز می رفتی
تو را نمی شناختند
و چقدر
آن راننده تاکسی
و داروخانه دار محل
و میوه فروش سر خیابان
و پلیس کلانتری
که اسمت را نمی دانند
چیزی کم دارند
و چه خسارت بزرگی است
برای همه ی میزهای کافه های شهر
وفنجان ها
و بشقاب ها
و لیوان ها
که هرگز تو را لمس نکرده اند
و چقدر ترحم آورند
آن فیلم ها که تو را ندیده اند
و آن ترانه ها که تو را نشنیده اند
و آن گل ها که تو را نبوییده آمد
و چه پوچ و بیهوده اند
آن شعرها
اگر که با بهت و شور و اشتیاق
دیوانه وار
تو را نسرایند.