تصویر گاه هزار و هفتاد و شش

شیدایی خجسته که از من ربوده شد
با مکرهای شعبده باز سپیده‌ای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج‌هایش را در خواب‌هایتان تکرار می‌کنید
خورشید، هیمه‌ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم‌های من، خاکستری‌ست که از عمق‌های آن
ققنو س‌های رنج جهان می‌زایند
تنهایم
از آن زمان که شیدایی خجسته‌ام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب‌های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد 

چون شانه‌های شاد بلندش تعطیل شد تعطیل شد زیبایی جهان
آن بغبغوی داغ در ایوان عاشقان
آن چشمه‌سار پچپچه کارام می‌خلید در صبحدم در گوش هوش تعطیل شد
سودای نرم زخمه به تار بزرگوار در شامگاه تعطیل شد
تاریکی جهان حق من است…
حق من است تاریکی جهان…

 

 

تصویر گاه نهصد و نود

شما جسورتر از من باشید

ستاره های جهان را میان زن ها قسمت کنید

که در زمانه ی من زن ها 

نصیب ساده یک سو سوی  ستاره نمی بردند

 

پ.ن: به به...چه شعری...

تصویرگاه پانصد و نود و سه

روزی به خواب تو می‌آیم
می‌بینی که من تواَم
و تیمارستانی با صد هزار عاشق هستم
ابرو حواله‌ی دریا کن
و مثل باد گذر کن از شهر پنجره‌های ویران
من در تمام پنجره‌ها انتظار تو را می‌کشم
هر کس که ویرانه‌های چشم مرا دست کم گرفت
نفرین شده ست
عاشق خواهد شد
حتی اگر تو باشی
که صدها هزار عاشق نابینا در شهرهای جهان داری

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد

پس از ديدارِ شب
صبح برف‌ها را با برگ‌ها با آفتاب با هم خورديم
يادت هست ؟
با اسب‌ها به خواب چمنزارها فرو رفتيم
يادت هست ؟
گفتم : تو دست‌هایی هم داری ؟
_ يادم نيست

گفتم : بهار ده انگشت نازنين دارد
از چشمِ مالیخولیایی رنگش افسانه می‌تراود
آن چشم‌ها : فضای سينه‌ی منِ - بودا - را ديد ؟
يادت هست ؟
نه ، يادم نيست

و بعد بر يک گليمِ كهنه ، خدا را خوابم برد



تصویرگاه سیصد و هشتاد

پس از ديدارِ شب
صبح برف‌ها را با برگ‌ها با آفتاب با هم خورديم
يادت هست ؟
با اسب‌ها به خواب چمنزارها فرو رفتيم
يادت هست ؟
گفتم : تو دست‌هایی هم داری ؟
_ يادم نيست

گفتم : بهار ده انگشت نازنين دارد
از چشمِ مالیخولیایی رنگش افسانه می‌تراود
آن چشم‌ها : فضای سينه‌ی منِ - بودا - را ديد ؟
يادت هست ؟
نه ، يادم نيست

و بعد بر يک گليمِ كهنه ، خدا را خوابم برد



تصویرگاه تصویرگاه سیصد و ده

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام
برای تو در این جا نوشته‌‌ام
نام تمامی آن‌هایی را که دوست داشته‌ام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام
و دست‌هایی را که فشرده‌ام
نام تمامی گل‌ها را
در یک گلدان آبی
برای تو در این‌جا نوشته‌ام
...

من دوست داشتم که صورت زیبایی را
بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم
اما چنین نشد
وَ نخواهد شد
هستی خسیس‌تر از اینهاست
...
من سال‌هاست دور مانده‌‌ام از تو
و می‌روم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت
پروانه‌وار
در باغ گردش کن
من بال‌های پروانه‌ها را هم
با رنگ‌های تازه
برای تو در این‌جا نوشته‌ام

 

تصویرگاه دویست و بیست و چهار

به من بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟
به من بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟
من از درخت زاده ام
تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درختها
به من بگو، بگو،
درخت را که زاده است؟
مرا ستاره زاده است
تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد
به من بگو، بگو،
ستاره را که زاده است؟
ستاره را، درخت را تو زاده ای
تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست
به من بگو، بگو،
تو را که زاده است؟