پس از ديدارِ شب
صبح برف‌ها را با برگ‌ها با آفتاب با هم خورديم
يادت هست ؟
با اسب‌ها به خواب چمنزارها فرو رفتيم
يادت هست ؟
گفتم : تو دست‌هایی هم داری ؟
_ يادم نيست

گفتم : بهار ده انگشت نازنين دارد
از چشمِ مالیخولیایی رنگش افسانه می‌تراود
آن چشم‌ها : فضای سينه‌ی منِ - بودا - را ديد ؟
يادت هست ؟
نه ، يادم نيست

و بعد بر يک گليمِ كهنه ، خدا را خوابم برد