فکر کنم بیست روزی بعد از رفتن مادرجان بود که آمد دیدنم.توی خیابان بودم.گرفتم توی بغل و چند دقیقه فشارم داد به خودش.نیم ساعتی حرف زدیم که یکهو گفت : ببخشید میدونم حالت خوب نیست ولی تو بین بچه ها فقط به تو می تونم اعتماد کنم.بعد گوشی اش را در آورد و یک فیلم از زنش نشانم داد که توی اتاق خواب روی تخت نشسته و هی سرش خم می شود و هی می پرد.راستش اول متوجه نشدم یعنی شاید هم فهمیدم ولی نمی خواستم باور کنم.فیلم را که قطع کرد گفت : به نظر تو این چی می زنه؟ گفتم: این فیلم جدیه؟ با چشمانش تایید کرد.گوشی اش را گرفتم و باز نگاه کردم.و متعجب گفتم: یا ابوالفضل ...نمی خوای بگی سفید می زنه که...پرسید : این شکلی می شن؟ گفتم :این فقط می تونه همین باشه.گفت: نه،قرص می خوره. و بعد اسم چند تا قرص را که توی خانه پیدا کرده بود ردیف کرد.گفتم : پس احتمالا باید روزی یه بسته بخوره تا این شکلی باشه...گفت : واقعا؟؟؟گفتم : شایدم بیشتر...کمی مکث کرد و بعد پرسید: چی کار کنم.اول فرستادمشان پیش یک مشاور ...بعد دکتر ترک اعتیاد...آخر سر هم همین یکماه پیش بود که به سختی یک لیدر زن از بچه های Naبرایش پیدا کردم ...
وقتی زنگ زد ساعت یازده شب بود .تازه آمده بودم خانه دوش گرفته بودم و پیک مشروبی ام را با یک کاسه کوچک ماست گذاشته بودم روی پیشخوان و گرفتار تمیز کردن آشپزخانه بودم.این روزها گاهی وقت ها از سر بی حوصلگی حالم بهم می خورد از بهم ریختگی آشپزخانه.گاهی فکر می کنم این تیک تمیز کردن آشپزخانه از کجا افتاد به جانم .فکر کنم از آخرین باری که مادرجان رفت کربلا.دلم نمی خواست وقتی بر میگردد خانه و آشپزخانه کثیف باشد .یا شاید هم از شب هایی که یکی دو روز می رفت خانه خواهر برادرها.مثل دیوانه ها می افتادم به جان آشپزخانه و می سابیدمش.میدانستم هروقت آشپزخانه اش کثیف است غصه می خورد.
یکی دو بار زنگ زد .جواب ندادم.حوصله اش را نداشتم.یعنی راستش حوصله هیچ کس را ندارم.بار سوم هم که زنگ زد جواب ندادم.پیام داد تو رخدا جواب بده.بار چهارم که زنگ زد برای چند لحظه مکث کردم و بر حسب عادت زمانی که مردد هستم پیشانی ام را مالیدم و جواب دادم.گفت : کجایی ؟ گفتم : خونه؟ گفت : تنهایی ...گفتم بیا...فقط شام چیزی ندارم اگر گشنه ای یه چیزی بگیر برا خودت.
یکساعت بعد آمد.هنوز گرفتار تمیز کاری بودم.پرسیدم مشروب می خوری؟ نشست پایین و تکیه داد به مبل.گفت : شراب یا آبجو ؟ گفتم : این موقع سال شراب گیر می یاد نابغه.ابجو هم که دل و دماغ انداختن ندارم.گفت : خب هرچی هست بیار.کلافه گفتم: خب گه می خوری می پرسی.گفت: گه میخورم .جون خودت گیر نده حالم خوب نیست.گفتم : نیاز به گفتن نیست قیافت از صد فرسخی پیداست چی آوردی برام.شماها جماعت همیشه همه چی آماده کی حالتون خوب بود؟ میشه بگی کی؟ کلافه سوییچ ماشینش را برداشت و گفت : می خوای گیر بدی پاشم برم.همینطور که استکان کمر باریکی جلوش می گذاشتم گفتم: بتمرگ بخور بابا...
نیم ساعتی حرف زد ...واقعا حالش بد بود.اوضاع خانمش هر روز بدتر می شود. وقتی حرف می زد آرنجم را گذاشته بودم گوشه مبل و کف دستم را کرده بودم تکیه گاه صورتم و در سکوت گوش میکردم و گاهی پیک خالی اش را پر می کردم.و فکر می کردم واقعا حوصله گوش کردن به حرف هایش را ندارم.راستش چیزی هم برای گفتن نداشتم. یعنی راستش من این روزها خودم نیازمند گوشی هستم که حرف بزنم و آخرش بگوید چه غلطی بکنم که این حال درب و داغونم کمی بهتر شود...فقط کمی ...نه بیشتر...
آخر حرف هایش گفت: دیگه نمی کشم.تصمیم مو گرفتم می خوام جدا شم. و یکهو زد زیر گریه...با لبخند نگاهش کردم و رفتم از روی پیشخوان برایش دستمال کاغذی آوردم و فکر کردم بالاخره مشروب لعنتی کار خودش را کرد.چند دقیقه ای گریه کرد و هی دستمال پر از آب چشم و بینی کرد.همینطور که گریه می کرد پرسیدم: به نظرت ته دنیایی ؟ همینطور که گریه می کرد سرش را به علامت تایید تکان داد.کمی که آرام تر شد پرسیدم : اونقدر تهش هستی که بخوای خودکشی کنی؟ چند لحظه نگاهم کرد و گفت: نه .جدا میشم .چرا خودکشی کنم. گفتم : خوب .خیلی خوب ،پس هنوز تهش نیستی...تا زمانی که راه حلی وجود داره تهش نیستی.بعد پرسیدم: می یای جامون و عوض کنیم؟ نه اینکه نفهمم دردت سنگین که شاید هیچکس مثل من با آدمای این شکلی دست و پنجه نرم نکرده .فقط میخوام ببینم حاضری...چند لحظه نگاهم کرد و باز افتاد به گریه،وسط گریه گفت: ببخشید می دونم حالت خوب نیست ولی دیگه کسی رو نداشتم برم پیشش...و باز گریه کرد.کمی که ارام تر شد گفتم : همین که یکی رو داری بری پیشش حتی من درب و داغون بازم بهتر از هیچکس...ولی اشکال نداره بذار یه چیزی بهت بگم که شاید هرکسی بهت نگه. شش ماه پیش وقتی روانپزشک میخواست برام قرص تجویز کنه پرسید:به خودکشی هم فکر می کنی. گفتم : نه ولی می خوام به خانم دکتر قلبم بگم اگر قلبم جواب میده حاضرم با رضایت خودم اهدا کنم.راستش روم نشد به خانم دکتر متخصص قلبم اینو بگم.یعنی وقتی رفتم پیشش اینقد مهربون باهام حرف زد که فکر کردم اگر بهش بگم احتمالا گه زدم به اون همه زحمتش.ولی الان این و به تو میگم من الان بیشتر از شش ماهه که هر روز مشروب می خورم و روزی دو پاکت سیگار می کشم و این برا آدمی که یکسال از یک جراحی قلب سنگین بیرون اومده فرقی با خودکشی نداره و الان چند وقته شب ها که توی تنهایی با خودم خلوت می کنم حس می کنم برا اولین بار تو زندگیم دلم می خواد تمومش کنم، میدونی چرا؟ چون قلبی که نتونه خودمو نجات بده دیگه برا کسی هم کار نمی کنه. بذار تهش و بهت بگم رفیق .چیزی که هیچکی بهت نمیگه اینه ما مردا خیلی ضعیفیم .خیلی...چطور وقتی اعتیاد داریم یا هر کوفت و زهرمار دیگه زن ها پشت مون مثل شیر می ایستن و ما رو از همه سختی ها عبور می دن ولی وقتش که میرسه ما عرضه هیچ کاری نداریم.تهش اینه که هروقت خواستی تصمیم جدایی بگیری یه لحظه جاتو با زنت عوض کن و اگر فکر کردی اونم می رفت اونموقع تسلیم شو.هرچند که اونموقع هم من بهت حق تسلیم شدن نمی دم.ما برا روزای سخت هم که زندگی می کنیم وگرنه روزهای خوش که همه دورمونن،نگام کن.سرش را از روی پیک مشروبی خالی اش کشید بالا.هنوز چشمانش خیس بود.گفتم : ببین رفیق ...مشکلت سخت ولی خیلی بزرگ نیست.برا من لااقل معمولیه.ولی مهم نیست اندازش چقدر.ادم روزای سخت باش پسر .اگر نباشی و بگذری دیگه هیچ جای زندگیت نمی تونی به خودت اعتماد کنی.مقابلش نایست ،کنارش باش ...به قول سایه عزیز :
من مقابل تو نمی ایستم
جز برای بوسیدن...
ساعت سه نصف شب که میخواست بره دم در پرسید: اون جریان و شوخی کردی ؟ درسته؟
نگاهش کردم و گفتم:گمشو بیرون دیگه بیشتر از این حوصلتو ندارم.