به مادران داغدار و دل شکسته ی سرزمینم.

گریه نکن خواهرم...

در خانه‌ات درختی خواهد رویید

و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت

باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید

و درخت‌ها از باد خواهند پرسید:

در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟

پ.ن:سوشون

به این روزهای تلخ تر از زهر .‌..

در آب روان می بینم؛ در خواب هایم و

میان دو انگشت خودم .ما سرو می کاریم و مرگ می درویم.

ما همه جوان می میریم.

پ.ن: سیاوش خوانی

به خاطر ساعت شش امروز صبح زندگیم قربة الی الله ...

و با همه ی وجود شکر...

های نارنجی!

ترنج به دست بگیرم

یوسفم می شوی

بر درگاه بایستی؟ ....

...نارنجی نویس عاشقانه های جهان به غروب کلمات رسید...

او معبود ابدی من است در آفرینش لحظات ناب نویسندگی ...

غمگینم مثل وقتی معروفی می رود.

فکر کنم بیست روزی بعد از رفتن مادرجان بود که آمد دیدنم.توی خیابان بودم.گرفتم توی بغل و چند دقیقه فشارم داد به خودش.نیم ساعتی حرف زدیم که یکهو گفت : ببخشید میدونم حالت خوب نیست ولی تو بین بچه ها فقط به تو می تونم اعتماد کنم.بعد گوشی اش را در آورد و یک فیلم از زنش نشانم داد که توی اتاق خواب روی تخت نشسته و هی سرش خم می شود و هی می پرد.راستش اول متوجه نشدم یعنی شاید هم فهمیدم ولی نمی خواستم باور کنم.فیلم را که قطع کرد گفت : به نظر تو این چی می زنه؟ گفتم: این فیلم جدیه؟ با چشمانش تایید کرد.گوشی اش را گرفتم و باز نگاه کردم.و متعجب گفتم: یا ابوالفضل ...نمی خوای بگی سفید می زنه که...پرسید : این شکلی می شن؟ گفتم :این فقط می تونه همین باشه.گفت: نه،قرص می خوره. و بعد اسم چند تا قرص را که توی خانه پیدا کرده بود ردیف کرد.گفتم : پس احتمالا باید روزی یه بسته بخوره تا این شکلی باشه...گفت : واقعا؟؟؟گفتم : شایدم بیشتر...کمی مکث کرد و بعد پرسید: چی کار کنم.اول فرستادمشان پیش یک مشاور ...بعد دکتر ترک اعتیاد...آخر سر هم همین یکماه پیش بود که به سختی یک لیدر زن از بچه های Naبرایش پیدا کردم ...

وقتی زنگ زد ساعت یازده شب بود .تازه آمده بودم خانه دوش گرفته بودم و پیک مشروبی ام را با یک کاسه کوچک ماست گذاشته بودم روی پیشخوان و گرفتار تمیز کردن آشپزخانه بودم.این روزها گاهی وقت ها از سر بی حوصلگی حالم بهم می خورد از بهم ریختگی آشپزخانه.گاهی فکر می کنم این تیک تمیز کردن آشپزخانه از کجا افتاد به جانم .فکر کنم از آخرین باری که مادرجان رفت کربلا.دلم نمی خواست وقتی بر میگردد خانه و آشپزخانه کثیف باشد .یا شاید هم از شب هایی که یکی دو روز می رفت خانه خواهر برادرها.مثل دیوانه ها می افتادم به جان آشپزخانه و می سابیدمش.میدانستم هروقت آشپزخانه اش کثیف است غصه می خورد.

یکی دو بار زنگ زد .جواب ندادم.حوصله اش را نداشتم.یعنی راستش حوصله هیچ کس را ندارم.بار سوم هم که زنگ زد جواب ندادم.پیام داد تو رخدا جواب بده.بار چهارم که زنگ زد برای چند لحظه مکث کردم و بر حسب عادت زمانی که مردد هستم پیشانی ام را مالیدم و جواب دادم.گفت : کجایی ؟ گفتم : خونه؟ گفت : تنهایی ...گفتم بیا...فقط شام چیزی ندارم اگر گشنه ای یه چیزی بگیر برا خودت.

یکساعت بعد آمد.هنوز گرفتار تمیز کاری بودم.پرسیدم مشروب می خوری؟ نشست پایین و تکیه داد به مبل.گفت : شراب یا آبجو ؟ گفتم : این موقع سال شراب گیر می یاد نابغه.ابجو هم که دل و دماغ انداختن ندارم.گفت : خب هرچی هست بیار.کلافه گفتم: خب گه می خوری می پرسی.گفت: گه می‌خورم .جون خودت گیر نده حالم خوب نیست.گفتم : نیاز به گفتن نیست قیافت از صد فرسخی پیداست چی آوردی برام.شماها جماعت همیشه همه چی آماده کی حالتون خوب بود؟ میشه بگی کی؟ کلافه سوییچ ماشینش را برداشت و گفت : می خوای گیر بدی پاشم برم.همینطور که استکان کمر باریکی جلوش می گذاشتم گفتم: بتمرگ بخور بابا...

نیم ساعتی حرف زد ...واقعا حالش بد بود.اوضاع خانمش هر روز بدتر می شود. وقتی حرف می زد آرنجم را گذاشته بودم گوشه مبل و کف دستم را کرده بودم تکیه گاه صورتم و در سکوت گوش میکردم و گاهی پیک خالی اش را پر می کردم.و فکر می کردم واقعا حوصله گوش کردن به حرف هایش را ندارم.راستش چیزی هم برای گفتن نداشتم. یعنی راستش من این روزها خودم نیازمند گوشی هستم که حرف بزنم و آخرش بگوید چه غلطی بکنم که این حال درب و داغونم کمی بهتر شود...فقط کمی ...نه بیشتر...

آخر حرف هایش گفت: دیگه نمی کشم.تصمیم مو گرفتم می خوام جدا شم. و یکهو زد زیر گریه...با لبخند نگاهش کردم و رفتم از روی پیشخوان برایش دستمال کاغذی آوردم و فکر کردم بالاخره مشروب لعنتی کار خودش را کرد.چند دقیقه ای گریه کرد و هی دستمال پر از آب چشم و بینی کرد.همینطور که گریه می کرد پرسیدم: به نظرت ته دنیایی ؟ همینطور که گریه می کرد سرش را به علامت تایید تکان داد.کمی که آرام تر شد پرسیدم : اونقدر تهش هستی که بخوای خودکشی کنی؟ چند لحظه نگاهم کرد و گفت: نه .جدا میشم .چرا خودکشی کنم. گفتم : خوب .خیلی خوب ،پس هنوز تهش نیستی...تا زمانی که راه حلی وجود داره تهش نیستی.بعد پرسیدم: می یای جامون و عوض کنیم؟ نه اینکه نفهمم دردت سنگین که شاید هیچکس مثل من با آدمای این شکلی دست و پنجه نرم نکرده .فقط می‌خوام ببینم حاضری...چند لحظه نگاهم کرد و باز افتاد به گریه،وسط گریه گفت: ببخشید می دونم حالت خوب نیست ولی دیگه کسی رو نداشتم برم پیشش...و باز گریه کرد.کمی که ارام تر شد گفتم : همین که یکی رو داری بری پیشش حتی من درب و داغون بازم بهتر از هیچکس...ولی اشکال نداره بذار یه چیزی بهت بگم که شاید هرکسی بهت نگه. شش ماه پیش وقتی روانپزشک می‌خواست برام قرص تجویز کنه پرسید:به خودکشی هم فکر می کنی. گفتم : نه ولی می خوام به خانم دکتر قلبم بگم اگر قلبم جواب میده حاضرم با رضایت خودم اهدا کنم.راستش روم نشد به خانم دکتر متخصص قلبم اینو بگم.یعنی وقتی رفتم پیشش اینقد مهربون باهام حرف زد که فکر کردم اگر بهش بگم احتمالا گه زدم به اون همه زحمتش.ولی الان این و به تو میگم من الان بیشتر از شش ماهه که هر روز مشروب می خورم و روزی دو پاکت سیگار می کشم و این برا آدمی که یکسال از یک جراحی قلب سنگین بیرون اومده فرقی با خودکشی نداره و الان چند وقته شب ها که توی تنهایی با خودم خلوت می کنم حس می کنم برا اولین بار تو زندگیم دلم می خواد تمومش کنم، می‌دونی چرا؟ چون قلبی که نتونه خودمو نجات بده دیگه برا کسی هم کار نمی کنه. بذار تهش و بهت بگم رفیق .چیزی که هیچکی بهت نمیگه اینه ما مردا خیلی ضعیفیم .خیلی...چطور وقتی اعتیاد داریم یا هر کوفت و زهرمار دیگه زن ها پشت مون مثل شیر می ایستن و ما رو از همه سختی ها عبور می دن ولی وقتش که میرسه ما عرضه هیچ کاری نداریم.تهش اینه که هروقت خواستی تصمیم جدایی بگیری یه لحظه جاتو با زنت عوض کن و اگر فکر کردی اونم می رفت اونموقع تسلیم شو.هرچند که اونموقع هم من بهت حق تسلیم شدن نمی دم.ما برا روزای سخت هم که زندگی می کنیم وگرنه روزهای خوش که همه دورمونن،نگام کن.سرش را از روی پیک مشروبی خالی اش کشید بالا.هنوز چشمانش خیس بود.گفتم : ببین رفیق ...مشکلت سخت ولی خیلی بزرگ نیست.برا من لااقل معمولیه.ولی مهم نیست اندازش چقدر.ادم روزای سخت باش پسر .اگر نباشی و بگذری دیگه هیچ جای زندگیت نمی تونی به خودت اعتماد کنی.مقابلش نایست ،کنارش باش ...به قول سایه عزیز :

من مقابل تو نمی ایستم

جز برای بوسیدن...

ساعت سه نصف شب که می‌خواست بره دم در پرسید: اون جریان و شوخی کردی ؟ درسته؟

نگاهش کردم و گفتم:گمشو بیرون دیگه بیشتر از این حوصلتو ندارم.

ساعت شش عصر است که زنگ تلفن از خواب بیدارم می کند.همان رفیقی است که گاهی می روم کارگاهش.سعید.میپرسه: خوابی ؟ میگم : آره .صبح رفتم بیرون،ظهر اومدم خونه باز کمرم گرفت خوابیدم دردش کم شه. میگه: می تونی بشینی پشت فرمون یه سر بیای اینجا؟ میگم: نه درد کمرم زیاده .اگه شد فردا می یام. کمی مکث می کند .میگم : خیر باشه .چته؟ میگه : مانلی تب کرده باید ببرمش دکتر.دستگاه ها هم دارن کار می کنن.یکساعت دیگه کارشون تموم اگر به موقع شکل ها رو از دستگاه جدا نکنم شانزده ساعت کارم به باد می ره.مانلی دختر دو ساله اش است.دخترکی جمع و جور و خجالتی با موهایی مجعد و چشمانی سیاه و نافذ.کمی خودم را تکان می دهم و میگم: باشه الان می یام ولی فقط از دستگاه جداشون می کنم.: میگه : ای ول.نه ببین ساپرتاشم جدا کن .اگه کارم طول بده خشک می شن .بازم فایده ای نداره.کلافه می گم : ببین من اعصابم .دستام لرز...می پره وسط حرفم و میگه : کلید کارگاه و میگذارم زیر گلدون دم در.بعد حرف می زنیم.باید به مانلی برسم.

نیم ساعت بعد دم در کارگاه به سختی خم شدم که کلید را زیر گلدان بردارم که یکی از پشت سر گفت: آقا رضا...برگشتم سمت صدا...مامان بزرگی بود که عصر ها می نشست روی نیمکت رو به روی کارگاه.چند باری که آمدم کارگاه دیده بودمش.هر روز سلامش می کردم .یک روز رفتم سمت اش و همکلامش شدم.فهمیدم .تنهاست .و از سر تنهایی می نشیند روی نیمکت رو به روی نیمکت کارگاه.خانه اش پشت نیمکت است.دو تا پسرش و تنها دخترش ازدواج کرده اند و رفته اند .بعد پرسید تو پسر کی هستی ؟ گفتم پسر حسین قناد .سریع شناخت و پرسید : تو کدومی؟ گفتم کوچیکه. گفت: تو همونی که ناراحتی قلبی داشت؟ گفتم : آره.گفت خدا بیامرزه پدرتو .پسر کوچیکم مریض بود .هی می رفتم شیراز و بر می گشتم به خاطرش.هروقت بر میگشتم می رفتم دم مغازه ،بابات دلداریم می داد.ازش پرسیدم : پسرت چی شد؟گفت : تو نوزده سالگی مرد.آه از نهادم برآمد.برای راهنمایی گفت: پسرم کنار بی بی ت خاکه‌.اونموقع ها که میرفتم سرخاکش مادرتو می دیدم‌.حالش چطوره؟ با مکث جواب دادم : مامانم شش ماه پیش رفت.اینبار آه از نهاد او در آمد...

برگشتم سمت صدا...اینبار روی نیمکت‌ نبود.از پشت پنجره خانه اش صدایم می کرد.رفتم به سمتش و گفتم: کجایی شما ؟یکی دو باری اومدم نبودی.گفت آره خانم های همساده گفتن سراغمو گرفتی ؟ راستش هوای گرم اذیتم می کنه فشارمو می بره بالا می ترسم بیام دم در بشینم.گفتم : الان خوبی؟ گفت : آره خداراشکر.پرسیدم: دستگاه فشار داری ؟ بچه های می یان فشارتو بگیرن؟ گفت : آره دارم ولی هر روز که نمی تونن بیان.زیر لب گفتم: گه می‌خورن که نمی تونن بیان و بعد پرسیدم: می‌خوای فشارتو بگیرم؟ گفت: اگه زحمتت نیست؟ نگاهی به ساعتم کردم .هنوز زمان داشتم تا کار دستگاه ها تمام شود.گفتم : درو باز کن پس...ماسکم را زدم و رفتم داخل.با لبخند آمد به استقبالم.خانه ای کوچک و نقلی داشت که مبلی قدیمی و متکاهایی خوشگل و سنتی داشتند.روی دیوار حالش عکسی از ابوالفضل بود و عکس شوهر و پسر مرحومش.چند دقیقه بعد از اتاق کنار آشپزخانه اش آمد بیرون و دستگاه فشار را که توی پلاستیکی دسته دار بود با خودش آورد.نزدیکم شد و گفت: این پسر کوچیکم...گفتم : متوجه شدم.خداصبرت بده. بعد برای اینکه فضا را عوض کنم گفتم بده این دستگاه فشارتو تا یه فشاری ازت بگیرم که تا حالا هیشکی نگرفته باشه.خندید و نشست روی مبل،نشستم پایین پایش که گفت: ای والله ننه خو بیو بالا بشین...با تحکم و شوخی گفتم: برا آقوی دکتر تعیین تکلیف نکن.خندید .از آن خنده های مادرانه ای که آدم دلش می خواهد برایشان بمیرد.دستگاه را از توی پلاستیکش در آوردم و احساس کردم کمی برای بالا بردن آستینش معذب است .بهش گفتم: اگر معذبی از روی لباست می گیرم ولی منم مثل پسرتم...نگاهی مردد کرد و همینطور که آستینش را بالا می زد گفت: تونم مثل پسرمی.فشارش را گرفتم .گفتم: فشارت از منم بهتره .گوشیتو بده من تا شماره خودمو دوستمو بزنم روش که هروقت کار داشتی بهمون زنگ بزنی.گفت:ننه بلد نیستم شماره بگیرم آخه.کمی فکر کردم و گفتم:بده برات درستش می کنم.گوشی اش را برداشتم و شماره خودم را روی عدد یک و شماره دوستم را روی عدد دو ذخیره کردم و بهش یاد دادم که راحت می تواند شماره ما را بگیرد.لبخندی زد و گفت:عهه ...چقدر خوب .نمی فهمم چرا بچه هام این کارو نکردن.نگاهی به ساعتم کردم و بلند شدم و گفتم: چرا نکردن و بهت نگم بهتره پس اگر کارت فوری بود به دوستم زنگ بزن که خونه و کارگاهش رو به روته .اگر عجله نداشتی منو بگیر...

چند دقیقه بعد لب تاب دوستم را روشن کردم و فایل باران را که همه اش آوازهای استاد هست را پخش کردم و دستکش دست کردم و ماسک زدم و گرفتار جدا کردن شکل ها شدم در حالی که چیزی داشت ذهنم را بیش از قبل غلغلک می داد و لرزش دستم هی کلافه ام می کرد.به هر سختی بود با دقت شکل ها را جدا کردم و شستمشان ،خشکشان کردم و نشستم پشت ذره بین که ساپورت های اولی را جدا کنم.یک چیزی داشت درونم جوش و خروش می‌کرد .لرزش دستانم بیشتر شده بود و ساپورت ها به سختی جدا می شدند.همایون دارد دیار عاشقی هایم می خواند: تویی دلبستگی هایم پناه خستگی هایم...ساپورت آخری شکل توی دستم شکست.برای چند لحظه نگاهش کردم و یکهو بغضم ترکید و کم کم از پشت شیشه عینکم و ذره بین چیزی نمی دیدم که دوستم وارد شد و متعجب پرسید: چته ...چرا گریه میکنی؟ شکل را آوردم بالا و نشانش دادم کلافه گفت : به درک که شکست.ترسوندیم.دستم را آوردم بالا که عینکم را درست کنم که داد زد : دستو نزنی به چشمتا...کور می کنی خودتو ...صبر کن یه لحظه و سریع دستکشی دست کرد و عینک و دستکش و ماسکم را در آورد و دستمال کاغذی را گذاشت میز و آرام آرام وسایل را جلویم جمع کرد...چند دقیقه بعد که کمی آرام شدم دیدم تکیه داده به میز بغل و دست به سینه نگاهم می کند.پرسیدم: مانلی چطوره؟ نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه چیزی نیست...باز نگاهم کرد.جریان مامان بزرگ روبه روی کارگاه را تعریف کردم و باز ناگهان بغضم ترکید.پیشانی ام را گذاشتم روی میز و باز شانه هایم لرزید .گفت : هنوز عذاب وجدان داری سر مامانت؟ میان هق هق گفتم: سر چند ماه آخر نه ولی سر چند سالی که تنهاش گذاشتم ...باز نتوانستم حرف بزنم.گفت: اینجوری درست بشو نیستی ها...شش ماه گذشته .وقتشه کمی آروم تر باشی...چشمانم را با دستمال پاک کردم و گفتم:آروم باشم؟ نه ماه اومدم اینجا و نه ماهه زمین زیر پام هر روز به شکلی لرزیده...هر روز یه شکلی ...هر روز یه جوری ...انگار وسط یه گسل کنار اتش فشانم که هم می لرزه و هم می سوزونه، هرکاریش می کنم آروم نمیشه.باید اعتراف کنم دیگه نمی دونم چی کار کنم...این سربالایی لعنتی نفسمو بریده .هروقت فکر می کنم داره تموم میشه تازه می بینم شروع شده...نفس هام به شماره افتاده ...حسش می کنم..با همه ی سلول هام حسش می کنم...باز بغضم ترکید...کوبید روی شانه هایم...و گفت : من برم یه آب خنک به اضافه مانلی رو بیارم شاید اون حالتو بهتر کنه.اوردمش ماسک یادت نره...وسط گریه گفتم :سعید نیاریشا ...بچه منو با این قیافه نبینه...همینطور که در را می بست صدایش می آمد که می گفت: پس بهتر خودتو جمع جور کنی دخترم جا یه هیولا عمو رضا ببینه...