تصویر گاه هزار و پانصد و نوزده

ياد تو می‌وزد ولی، بی‌خبرم ز جای تو
کز همه سوی می‌رسد‌، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسيم اگر‌، جرعه‌ای از هوای تو

« عمر منی » به مختصر، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی‌شدم اگر، از دم جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم، هم‌ره خويش می‌برم
شب همه شب به بسترم، ياد تو را به جای تو

با تو به اوج می‌رسد، معنی دوست داشتن
سوی کمال می‌رود، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی‌درد، پرده‌ی حايل از خِرد
عقل چگونه می‌برد ، پی به لطيفه‌های تو ؟

خواجه که وام می‌دهد، لطف تمام می‌دهد
حسن ختام می‌دهد، شعر مرا برای تو :

« خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من، رضای تو

با اسمِ اعظمی که به‌جز رمزِ عشق نیست

بیرون کش از شکنجهٔ این چاهِ بابِلم

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای

ای میوهِٔ بهشتی! از این باغ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گُلِ آفتاب‌گرد

چَشمم به هر کجاست، تویی در مقابِلم

بی هیچ نام ،می آیی

اما تمام نام های جهان باتوست

وقتِ غروب ،نامت دلتنگی ست

وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی

نام تو وسوسه است

زیر درختِ سیب، نامت حواست

و چون به ناگزیر

با اولین نفس که سحر می زند،می گریزی

نام گریزناکت،رویاست

تو بگو وصف لب یار ، گناهش با من

تو بخوان نغمه ی دلدار ، گناهش با من

تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار

مستی ات با بغلت هر دو گناهش با من

تو مرا گرم بخوان گرم بگیرم در بر

مردمان هر چه بگویند ، گناهش با من

تو بمان در بر من محرم اسرارم باش

گر بگویند گناه است ، گناهش با من

ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩﯼ، ﺷﺮﺍﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻣﺮﺍ، ﺷﻌﺮ ﻧﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺴﯿﻢ

ﮔﻞ ﻧﻮﺭﺱ ﻣﻦ، ﮔﻼﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﺭﻫﺎﻧﺪﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺗﺸﻨﮕﯽ

ﭼﻪ ﺳﺒﺰﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ، ﺁﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﺯﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﻑ

ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﺷﺪ، ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ ؟

ﺗﻮﯾﯽ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﺨﺶ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻣﻦ

ﮔﻞ ﻧﻮﺭﺱ ﻣﻦ، ﻣﺎﻫﺘﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﯾﻎ

ﻣﺮﺍ ﻣﯿﻔﺮﯾﺒﯽ، ﺳﺮﺍﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

دلم برایت یک ذره است

کی می‌شود که ساعت وقارش را

با بی‌قراری من، عوض کند؟!

عقربه‌های تنبل!

آیا پیش از من

به کسی که معشوق را در کنار دارد

قول همراهی داده‌اید؟

در آسمان آخر شهریور

حتی ستاره‌ای هم نگران من نیست

به اتاق برمی‌گردم

و شب را دور سرم می‌چرخانم

و به دیوار می‌کوبم

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندیش بسوی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم پرید پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

گل شگفته خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من وتو آن دو خطیم ،آری... موازیانیم به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده ای دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام غرق دمیدن بود

شراب خواستم عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریب کار دغل پیشه بهانش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس میبافت ولی فکر پریدن بود

تصویر گاه هزار و صد

طعمی
به دهان خود،
بدهکار نیستم
به چیدن مانده ­ام
نه
به چشیدن
فرسنگ­ها
دینی
به من ندارند
به رفتن زنده­ ام
نه
به رسیدن
راهم ببر
بی پروای آن که
به سر در افتم
تیمارم کن
با بند بند انگشتان گره دارت
تیمارم کن
تنها
دست­های تو
که پیراهن دریده ­ی یوسف را
در آبروی زلیخا
کُر
داده­اند
سمت خواب نوازش را
می­دانند

 

 پ.ن:چه عشقبازی عجیبی با کلمات  دارد در شعر جناب منزوی

تصویرهای نهصد و چهل و یک

نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن

  غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من

  تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم

 كه خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان كن

من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر اما

 قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن

  تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی

 كه اكنون گشته در آوازهای تو طنین افكن

  نیستان های یك آواز در صد ها و صدها نی

 نیستان های یك جان در هزاران و هزاران تن

  غریب من ! قدیم است آشنایی های من با تو

 چنان چون قصه ی یعقوب پیر و بوی پیراهن

  به خوابت دیده ام ز آن پیش كاین بیداری مشئوم

در اندازد بساطم را از آن گلشن بدین گلخن

  همین تنها تو را از سبز و سرخ مسكن مألوف

به خاطر دارم ای رنگین ترین گل های آن گلشن

  گل سرخ عزیزم ! مثل تو من نیز می دانم

 كه از باغ نخستین از وطن سخت است دل كندن

  ولی كندم دل و چون تو ز مهر خاكش آكندم

 چه مهری! ز آسمانش كندن و در خاكش افكندن

  دل آكندم ز مهر خاك و افسون های رنگینش

فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن

زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر

كه از هر جا به سوی غربت خود می كشد دامن

  زنی كه غم سبد های بهانه می برد پیشش

كه پنهانی برایش پر كند از گریه و شیون

  زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته

 زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن

زنی كز عشق می میرد ولی با حجب می گوید

 نشان از عشق درمن نیست می بینید ؟ اینك من

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و چهار

پاییز کوچک من
دنیای سازش همه ی رنگ‌هاست
با یک دیگر
تا من نگاه شیفته‌ام را
در خوش‌ترین زمینه به گردش برم
و از درخت‌هاي‌ باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بی‌رنگی را می بینند
در طیف عارفانه پاییز ...؟

 

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و هفت

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
...
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

تصویرگاه پانصد و شش

خانم! سلام و شکر که سبز است حالتان
کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان

نیّت به روشناییِ چشم شما خوش است
چندان‌که آفتابِ تمام‌ است فالتان

رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتن اندوهِ کالتان

با چشمتان امیره‌ی دل‌های غارتی
عشق _آن‌چه می‌برید غنیمت_ حلالتان

تا روزها به هفته و ماه‌اند در گذار
ماییم و اُنس خاطره‌ی دیرسالتان

انگار قصّه‌ی غم عشقید و بی‌زمان
این‌سان که کهنگی نپذیرد مَقالتان

عین حقیقتید و به اندازه‌ی خیال
دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟

تا حسن بر جبینِ شما خطِّ خوش نوشت
بد برنتابد آینه‌ی بی‌مثالتان

آلوده‌ی غمیم و غباریم، کُر دهید
ما را در آبگیرِ حضور زلالتان

تا این غزل چریده‌ی آن چشم خوش‌چَراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان

 

تصویرگاه چهارصد و سی و سه

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم ، هوای تو کرده است



فوج اثیری دُرناها
در باران
شعری مهاجر است
که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه ،
به من ،
نزدیک می شود ،
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد .



شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آنگاه شعر تازه ام را
- که شعر شهرهایم خواهد بود -
با دست های شاعرانه تو ،
بر دفتری که خالی است .
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم ،
در باران !

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است ...

تصویرگاه چهارصد و سه

آنگونه مست بودم
در ملتقای الکل و دود
که از تمام دنیا
تنهادلم هوای تو را کرده بود

می گفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ور شکسته کسی را
در خورد دل نهادن
پیدا نکرده ام

تب کرده بود ساعت پاییزی ام
وقتی نسیم وسوسه ام می کرد
عطری زنانه در نفسش داشت
می گفتم این نسیم،بی تردید
آغشته با هوای تن تست
وین جذبه ای که راه مرا می زند
حسی به رنگ پیرهن توست.

آنگونه مست بودم
که می توانستم بی پروا
از خواب نیمه شب           بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند
و می توانستم
در جوی های گل الود
وضو کنم
و زیر چتر بسته ی باران ساعتها
رو سوی هر چه هست
نماز بگذارم 

آری،
آنگونه مست بودم
که می توانستم
حتا به گزمگان
نام تو را بگویم
آرام و مهربان و صبور
از برگ های نیلوفر
شولای بی نیازی بر تن
با پلک های افتاده
پیشانی درخشان
و گونه های رنگ پریده
چونان به نیروانا
تانیثی از دوباره ی بوداـ

در ملتقای الکل و دود
باری
تصویر تو
همیشه ترین بود
بانوی شعر های مه الود!

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد و پنج

قند و عسل من! «غزل» من! گل نازم!
کوته شده‌ی رشته‌ی امید درازم!

خرّم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم!

با شوق تو عالم همه سجاده‌ی عشق است
آه ای دهن کوچک تو، مُهر نمازم!

شاید برسم با تو بدان عشق حقیقی
ابرویت اگر پل زند از عشق مَجازم

شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم، دل وسوسه بازم

یادت دل پُر عاطفه‌ای چون تو ندارد
هر چند که دیری است شده محرم رازم

من گم شده بودم که مرا یافت برایت
عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم

چندی است نغلتیده و با خویش نبرده است
جز زیر و بم غم به فرود و به فرازم

بزدای غبار از رخم و پنجه‌ی مهری
بر من بکش، آن گاه بساز و بنوازم

بنواز که صد زمزمه‌ی عشق نهفته است
خاموش و فراموش به هر پرده‌ی سازم

اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم
خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم

هر چند رقیب است ولی تنگ‌نظر نیست
دریادلی ِ ساحلی ِ دوست بنازم

 

تصویرگاه سیصدوهجده

ماندن یا نماندن
سوال این است
آی که چشم های تو میگویند؛ بمان !
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من !
آوار کرده باشی ...

 

تصویرگاه سیصد و پنج

اينكه گاه مي خواهم كز تو دست بردارم
حرف سرد مهري نيست مشكلي دگر دارم

با تو عشق مي‌ورزم اي پريچه و خود نيز
از حضور يك دره در ميان خبر دارم

عشق من اگر تقويم بيست سال پس مي‌رفت
مي‌شد اين مزاحم را از ميانه بردارم

مشكلم بهار توست در خزان من آري
آنچه پيش رو داري من به پشت سر دارم

 

تصویرگاه سیصد

رازی است در آن چشم سیاهت ، بِنَمایش
شعری نسرودست نگاهت ، بِسُرایش

خوش می چرد آهوی لبت ، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش

سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا می شکند وسوسه هایش

گستر دگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم ، پر زده اکنون به هوایش

آغوش تو ای دوست ! دَرِ باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش

هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است
چشمی که تو را دید ، جز این نیست سزایش !

دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش

وصل تو ، خودِ جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش

بانوی من ، اندیشه مکن ، عشق نمرده است
در شعر من ، این سان که باند است صدایش



تصویرگاه دویست و نود و نه

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس
موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد
بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

تصویرگاه دویست و نود و پنج

من شاعرم!

خوش می زنم، از عشق و از مستی رقم

اما به چشمانت قسم،

چشم " تو" خوش تر می زند...!

 

تصویرگاه دویست و نود و سه

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت

تصویرگاه دویست و هشتاد و نه

عشق رازی است که خورشید به بارانش گفت
نیز رمزی که شقایق به گلستانش گفت

روزی این راز خود از پرده برون شد که هزار
در چمن با گل صد رنگ به دستانش گفت

فاش شد نکته ی پوشیده همان روز که گل
با خوش آمد به سحر خوانی مرغانش گفت

ای که ایمان به کسی داری و چیزی بی شک
عشق بود آنچه دلت با همه ایمانش گفت

نیست جز جلوه ی ناگفتنی عشق، آن چه
حافظش مهر کنایت زده و آنش گفت

کاروان گم شد و از آتش خاموش شده
باد بس قصه که با خار مغیلانش گفت

راز آشفتن و از جوش نهانی گفتن
داستانی است که دریاچه به طوفانش گفت

من بر آنم که همه نکته ی رازآلودی است
آن چه زلف تو به دلهای پریشانش گفت

آه از آن قصه که غربت به نیستان دم زد
وای از آن قصه که غم در نی چوپانش گفت

نیست جز نکته ی صیرورت ایام آنچه
قصر نو ساخته با کلبه ی ویرانش گفت

یک شب آن پنجره بگشای به شب تا شنوی
آنچه را شعر به گوش دل عرفانش گفت

تصویرگاه دویست و هشتاد و نه

عشق رازی است که خورشید به بارانش گفت
نیز رمزی که شقایق به گلستانش گفت

روزی این راز خود از پرده برون شد که هزار
در چمن با گل صد رنگ به دستانش گفت

فاش شد نکته ی پوشیده همان روز که گل
با خوش آمد به سحر خوانی مرغانش گفت

ای که ایمان به کسی داری و چیزی بی شک
عشق بود آنچه دلت با همه ایمانش گفت

نیست جز جلوه ی ناگفتنی عشق، آن چه
حافظش مهر کنایت زده و آنش گفت

کاروان گم شد و از آتش خاموش شده
باد بس قصه که با خار مغیلانش گفت

راز آشفتن و از جوش نهانی گفتن
داستانی است که دریاچه به طوفانش گفت

من بر آنم که همه نکته ی رازآلودی است
آن چه زلف تو به دلهای پریشانش گفت

آه از آن قصه که غربت به نیستان دم زد
وای از آن قصه که غم در نی چوپانش گفت

نیست جز نکته ی صیرورت ایام آنچه
قصر نو ساخته با کلبه ی ویرانش گفت

یک شب آن پنجره بگشای به شب تا شنوی
آنچه را شعر به گوش دل عرفانش گفت

تصویرگاه دویست و هفتاد و دو

بازو به بازوی هم ، در خیابان روانیم
باچتری از عشق ، در زیر باران روانیم

ماراچه پروای توفان و بیش وکم ِ آن
مرغابیانیم و بربال ِ توفان روانیم

گر بشکند پای مان ، در خم راه ، غم نیست
این راه را ما به پای دل و جان روانیم

درمان گیرد فریب صلاح وسلامت
کز جان خود دست شسته به میدان روانیم

با شور ما ، عزم دیوارها برنتابد
بانگ نی ایم و به سوی نیستان روانیم

خورشید در ماست تابان و ما این سفر را
با آفتاب درخشان ِایمان روانیم

ما را چه پروای ظلمت که تا عشق با ماست
با خضر تا چشمه ی آب حیوان روانیم

رد می شویم از فراز سر صخره و سنگ
بربال سیمرغ و فرش سلیمان روانیم

 

تصویرگاه دویست و شصت و یک

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگــر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود


چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

 

 

تصویرگاه دویست و پنجاه و پنج

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من درِ شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است..

 

تصویرگاه دویست وبیست و سه

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!

 

تصویرگاه دویست و نه

بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حوا ست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست...

تصویرگاه دویست و هشت

بُرج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز آیم از خود جسم را جان کرده ام

غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام

چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
سال ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام

کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من ازین دیوانه بازی ها فراوان کرده ام

بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار آیینه را در خویش حیران کرده ام

حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با آیینه چشمان کرده ام

من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیّم نیست
عذرخواهم را هم آن چاک گریبان کرده ام

چون هوای نوبهاری در خزانِ خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام

سوزن عشقی که خارِ غم برآرد کو؟ که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام

از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام