رازی است در آن چشم سیاهت ، بِنَمایش
شعری نسرودست نگاهت ، بِسُرایش

خوش می چرد آهوی لبت ، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش

سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا می شکند وسوسه هایش

گستر دگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم ، پر زده اکنون به هوایش

آغوش تو ای دوست ! دَرِ باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش

هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است
چشمی که تو را دید ، جز این نیست سزایش !

دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش

وصل تو ، خودِ جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش

بانوی من ، اندیشه مکن ، عشق نمرده است
در شعر من ، این سان که باند است صدایش