هفت به اضافه یک روایت نسبتا معتبر از زندگی
روایت اول : دم ظهر سعید زنگ می زنه و میگه: چی شد بنیاد شهید ؟بهش میگم : خانمه برا دو ماه دیگه نوبت داد.میگه : اهههه... چه خبره.ببینم مگه تو توی بنیاد شهید آشنا نداشتی.میگم: دارم .فقط ۷۷ نفر جلومون.اگر مشکلی نداری بگم فردا کارمون و راه بندازه ؟ مکث می کند .می خندد و میگوید: متنفرم از لحظه هایی که آدمو توی معذوریت اخلاقی می ذاری ولی باشه ،بریم برا دو ماه دیگه
روایت دوم: ضبط ماشینم سوخت.تعمیرکار بازش می کند و میگه : بذار یه شوک بهش بدم شانس خودت،شاید بالا بیاد.میگم: من آدم خوش شانسیم.نگاهی زیر چشمی میکند و میگه : ببینیم!شوک هم فایده ای ندارد.پوزخندی می زنه و میگه : ایندفعه رو نبودی. لبخندی می زنم و میگم: آدما فکر می کنن شانس یعنی اینکه وسط یه مشکل معجزه بشه .ولی تعریف درست شانس اینه که من الان ازت می خوام یه ضبط جدید برا ماشینم ببندی.ابروهاشو بالا می کشه و با خنده میگه:عههه...؟میگم: اره .
روایت سوم: با فاطمه رفته ایم کتاب فروشی.دارد قلم هایی را که لازم دارد می خرد .من هم توی قفسه رمان ها می چرخم و با دخترکی حدودا پنج ساله ،با چشم هایی نخودی و موهایی پرکلاغی که توی کتاب فروشی بدو بدو می کند حرف می زنم .فاطمه خرید به دست می آید به طرفم و میگه : قشنگ مثل آهن ربا هرجا میری دختر بچه ها رو می کشی سمت خودت. سرش را می کند توی قفسه رمان های جلوی من و میگه: نظرت چیه یه حرکتی بزنی هم خودت از این حسرت در بیای هم ما یه خورده مشغول بشیم.میگم: اگر کسی رو سراغ داری که بعد از آوردن بچه بره پی زندگیش با کمال میل.کلافه سرش را از کتاب ها می کشد بیرون و میگه: بی ادب مگه خانم ها دستگاه تولیدی ان که اینجوری می گی.با خنده میگم: به جان خودت تقصیر چرخه ی خلقت .وگرنه اگر خودم می تونستم هیچ کسی رو به زحمت نمی نداختم.سرشو به چپ و راست تکون میده و باز به کتاب ها خیره میشه و میگه: هیچ فکر کردی کاش یه بچه داشتی از ازدواج قبلیت؟ نفسی چاق می کنم و میگم:فراوون.گاهی فکر کردم یه خوبی بزرگ داشت که احتمالا خیلی کمک می کرد بتونم این سوگ لعنتی رو راحت تر بگذرونم ولی گاهی هم فکر می کنم یه بدی داشت که ...مکث میکنم.نگاهم میکند و میگه: بهتر که نداری .با این روحیه مسخره ای که من ازت سراغ دارم حتما برا اینکه بچه ضربه نخوره میذاشتی پیش مادرش بعد دو برابر باید تحمل می کردی ...لب هامو میکشم بالا و میگم:شاید...
روایت چهارم:عموی سعید فوت کرده.رفته ام مراسم اش.یک ربعی که می نشینم سعید می آید بغل دستم می نشیند .قیافه اش ناراحت و در هم است. میگه: از سر زمین می یای ؟ میگم: اره.میگه : غذا دادی به استخرها؟ میگم :نه.متعجب میگه: چرا؟ من نمیرسم امروز برم.خونسرد و جدی نگاهش می کنم و میگم: دیدم ماه رمضون گفتم گناه داره.انشالله دم افطار دیگه .یکهو لبخند می زند و دستش را میگیرد جلوی دهنش و میگه : کی گفته تو بیای مسجد اخه؟ جواب میدم : برا تو نیومدم.به احترام بابات اومدم.میگم این پسره که دم مسجد وایساده داره یه چیزی می خوره پسر عموت؟ نگاهی می کند و میگه: اره .چطور؟ میگم: از وقتی اومدم داره یه چیزی میخوره .خب بهش بگو بابات مرده ،اتوبوس که چپ نکرده که اینقدر میخوری لامصب.اینبار دیگر می افتد به خنده و سرش را کامل می برد پایین.سرم را می کنم توی گوشش و میگم : میدونی چیه ؟میگه: اره خیلی بی شعورم که اومدم نشستم کنارت. میگم : اونو که هستی ولی اینو هرکسی بهت نمیگه .یادت باشه فقط نگران ننه ،بابات باشی...بعد از اونا نمی خواد ناراحت مرگ هیچ آشنای نزدیکی بشی.
روایت پنجم: با پدر سعید رفته ایم دفتر خدماتی .کار من سریع راه می افتد ولی چون او برای گرفتن کارت ملی آمده چند نفری جلویش هستند. میان شلوغی دفتر چند قدمی راه می روم .حوصله ام سر رفته.می روم بالای سر منشی خانمی که کارهای کارت ملی را می کند.دست تنهاست .مدارک را می گیرد.ثبت می کند.بلند می شود می رود عکس میگیرد .باز می آید و بقیه کارها را می کند.این پروسه هی با وقفه طولانی تکرار می شود.خسته و کلافه است.چندبار زیر چشمی نگاهم می کند و آخر سر می گه :آقا لطفا برید بشینید.صداتون می کنم دیگه.میگم: می خوام کارتو سبک کنم .سریع میگه : مدارکتونو پس بدم؟میگم: بذار عکساتو من بگیرم.کلافه میگه: عکاسی؟ میگم:امتحانم کن.یکی.می افته رو مانیتورت می فهمی دیگه.کلافه اطرافش را نگاه می کند و با تردید به من.میگم: بابا به اعدامی هم یه شانس می دن.لبخندی از سر بی حوصلگی می زند و میگه : باشه.سریع می روم توی اتاقک و اولین عکس را از پیرزنی لاغر با صورتی استخوانی همراه با شیارهایی چونان همه ی شاهراه های باز و بسته زندگیش می گیرم.برمیگردم و خیره می شوم به پشت سر ،به مانیتور منشی.برمیگردد سمتم.با لبخند میگم: بگیرم؟ میگه:بگیر دیگه ...چی کار کنم.میگم : پس بفرست بیان تو ...شما فقط ثبتش کن. وقتی مدارک پدر سعید را ثبت می کند و می دهد دستم میگه: حالا چی کاره ای؟ میگم: زندگی میکنم.
پدر سعید وقتی می نشیند توی ماشین میگه : تو چرا بلاگری نمی کنی؟ میگم: بابا با کلاس ،بلاگری چیه؟ میگه: خودتو مسخره بچه...به نظر من با این همه انرژی از پسش بر می یای.میگم:این انرژی فرار از آدم هاست دکتر...فقط سعی می کنم کارمو زود انجام بدم که برسم به خلوت خونه...لبخند حسرت باری می زنه و میگه: چقدر شما با ما فرق می کنین.ولی به پیشنهادم فکر کن...میگم: قبلا با این فکر کلنجار رفتم.راستش سختمه که از نمایش های شاهکار بیضایی برسم به بلاگری.ترجیح می دم یه روز برسم به دلقکی یه سیرک تا لودگی ...دکتر لبخند شیطنت آمیزی می زند و میگه: خب سیرکو و دلقکشو بلاگر کن...نگاهش می کنم و خیره می شوم به جاده ...
اعتراف می کنم این اولین بار بود بعد از این همه عکاسی،عکس پرسنلی گرفتم.تجربه خوبی بود.
روایت ششم: یکی از دوستانم پیامی گذاشته و سوالی پرسیده.نصف شب پیامش را می بینم و صوتی جوابش را می دهم.فردا صبح برایم پیام می گذارد: چرا صدات اینطوریه...نبینم غمگین باشی ...چته تو رضا.دم ظهر پیامی دیگر برایش می گذارم.این بار سعی می کنم با انرژی حرف بزنم و همه چیز را بیاندازم گردن بی خوابی.بعد از ظهر برایم پیامی چند کلمه ای می گذارد: ممنون به خاطر وقتی که گذاشتی ،البته که خودتی .همراه با یک آیکن خنده.
روایت هفتم : مادرعزیز یکی از دوستان سالیان دور و نزدیکم پارسال سینه اش را خالی کردند.و البته غیر از این بخش همه چیز خوب پیش رفت .چند روز پیش پشت تلفن بهم گفت : می خوام یه چیز کمی غم انگیز بگم.
البته فکر می کنم کلمه غم انگیز توی دهانش در رفت .چون بعد شروع کرد به تعریفش از خرید سینه بند پروتزی سیلیکونی که حال مادرش را خیلی بهتر کرده...وقتی داشت تعریف می کرد من ناخودآگاه برگشتم به اولین شب از آن هشت شبی که مادر سرجا خوابید.سعی کردم زیرش در بروم اما خواهرم گفت : رضا مجبوریم.مگه نمی بینی اوضاع رو...رفتم به یک مغازه لوازم بهداشتی .مثل آدم هایی که از خواب چند هزار ساله برگشته باشد فقط قفسه ها را نگاه می کردم .خانم نسبتا میان سال مغازه دار پرسید: چی لازم داری آقا؟برگشتم نگاهش کردم.زبانم در دهانم نمی چرخید.انگار هنوز میخواستم راه دیگری پیدا کنم.باز گفت: بگین من کمکتون کنم.گیج و منگ در حالی که دقیقا به اِتِه پِتِه افتاده بودم گفتم : چیز...چی...چی ...چی بهش میگن.پوشک.سریع پرسید: برا چه سنی؟ گفتم: بزرگسال.وقتی آمدم بیرون پوشک را انداختم روی صندلی عقب و تکیه دادم به ماشین و خیره شدم به خیابان...نمیدانم چند دقیقه آنجا ایستادم.لااقل به دقیقه یادم نمی آید ولی به سن و سالی که گذشت دقیقا به خاطر دارم.
روایت هشتم : دیروز وقتی ساعت هفت و نیم صبح از خواب پریدم حس کردم مثل گالیور روی دوش مورچه ها هستم و آن ها دارند بزور مرا توی سوراخی تنگ تر از زندگی می چپانند.تازه فهمیدم دیشب وسط اتاق همینطوری روی زمین میان گیجی و مستی خوابم برده و مورچه ها میان باقی مانده پیک مشروبی و خوراکی های کنار دستم بد مستی می کنند.بلند شدم همه شان را خالی کردم میان سینک.به بلبل ها غذا دادم .در حینی که قهوه درست می کردم به گلدان ها آب دادم .فنجان قهوه بدست نشستم پشت پیشخوان و خیره شدم به بلبل ها که این روزها کمتر می خوانند.معمولا اول بهار و پاییز خانه را روی سرشان می گذارند.اما این روزها انگار غمگینند.واقعیت اینجاست که حال حیوان یا پرنده ی خانگی ارتباط مستقیمی با صاحب خانه دار .چند روزی هست وسوسه شده ام ولشان کنم بروند.قبل عملم هم این کار را کردم .تا مدت ها صدایش را می شنیدم که توی درخت روبه روی خانه می خواند.راستش نگران این هستم که ولشان کنم بروند و بمیرند.بلبل های خانگی در آزادی احتمال تلف شدنشان زیاداست.دقیقا مثل آدم ها،اهلی که می شوند وقتی در قفسان را باز کنی بروند هوای آزادی کاذب می بلعدشان.ازادند ،می چرخند ،میگردند همراه با پوسته ای ظاهرین بر استخوان اما از درون منهدم و متلاشی اند.دوازده سال پیش گردویی پوچ هدیه فرستادم برای یک دوست که نشانه ای شود برای روزهای تنگ زندگی اش.این روزها شبیه همان گردویم. از درون پوچ و از بیرون گرد و سرگردان و آشفته . رشتی ها یک ضرب المثل معروفی دارند که می گویند حسنی داس کجا گذاشتی ؟ این روزها حسنی ام ،درگیر یک لوپ لعنتی کشدار و کثافت. خودم داس را کجا جا گذشته ام و ...نگذاشته ام.دکتر شریعتی یک جایی به چمران پیشنهاد میده برای فرار از بحران و حال بد هجرت کنه .احتمالا خودش هم می دانسته دارد چرت و پرت تحویل چمران می دهد و آسمان همه جا یک رنگ است .چند وقتی هست برای اولین بار در زندگیم دارم به رفتن فکر می کنم.هرگاه به یقین نزدیک می شوم یاد هشتمین سفر سندباد بیضایی می افتم.خوشحالی جایی در درون ماست.در این دو سال اخیر خیلی کارها کرده ام.خیلی چیزها بدست آورده ام.و میدانم باید سعی کنم قدر تک تک لحظات و داشته هایم را بدانم. بعد از رفتن مادر مهمترین کار زندگیم جستجوی شادی بوده . دروغ چرا ،حس می کنم میان هزارتوهای تاریک ذهنم گم شده ام هرچه میگردم کمتر می یابم و هرچه پیش می روم بن بست های تاریک ذهنم تاریک تر می شوند.احتمالا می دانستم بعد از رفتن مادرجان از پسرلوس ته تغاری اش چیز زیادی باقی نمی ماند اما نه دیگر اینقدر ویران.
به قول آبراهام لینکن : یک انسان تا زمانی که مادر دارد ؛فقیر نیست.
و اما...
ز من مجنون تری نادیده لیلی
زتو شیرین تری کی دیده فرهاد
گل روی تو را هرگه کنم یاد
چو بلبل برکشم از سینه فریاد
نظر تا بر خط و خال تو دارم
کجا با دیگری گیرد قرارم
قسم خوردم که تا مادام عمرم
به کوی دیگری نفتد گزارم
فایز