تصویر گاه هزار و پانصد و شصت

و درد

که این بار پیش از زخم آمده بود

آنقدر در خانه ماند

که خواهرم شد

با چرک پرده ها

با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم

و تن دادیم

به تیک تاک عقربه هایی

که تکه تکه مان کردند

پس زندگی همین قدر بود ؟

انگشت اشاره ای به دوردست ؟

برفی که سال ها

بیاید و ننشیند ؟

و عمر

که هر شب از دری مخفی می آید

با چاقویی کند

ماه

شاهد این تاریکی ست

و ماه

دهان زنی زیباست

که در چهارده شب

حرفش را کامل می کند

و ماهی سیاه کوچولو

که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود

حالا در شقیقه هایم می چرخد

در من صدای تبر می آید.

آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج

وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند

رفتارتان چقدر شبیهم بود

در من فریادهای درختی ست

خسته از میوه های تکراری

من ماهی خسته از آبم

تن می دهم به تو

تور عروسی غمگین

تن می دهم

به علامت سوال بزرگی

که در دهانم گیر کرده است.

پس روزهایمان همین قدر بود؟

و زندگی آنقدر کوچک شد

تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم

افتادیم

به من بگو
چگونه بخندم
وقتی دور لب‌هایم را مین گذاری کرده اند
ما کاشفان کوچه بن بستیم
حرف‌های خسته‌ای داریم
این بار پیامبری بفرست که
فقط گوش کند

من یاد گرفته‌ام

چگونه زخم‌هایم را

مثل پیراهنم بدوزم

من یاد گرفته‌ام

چگونه استخوانم را

مثل لولای در

جا بیندازم

کسی نمی‌تواند

با من قرار بگذارد

چراکه من زمان‌های مختلفی هستم

...

یعنی دلم ریخته

و خانه‌ای که ریخته را

نمی‌شود از زمین برداشت

پس گذشته‌ام را

گذاشتم بیاید بامن

چراکه هیچ جا برای ماندن نداشت

چهارشنبه وُ سه‌شنبه را یکی کردم

کودکی‌ام را گذاشتم درونِ میان‌سالی

که جا شوند در کوله‌ام

داشتم با زندگی کنار می‌آمدم

که با من کنار نیامد

تا آهسته از کنار هم عبور کنیم

تصویر گاه هزار و نود و نه

و بمب در مدرسه افتاد

می‌خواستیم کمک بگیریم

می‌خواستیم نامِ کودکانمان را صدا کنیم

اما الفبا آتش گرفته بود

 

در جهنم

چطور آدم‌ها با هم حرف می‌زنند؟

در سرزمین من

آوازها به کجا کوچ می‌کنند؟

رقص‌ها کجا پنهان می‌شوند؟

شعرها کجا می‌میرند؟

 

و او،

او که از پشتِ میله‌ها آب می‌خواهد،

می‌خواهد

دندانش را قورت بدهد

 

آی زندگی!

این‌ها نفس کشیدن نیست

نفس کشیدن نیست

نفس کشیدن نیست

ما از مرگ

خالی وُ پر می‌شویم

 

جنگ‌ها روشن‌اند

و ماشین آتش‌نشانی

نمی‌تواند جنایت را خاموش کند

 

نگاه کن!

دختر پنج ساله‌ام سوخته

و اسمش

مثل پوست یک آبنبات

در مشتم مچاله شده!

 

غریبگی نکن

نکن غریبگی پسرم!

اینجا خاورمیانه است

و هر کجای خاک را بکنی

دوستی، عزیزی، برادری

بیرون می‌زند.

تصویر گاه هزار و شصت و دو

.
اگر می‌خواهی از حال من بدانی
سخت نیست تصور کسی را
که هر روز چند بار
و هر بار چند ساعت
روبروی پنجره می‌ایستد
و کسی که نیست را به خاطر می‌آورد.
کسی که نیست
کسی که هست را
از پای در می‌آورد ...

 

تصویر گاه هزار و سی و چهار

پیله‌های بسیاری دیده‌ام
آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه‌ی پنجره
رها در جوب‌های خیابان.
هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر 
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم 
که این همه می‌میریم ؟
چند اسکناس مچاله
چند نخ سیگار
آه، بلیط یک طرفه
چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام
- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمی‌شود
پس بادها رفته‌اند ؟!
پس این درخت
به زرد ابد محکوم شد ؟!
و قاصدک‌ها
آن‌قدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت !

- بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی !
بیهوده صدایت را
به آن سوی پنجره پرتاب می‌کنی

دو سال است که می‌دانم بی‌قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می‌دانم آواز چیست
راز چیست ....
چشم‌های تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می‌شوم ...
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم

تصویر گاه هزار و بیست

صندوقچه ی قدیمی ات را نگرد
حتی اگر بهار
حتی اگر شکوفه
در پس دیوارهای تار
گم شود
مهربانی و زیبایی
گم نخواهد شد؛
شب
هر چه تاریک تر
ستارگان روشن تر

 

تصویر گاه نهصد و نود و یک

دختران شهر

به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد؟

تصویر گاه نهصد و شش

ما ‏در خیابان‌ها سرگردانیم ،
در سفارت‌ها سرگردانیم ،
در مرزها سرگردانیم ..

ما
چون تکه‌های چوب بر دریا سرگردانیم
و حتی نمی توانیم غرق شویم ‎ ‎

تصویر گاه هشتصد و سیزده

یک لحظه خواستم تو را

 

چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد
خواستم تو را

آن سطرها گذشت و 
حالا
این پیریِ مدام
مرگ را زیبا کرده است
آنقدر
که کوهِ کنارِ خانه ام
حتی اگر آتشفشان کند
از ایوان و غروب و قهوه ای که تازه ریخته ام
نخواهم گذشت

من که با ماه
از پنجره ات می آمدم
روزهاست
پشت پیغامگیر
گیر کرده ام

دردیست
دردیست
دردیست
خونت جوان بماند و
 پایت پیر شود

تصویر گاه هفتصد و هشتاد و شش

فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می‎کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلا
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که می‎دود در دشت‎های دور
آن قدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین…
زمین…
نه!
به عقب‎تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دست‎هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و شش

من ماهی خسته از آبم
تن می‌دهم به تو
تور عروسی غمگین
تن می‌دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است ...

تصویرگاه ششصد

و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته

 

می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها

خلوت ها

​​​​​​

 

تصویرگاه چهل و سه

میریزم

ریز

ریز

ریز

چون برف

که هنوز هیچکس ندانسته

تکه های خودکشی یک ابر

است