تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و یک

ناآمده سیل تر شدستیم

نارفته به دام پای بستیم

شطرنج ندیده‌ایم و ماتیم

یک جرعه نخورده‌ایم و مستیم

همچون شکن دو زلف خوبان

نادیده مصاف ما شکستیم

ما سایه آن بتیم گویی

کز اصل وجود بت پرستیم

سایه بنماید و نباشد

ما نیز چو سایه نیست هستیم

تصویر گاه هزار و پانصد و هفت

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی

دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه‌ای زان نازنینان عزیز

که ترا دارند بی‌جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

از برای این شکم‌خواران عام

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

عاشقست و می‌زند او مول‌مول

که ز بی‌صبریت داند ای فضول

گر تو را صبری بدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست

در توکل سیر می‌تانند زیست

پ.ن:شاه بیت

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق ترست

تصویر گاه هزار و پانصد و شش

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب

چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او

دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی

زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست

نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش

کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست

گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی

نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست

آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان

کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست

این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو

کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست

تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای

خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست

ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا

کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست

پ.ن:شاه بیت غزل

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او

دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و چهار

خوش باش که هر که راز داند

داند که خوشی، خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر

شاکر هر دم شِکر ستاند

شُکر از شِکرست آستین‌پر

تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی

در ذات تو تلخیی نماند

گویی که چگونه‌ام؟ خوشم من

گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان مکن ولیکن

در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقهٔ وفا نیست

گوش تو به گوش‌ها رساند

پ.ن : شاه بیت غزل

خوش باش که هرکه راز داند...

پ.ن: و اما...

قل إن الأمر كله لله

تصویر گاه هزار و پانصد و شصت و پنج

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن

بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

​​​​​​پ .ن : شاه بیت غزل

....

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

تصویر گاه هزار و پانصد و شصت و چهار

تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم

سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم

ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم

وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم

گر خویش منی یارا می بین که چه بی‌خویشم

ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم

جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد

من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم

رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی

ای دوست نمی‌بینی کز فاتحه بیمارم

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد

وز تندی اسرارم حلاج زند دارم

اقرار مکن خواجه من با تو نمی‌گویم

من مرده نمی‌شویم من خاره نمی‌خارم

ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی

ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم

پ.ن: شاه بیت غزل

جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد...

ای یار ما، دل‌دار ما، ای عالم اسرار ما

ای یوسف دیدار ما، ای رونق بازار ما

نک بر دمِ امسال ما، خوش عاشق آمد پار ما

ما مفلسانیم و تویی، صد گنج و صد دینار ما

ما کاهلانیم و تویی، صد حج و صد پیکار ما

ما خفتگانیم و تویی، صد دولت بیدار ما

ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمار ما

من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش، منکر مشو، تو بُرده‌ای دستار ما

واپس جوابم داد او، نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وا دهد، هم‌چون صدا کُه‌سار ما

من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما

زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

پ.ن :شاه بیت این شعر

ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمارما

تصویر گاه هزار و پانصد و پانزده

سرگشته دلا به دوست از جان راهست

ای گمشده آشکار و پنهان راهست

گر شش جهتت بسته شود باک مدار

کز قعر نهادت سوی جانان راهست

تصویرگاه هزار و پانصد وبیست و هشت

هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

تصویر گاه هزار و پانصد و بیست

باز گرد از هست سوی نیستی

طالب ربی و ربانیستی

جای دخل‌ست این عدم از وی مرم

جای خرج‌ست این وجود بیش و کم

کارگاه صنع حق چون نیستی‌ست

جز معطل در جهانِ هست کیست‌‌‌؟

یاد ده ما را سخن‌های دقیق

که ترا رحم آورد آن ای رفیق

تصویر گاه هزار و پانصد و هجده

هر دکانی راست سودایی دگر

مثنوی دکان فقرست ای پسر

در دکان کفشگر چرمست خوب

قالب کفش است اگر بینی تو چوب

پیش بزازان قز و ادکن بود

بهر گز باشد اگر آهن بود

مثنوی ما دکان وحدتست

غیر واحد هرچه بینی آن بتست

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش

ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش

ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش

گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم

ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش

بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش

عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش

چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد

ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش

ای مطرب خوش قاقا، تو قی قی و من قوقو
تو دق دق و من حق حق تو هی هی ومن هو هو
ای شاخ درخت گل ای ناطق امر «قُل»
تو کبک صفت بو بو، من فاخته وش کو کو
چون مست شوم، جانا در هجر سخن گویم
«مَن کان» و« لَو کان» ، «یا مَن هو الاّ هو»
چون روح صفت می دم ، چون روح صفت می دان
یا چشم صفت می بین، یا نطق صفت می گو
صامت مشو از گفتن، ناطق مشو از دیدن
«والله یُحاسبکُم، ان تبدوا اَو تخفوا»
تا زمزمه وحدت، از ذات بر آورد سر
چه این دم و چه آن دم چه این سو و چه آن سو


پ.ن: به به...

ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

پ.ن: زنده باد و لعنت بر گردوی بدون مغز

تصویر گاه هزار و پنجاه و سه

دزدکی از مارگیری مار برد

ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد

وا رهید آن مارگیر از زخم مار

مار کشت آن دزد او را زار زار

مارگیرش دید پس بشناختش

گفت از جان مار من پرداختش

در دعا می‌خواستی جانم ازو

کش بیابم مار بستانم ازو

شکر حق را کان دعا مردود شد

من زیان پنداشتم آن سود شد

بس دعاها کان زیانست و هلاک

وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

تصویر گاه نهصد و نود و نه

گر ز حال دل خبر داری بگو
ور نشانی مختصر داری بگو

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
ره اگر نزدیکتر داری بگو
 

 

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز... .

تصویر گاه هفتصد و هشتاد

ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم
بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم
زهدي نه كه در گنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه بر گرد خرابات برآييم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه چه قوميم و كجاييم
حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم
ترسيدن ما چون كه هم از بيم بلا بود
اكنون زچه ترسيم كه در عين بلاييم
ما را به تو سري است كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم

 

پ.ن : اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم...به هنگامه آواز شجریان عزیز

تصویرگاه ششصد و بیست و پنج

‏مائیم که از باده بی‌جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

 

پ.ن: آ ه... ه... ه... ه... 

تصویرگاه سیصد و پنجاه و شش

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

 

تصویرگاه سیصد و پنجاه و یک

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی

یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی

عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند
شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی

برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی

عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی

در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی

جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی

گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی

گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی

مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی