تصویر گاه هزار و پانصد و بیست و نه
گفتی ببین
امشب ماه کامل است
و من دیدم
تو کاملتر بودی
ماه تر...
گفتی ببین
امشب ماه کامل است
و من دیدم
تو کاملتر بودی
ماه تر...
سپیده که سر بزند از خودت می پرسی
به چه می اندیشیدی ؟
پاسخ ساده است
به تصویری از دردی لاعلاج
باز می پرسی
خب...نتیجه چه بود ؟
و روشنایی با پوزخندی رقت بارتر از همیشه می گوید
یک هیچ بزرگ در پس پشت
بقیه هیچ های شب های دگر
جمعه داستان غریبی دارد
طلوعش
در تنهایی پلک باز می کند
غروبش
غرق در حسرت نفس می برد
شنیدهام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت
فِراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت
افسوس برای چنار همسایه
که تو را نمی شناسد
یا ماهی های دریای خزر
یا آن صخره های سیاه
که در کیلومتر چهل و سوم جاده چالوس_کرج
بی خبر از تو
خیره بود به دره ای عمیق
چه حیف!
که همه ی مسافران قطار تهران_تبریز
وقتی در واگن پنجم قطار جنوب
به سمت شیراز می رفتی
تو را نمی شناختند
و چقدر
آن راننده تاکسی
و داروخانه دار محل
و میوه فروش سر خیابان
و پلیس کلانتری
که اسمت را نمی دانند
چیزی کم دارند
و چه خسارت بزرگی است
برای همه ی میزهای کافه های شهر
وفنجان ها
و بشقاب ها
و لیوان ها
که هرگز تو را لمس نکرده اند
و چقدر ترحم آورند
آن فیلم ها که تو را ندیده اند
و آن ترانه ها که تو را نشنیده اند
و آن گل ها که تو را نبوییده آمد
و چه پوچ و بیهوده اند
آن شعرها
اگر که با بهت و شور و اشتیاق
دیوانه وار
تو را نسرایند.
چه خلوت است
خیابان جمعه
دمی که دور می شوی از خویش
و باز بر میگردی در خویش
و هیچ کس نخواهد دانست
که در دلت
چه گذشته است
تو را دیدم ای عشق،
و دیگر زمین آسمانیست !
و شایسته این نیست که در بهت بیهودگیها بمانم !
تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز خود را !
نگاه تو کافیست !
من آموختم ریشه ی رویش باغها را ،
و باران خورشیدها را !
امروز ساعت هشت از خانه رفتم بیرون وقتی برگشتم ساعت یک و نیم ظهر بود و گرما تمام انرژی ام را خالی کرده بود .آبی صورتم زدم .نشستم لبه ی تخت و دکمه های پیراهنم را باز کردم و بی اراده ولو شدم روی بالشت تپل شاه نشین تخت سنتی ام و خیره شدم به سقف.داشتم فکر می کردم به اینکه خالی شدن انرژی ام از گرماست یا بی خوابی یا...نا امیدی...از صبح که بیرون رفتم بعضی سنگین تنگی گلویم را فشار می داد .فکر کردم به مادرجان...اگر بود الان چه میکرد.از خستگی خوابم برد. از خواب پریدم ،از خوابی که مادرجان با لیوان شربتی آب لیمو آمده بود بالای سرم...نشستم لبه تخت و با دو دست با تمام توان پیشانی ام را فشار دادم.فکر کردم به این چند سال اخیر...به همه ی اتفاقات...به تکاپوهایم برای فرار از نا امیدی..به تلاش های از سر نا امیدی ام.به کتاب خواندن های زورکی ام ...به نوشتن های ناقص زورکی ام ...به باشگاه رفتنم ...به مجسمه سازی ام و کارگاهی که چند ماهی است منتظر بازگشتم است ... به کاری که چند وقتی است از سر اجبار انجام می دهم برای کمتر باختنم...به مشروب های خنک توی یخچالم که دیگر حوصله خوردنشان ندارم مگر به اجبار ذهنم...به کمردرهای عصبی گاه و بی گاهم ...به قلبی که برگشت اما صاحبش باز قدرنشناس شد...به مادری که بعد از رفتنش زندگی برایم هی تنگ و تنگ تر شد...باید اعتراف کنم مادرجان مهمترین چیزی که با رفتنش باخودش برد قدرت جنگیدنم بود...بعد از رفتنش فقط حرکت کردم که سربار کسی نباشم وگرنه دیگر زندگی چیزی برای جنگیدن نداشت...سه سال پیش وقتی مادرجان رفت به فرشته گفتم احساس می کنم دارم تنهایی میان تاریکی قدم می زنم.نمی دانم خوب است یا بد که می دانم پشت هر شبی روز است یا نه فقط نمیدانم اگر باشد چگونه سپیده ایست...به قول مشاورم خودم از پس خودم بر می آیم اما تا کی...؟ نمی دانم
به قول آواز استاد شجریان عزیز مقدار یار هم نفس...
تو نیستی و همه ی آه های زمین بی غمخوار شده
تو نیستی و همه ی ناله های شبانه ام
همسایه دیوار اتاق شده
تو نیستی و نگاه سقف خانه غمکده ی دلم شده
تو نیستی و ستاره های آسمان از عربده های من کور شده
تو نیستی و طلوع خورشید بی فروغ شده
تو نیستی و هستی بی تو نیست شده
تو ...تو که نیستی عزیزم
تمام خاطره ی جهانم گهواره ی گنگ کودکی شده
که صدای لالای تو هم در آن گم شده
.
.
.
آخ مادرجان...آخ....
شاید هیچ کس را نتوان یافت،
که با همه پارسایی ،
روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی،
ناگزیر از همراهی با گناهی نشود
که بیش از همه طردش می کند.
پ.ن: تقدیم به آن ها که اهل آگاهی اند.
وقتی چیزی مرا رنج می داد،
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی زدم.
خودم در موردش فکر می کردم، به نتیجه می رسیدم و به تنهایی عمل می کردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم...
بلكه فکر می کردم که انسان ها،
در آخر، باید خودشان، خودشان را نجات دهند
📚 چوب نروژی
تا کجا میبَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا بدانجا که فرو میماند
چشم از دیدن و
لب نیز ز گفتار مرا.
لاجوردِ افق صبحِ نشابور و هَری ست
که درین کاشی کوچک متراکم شده است
میبَرَد جانب فَرغانه و فَرخار مرا.
گَردِ خاکسترِ حلاج و دعای مانی،
شعلهٔ آتشِ کَرْکوی و سرودِ زرتشت
پوریای ولی، آن شاعر رزم و خوارزم
مینمایند درین آینه رخسار مرا.
این چه حُزنیست که در همهمهٔ کاشیهاست؟
جامهٔ سوگِ سیاووش به تن پوشیدهست
این طنینی که سُرایند خموشیها،
از عمقِ فراموشیها
و به گوش آید، ازین گونه، به تکرار مرا.
تا کجا میبَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا درودی به «سمرقندِ چو قند»
و به رودِ سخنِ رودکی آن دم که سرود:
«کس فرستاد به سرّ اندر عیّار مرا.»
شاخ نیلوفرِ مَرو است گَهِ زادنِ مهر
کز دل شطِّ روانِ شنها
میکند جلوه، ازین گونه، به دیدار مرا.
سبزی سروِ قد افراشتهٔ کاشمرست
کز نهانْ سوی قرون،
میشود در نظر این لحظه پدیدار مرا.
چشمِ آن «آهوی سرگشتهٔ کوهی» ست هنوز
که نگه میکند از آن سوی اعصار مرا
بوتهٔ گندم روییده بر آن بامْ سفال
بادآوردهٔ آن خرمنِ آتش زده است
که به یاد آوَرَد از فتنهٔ تاتار مرا.
نقشِ اسلیمیِ آن طاق نماهای بلند
واجُرِ صیقلیِ سر درِ ایوانِ بزرگ
میشود بر سر، چون صاعقه، آوار مرا.
وان کتیبه
که بر آن
نامِ کس از سلسلهای،
نیست پیدا و
خبر میدهد
از سلسلهٔ کار مرا.
کیمیا کاری و دستانِ کدامین دستان
گسترانیده شکوهی به موازاتِ اَبَد
روی آن پنجره با زینتِ عریانیهاش
که گذر میدهد از روزنِ اسرار مرا؟
عجبا کز گذرِ کاشیِ این مَزگَتِ پیر
هوسِ «کوی مغان است دگر بار مرا»
گرچه بس ناژوی واژونه
در آن حاشیهاش
مینماید به نظر،
پیکر مزدک و آن باغِ نگون سار مرا.
در فضایی که مکان گم شده از وسعتِ آن
میروم سوی قرونی که زمان برده ز یاد
گویی از شهپرِ جبریل در آویختهام
یا که سیمرغ گرفته ست به منقار مرا.
تا کجا میبَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا بدانجا که فرو می مانَد،
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا.
پ.ن:به به ....به به...
من مِی خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن من به نزد او سهل بود
می خوردن من حق ز ازل میدانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود
من به دورن خویش سقوط می کنم
بی آنکه
به ته برسم
جایی هست
می شناسیم
که امکان گفتن هر چیزی وجود دارد
به آنجا بسیار نزدیک شده ام
حس می کنم
ولی از توضیح آن عاجزم
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست
هر شب با تو زندگی میکنم
هر صبح خوابت را میبینم
هر صبح
هر صبح تا چشم باز میکنم
می آیی پشت پنجره ام
دستهات را دور صورتت کاسه میکنی
دنبال من میگردی
ولی سالهاست که این اتاق خالیست
دیگر کسی اینجا نیست
با حمید رفته ایم مغازه پوشاک.می خواهد چند دست لباس و شلوار برای خودش بگیرد.من هم دارم وسط لباس ها می چرخم و گاهی به حمید در انتخاب هایش مشورت می دهم.البته به نظرم بیشتر در حال نقض انتخاب هایش هستم تا مشورت.
سعید زنگ می زند و با کلافگی می گه: رضا مگه قرار نبود ده تومن از حساب بابا بزنی به حسابم؟
خونسرد میگم:من؟ از حساب بابات؟ غلط کردی ..من بدون اجازه دکتر به حساب زنشم پول نمی زنم.تو که پسرشی...بی حوصله میگه :بی خیال بابا ...دو روزه قراره پول بزنی ...علافمون کردی.رضا جان من بزن کار دارم پول لازمم. من نمیدونم چه مرضی داری به حساب بقیه سریع می زنی به من که میرسی باید بیست بار زنگ بزنم.
با خنده می گم :هنوز نفهمیدی ؟ میگه: چرا میدونم .کرم داری. میگم :نه بخدا ...فقط نمیدونم چرا هروقت قراره از حساب دکتر پول بزنم برا تو زورم می گیره به خاطر همین نمی زنم.با خنده میگه:مریض ...خرج خراب که نمی کنم.گیرم.بهش میگم :برو خداراشکر کن یکی هست براوقتی گیر می کنی.اینبار کلافه میگه:نشنیدی چی گفتم؟ میگم باید خرج هزارتا گیر و گور کنم.با پوزخند میگم:من که شنیدم.تو رو نشنیدم که بگی خداراشکر...کلافه میگه:باشه بابا باشه ...گه خوردم ...خداراشکر.با خنده میگم:نه یدفعه .تا نیم ساعت دیگه میزنم.
دو تا تیشرتی را که انتخاب کره ام می گذارم روی میز فروشنده کنار لباس های حمید و میگم :حمید چطورن؟ حمید نگاه با تاملی می کنه و میگه:من که آستین کوتاه نمی پوشم. میگم :برا خودمه . لباس ها را بر می دارد می گیرد جلوی من و میگه :به نظرم که بهت می یاد.بعد یهو لباس را می کشد عقب هراسان می گوید:تو که گفتی چند روزه حسابت خالیه. خیلی جدی و خونسرد میگم:هنوز هم میگم.ولی خداراشکر کلی رفیق دست به جیب و با مرام دارم.لب هایش را فشار میدهد به هم و کمی گردنش را کج می کند و میگوید :ای تف تو روت بیاد...لباس را از دستش میگیرم ومیگذارم روی میز فروشنده و میگم:قربون رفیق چیز فهم.اقا قربون دست اینا رو هم تنگ قبلی ها حساب کن.
نمی دانم قبلا گفته ام یا نه.اگر گفته ام هزار بار دیگر هم باید بگویم که رفقای من نقطه عطف زندگی من هستند.بعد از رفتن پدر هرجا خانواده پا پس کشید یا توانی برای کمک نداشت رفقا همراهان نایابی بودند در این راه سخت. رفقایی که آنقدر رفیق اند که اگر لازم باشد با آنان می شود تا دل جهنم هم رفت بدون لحظه ای نگرانی.
گیرم که به هر حال مرا برده ای از یاد
گیرم که زمان خاطره ها را به فنا داد
گیرم نه تو گفتی ... نه شنیدی ... نه تو بودی ...
آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد
تقویم دروغ است ! تو اصلا ننوشتی
میلاد عزیز دل من پنجم مرداد
با آن همه دلبستگی و عشق چه کردی
یک بار دلت یاد من خسته نیفتاد
یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی
یک ذره دلت تنگ نشد خانه ات اباد
این بود جواب من دل خسته ی عاشق
شیرین رقیبان شده ای از لج فرهاد
باشد گله ای نیست خدا پشت و پناهت
احوال خودت خوب دمت گرم دلت شاد
تمام موسیقی های بهشت
افکت باران است و
صدای آواز دختری سرگردان در باد
که همه ی عمر کوشیده فرار کند به زمین
و هرگز نتوانسته .
ما بی غمانِ مستِ دل از دست دادهایم
همرازِ عشق و همنفسِ جامِ بادهایم
بر ما بسی کمانِ ملامت کشیدهاند
تا کارِ خود ز ابرویِ جانان گشادهایم
ای گُل تو دوش داغِ صَبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیرِ مُغان ز توبهٔ ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود، مددی ای دلیلِ راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله مِی مبین و قَدَح در میانِ کار
این داغ بین که بر دلِ خونین نهادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقشِ غلط مَبین که همان لوحِ سادهایم
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
همهی زخمها شفا میيابند
بگو آمين!
همهی آرزوهای خوشِ آدمی برآورده میشوند
بگو آمين!
چند صباحی ديگر به آن روز بزرگ نمانده است!
فردا، پسفردا، همين الآنِ آينه حتی!
دعا کن عزيزِ خوبِ خودم
ما به آرزوی آدمی
دعا میگوييم...
روزى
آن چه آرزو داريم،
خواهيم بود!!
نه سفر،
آغاز شده
و نه راه
پايان يافته است…
دیروز مشاور ازم پرسید:شده به خودکشی هم فکر کنی؟لبخندی زدم و گفتم:این سوال درستی نیست.پرسید:درستش چیه؟ گفتم: چه شبی هست که بخوابی و به خودکشی فک نمی کنی؟عمیق نگاهم کرد و گفت:پس چرا انجامش نمیدی؟ گفتم: خب ادما برا خودکشی نکردن همه دنبال بهانه میگردن.یکی مثل سریال زندگی پس از مرگ به خاطر سگش...یکی به خاطر بچش...مال من خنده دار...من به خاطر پدر و مادری که دیگه نیستن.این لامصبا زدن منو مدیون خودشون کردن و بعد رفتن...اقای مشاور با لبخند نگاهم میکنه .میخندم و میگم: ولی قول می دم لوس بازی در نیارم .قرص نخورم...رگ نزنم ...کاری نکنم که شبیه جلب توجه باشه...کنجکاو با همون لبخندش گفت:خب...؟ گفتم :یه دیالوگ خیلی خوبی هست توی فیلم اینجا بدون من میگه میدونی چیه مامان یه شب باید یه شام مفصل درست کنیم دور هم بخوریم .بعد سرفرصت همه ی سوراخ های خونه رو بپوشونیم.شیر گاز و باز کنیم.صبح که بشه همه ی مشکلاتمون حل شده...می افته به خنده و میگه:مرگ شیرین دیگه؟ لبخندی می زنم و میگم: اره دیگه دکتر ...همه ی اتفاق های زندگی حتی بدترینشون باید شیرین سرو بشه.همینطور که چیزی یادداشت می کنه میگه :امان از ذهن تو...نفس عمیقی می کشم و میگم:میدونی چیه دکتر ؟دانشجو که بودم خیلی پوکر بازی میکردم.حرفه ای شده بودم.یه شب برا اولین و آخرین بارم با یکی از بچه ها رفتم یه جایی شرطی بازی کنم.تا نصف شب قد دو ترم دانشگاهم پول بردم.زنگ زدم آژانس بیاد دنبالمون.بارونی بود ماشین گیرم نیومد.نشستم باز بازی کردم.صبح که از خونه می اومدم بیرون جیبم خالی بود .به اینجا که رسیدم دکتر باز افتاد به خنده.من با لبخند بهش گفتم:خیلی امروز خندیدی یادم باشه اینا رو از ویزیتت کم کنم.همینطور که لبخند به لب داشت گفت: خب؟ گفتم صبح که از خونه می اومدم بیرون حس کردم تهش همینه.یه هیچ بزرگ ...چه ببری چه ببازی از یه در می ری بیرون. همینطور که با لبخند نگام می کرد گفت: یه خبر خوب برات دارم .یه خبر بد.خبر بد اینه که ذهنت سرشار از ضد و نقیض.خبر خوب اینه که از پس خودت بر می یای. خندم میگیره .میگم:خبر بد اینه که اگر از پس خودم بر می یام اسکولم که اینجا نشستم.می افته به خنده و میگه:تو امروز می خوای هیچی به منشی من ندی...
وقتی جلسه تمام شد و خواستم بروم بیرون گفت: راستی وقت جلسه این هفته رو من اوکی کردم.اینو بهت گفتم که فکر نکنی حواسم بهت نیست. گفتم: خودتون میدونین چرا اون حرف و به منشی تون زدم.جلسه اول گفتم من مثل تیری ام که هر لحظه آماده ام از چله رها بشم.وظیفه ای نداری در قبالم ولی گفتم که بدونین با خودم تسویه حساب کردم و اومدم .شما آخرین نفری هستی که امتحان می کنم .
لبخندی زد و به شوخی گفت : اگر به خاطر لبخندم چیزی کم نمی کنی ،میدونم.
به منشی اش گفته بودم: دیگر پایم را توی دفترتان نمی گذارم.
پ.ن: این پست را با احترام به دوستی که می دانم عاشقانه دوستم دارد و دوستش دارم و از این کلماتم متنفر است تقدیم می کنم به شب بیداری هایم که دیگر امانم را بریده اند.
چه حرفها ! خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است .پوسته ظاهری چه اهمیت دارد ؟درونم ویرانه است، خانهای پر از درخت که سقف اتاقهاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده ،با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند ،گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.
پ.ن:کتاب سال بلوا اثر معروفی عزیز.آدم دلش می خواهد قربان صدقه کلماتش برود .