روایت هزار و پانصد و بیست و دو
امروز ساعت هشت از خانه رفتم بیرون وقتی برگشتم ساعت یک و نیم ظهر بود و گرما تمام انرژی ام را خالی کرده بود .آبی صورتم زدم .نشستم لبه ی تخت و دکمه های پیراهنم را باز کردم و بی اراده ولو شدم روی بالشت تپل شاه نشین تخت سنتی ام و خیره شدم به سقف.داشتم فکر می کردم به اینکه خالی شدن انرژی ام از گرماست یا بی خوابی یا...نا امیدی...از صبح که بیرون رفتم بعضی سنگین تنگی گلویم را فشار می داد .فکر کردم به مادرجان...اگر بود الان چه میکرد.از خستگی خوابم برد. از خواب پریدم ،از خوابی که مادرجان با لیوان شربتی آب لیمو آمده بود بالای سرم...نشستم لبه تخت و با دو دست با تمام توان پیشانی ام را فشار دادم.فکر کردم به این چند سال اخیر...به همه ی اتفاقات...به تکاپوهایم برای فرار از نا امیدی..به تلاش های از سر نا امیدی ام.به کتاب خواندن های زورکی ام ...به نوشتن های ناقص زورکی ام ...به باشگاه رفتنم ...به مجسمه سازی ام و کارگاهی که چند ماهی است منتظر بازگشتم است ... به کاری که چند وقتی است از سر اجبار انجام می دهم برای کمتر باختنم...به مشروب های خنک توی یخچالم که دیگر حوصله خوردنشان ندارم مگر به اجبار ذهنم...به کمردرهای عصبی گاه و بی گاهم ...به قلبی که برگشت اما صاحبش باز قدرنشناس شد...به مادری که بعد از رفتنش زندگی برایم هی تنگ و تنگ تر شد...باید اعتراف کنم مادرجان مهمترین چیزی که با رفتنش باخودش برد قدرت جنگیدنم بود...بعد از رفتنش فقط حرکت کردم که سربار کسی نباشم وگرنه دیگر زندگی چیزی برای جنگیدن نداشت...سه سال پیش وقتی مادرجان رفت به فرشته گفتم احساس می کنم دارم تنهایی میان تاریکی قدم می زنم.نمی دانم خوب است یا بد که می دانم پشت هر شبی روز است یا نه فقط نمیدانم اگر باشد چگونه سپیده ایست...به قول مشاورم خودم از پس خودم بر می آیم اما تا کی...؟ نمی دانم
به قول آواز استاد شجریان عزیز مقدار یار هم نفس...
تو نیستی و همه ی آه های زمین بی غمخوار شده
تو نیستی و همه ی ناله های شبانه ام
همسایه دیوار اتاق شده
تو نیستی و نگاه سقف خانه غمکده ی دلم شده
تو نیستی و ستاره های آسمان از عربده های من کور شده
تو نیستی و طلوع خورشید بی فروغ شده
تو نیستی و هستی بی تو نیست شده
تو ...تو که نیستی عزیزم
تمام خاطره ی جهانم گهواره ی گنگ کودکی شده
که صدای لالای تو هم در آن گم شده
.
.
.
آخ مادرجان...آخ....
عاشق که می شوی