تصویر گاه هزار و پانصد و سی و دو

یا رَفیقَ مَنْ لا رَفیقَ لَهُ...

تصویر گاه هزار و پانصد و سی و یک

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

روایت هزار و پانصد و سی

یکساعتی هست روی راکینجر خوابیده ام و خیره ام به ستاره ای که در دوردست از پشت پنجره اتاق در چشمانم هی چشمک می زند.ساعت حدود پنج صبح هست.دیگر کارم از بی خوابی گذشته و کلا امیدی به درست شدن ماجرای خوابم ندارم .دارم به دیالوگ های خودم و فرشته فکر می کنم وقتی رفته بودیم برایش عینک جدید بخریم.گفت: سیگار که واقعا نمی کشی؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم : تو هنوز فکرمی کنی من مثل بچه های هجده ساله دروغ می گم.مشروب هم که میگی کم می خوری پس چرا باید آریتمی بگیری؟ گفتم : سوال خوبیه.کمی سرش را تکان داد و گفت می‌دونی چند روزه دارم به چی فکر می کنم؟ یادته چرا کارت به اتاق عمل کشید؟ گفتم : مگه میشه یادم بره ؟ گفت: می‌خوام همینو بگم.باز چه اتفاقی افتاده؟ چیزی هست که نمی گی...؟ دستم می رود به بطری آبم و سرش را باز میکنم که کمی آب بخورم .بطری خالی است.کلافه روی راکینجر نیم خیز می شوم و زیر لب زمزمه می کنم بله خواهرجان چیزی هست که نمی توانم به زبان بیاورم...یعنی همیشه چیزی هست.همیشه... ‌. آسمان کم کم دارد روشن می شود و ستاره ی چشمک زنم هی کم سوتر...بلند می شوم بروم کمی آب بخورم.از ترس بیدار شدن بلبل ها آرام چراغ آشپزخانه را روشن می کنم.پایم را که داخل آشپزخانه می گذارم احساس می کنم همه چیز دارد تکان می خورد.با عجله با دست چپم گاز و با دست راستم پیشخوان را می چسبم.اما دیر شده بود.همیشه همینطور است .ما همه ی عمر دیر رسیدیم . در چند ثانیه اول وقتی روی سینه ام نیم خیز می شوم فقط صدای بلبل ها را می شنوم که با صدای بلند افتاده اند به نق زدن. نمی دانم چه اتفاقی افتاده .آرام خودم را می چسبانم به کابینت پشت سرم و یک مزه ی گرم و شور توی دهانم می پیچد.با انگشتم دهانم را لمس می کنم . انگشت و کف دستانم خونی می شود . نیم خیز می شوم که حوله ی روی صندلی را بردارم که کف آن یکی دستم هم خونی می شود.خیره می شوم به کف آشپزخانه که خونیست.حوله را می چسبانم به بینی ام و با انگشتانم بالای بینی ام را فشار میدهم تا خونریزی بند بیاید...حالا کمی هوشیارترم. خیره می شوم به اطرافم ،سیب زمینی و پیازها پخش شده اند روی کف آشپزخانه و قوری که تازه خریده ام خورد و خاکشیر کف آشپزخانه است...آرام بینی ام را لمس می کنم که ببینم نشکسته باشد و ناخودآگاه می افتم به خنده..‌‌.دو سه سالی هست وقتی یک اتفاقی می‌افتد کاملا غیرعامدانه می افتم به خنده ...آن هم چه خنده ای. مادرجان هروقت زندگی خیلی بهم سخت می گرفت و شرایط برام تنگ و تنگ تر می شد می‌گفت : مامان هراتفاقی افتاد سخت نگیر .زندگی رو هرجور بگیریش می گذره. تا اینجایش حق با مادرجان است . بله ،میگذرد مادرجان اما چطور می گذرد را نگویمت مادرجان ... فروید یک جمله ی شگفت انگیز داره که میگه: شفا از فراموشی حاصل نمی شود، از یادآوری بدون احساس درد،حاصل می شود.