تصویر گاه هزار و صد و هشتاد و پنج

آرام شده ام 

مثل درختی در پاییز 

وقتی تمام برگ هایش را

 باد  برده باشد 

 

 

 

تصویر گاه هزار و هشتاد و هفت

پرنده بود زن
لَختی به شانه‌ی مرد نشست
آوازی خواند.
پرید.
رفت.
و مرد،
گرامافونی که سوزن‌َش یک‌عمر
روی آواز پرنده
گیر کرد،
ماند!

تصویر گاه هشتصد و شصت و نه

خودکشی در خانه ما ارثی بود

پدربزرگ ماشه را در دهان اش 

چکاند

پدر، در شقیقه اش

من

در میان چشم های تو

تصویرگاه هشتصد و شانزده

مست نیستم آقا
برای چیدنِ گُل هم نیامده بودم.

فقط داشتم می‌گذشتم، که کسی دست‌اَم را گرفت.

گفت: داخل شو! ...

و حالا سال‌هاستْ درِ باغ را پیدا نمی‌کنم!

 

پ.ن:من بودم آقا ...مست بودم
 

تصویر گاه هشتصد و ده

هیچ کسی از آسمان گرفته 

توقع آفتاب نمی کند.

با دلتنگی ات کنار بیا مرد

 

پ.ن: روزهای سخت گذر یا بی گذر

تصویرگاه پانصد و چهل و هشت

تو نيستی؛ اما
وقتی به تو فكر می‌كنم
صدای آب را
در رگ‌هاي خاك می شنوم
گل‌سرخِ حياط
زود به زود می‌شكفد
و آسمان
پُر از پروانه و بادبادك می‌شود.

وقتی به تو فكر مي‌كنم
دريا نزديك‌تر می‌آيد
ابرهای سياهْ دور می‌شوند
و باران
هر وقت بگويم؛ می‌ بارد.

تو نيستی؛ اما
وقتی به تو فكر می‌كنم
تو را می‌بينم
در باغچه ايستاده‌ای
به گل‌ها آب می‌دهی!