تصویر گاه هزار و صد و هشتاد و پنج
آرام شده ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ هایش را
باد برده باشد
آرام شده ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ هایش را
باد برده باشد
پرنده بود زن
لَختی به شانهی مرد نشست
آوازی خواند.
پرید.
رفت.
و مرد،
گرامافونی که سوزنَش یکعمر
روی آواز پرنده
گیر کرد،
ماند!
خودکشی در خانه ما ارثی بود
پدربزرگ ماشه را در دهان اش
چکاند
پدر، در شقیقه اش
من
در میان چشم های تو
مست نیستم آقا
برای چیدنِ گُل هم نیامده بودم.
فقط داشتم میگذشتم، که کسی دستاَم را گرفت.
گفت: داخل شو! ...
و حالا سالهاستْ درِ باغ را پیدا نمیکنم!
پ.ن:من بودم آقا ...مست بودم
هیچ کسی از آسمان گرفته
توقع آفتاب نمی کند.
با دلتنگی ات کنار بیا مرد
پ.ن: روزهای سخت گذر یا بی گذر
تو نيستی؛ اما
وقتی به تو فكر میكنم
صدای آب را
در رگهاي خاك می شنوم
گلسرخِ حياط
زود به زود میشكفد
و آسمان
پُر از پروانه و بادبادك میشود.
وقتی به تو فكر ميكنم
دريا نزديكتر میآيد
ابرهای سياهْ دور میشوند
و باران
هر وقت بگويم؛ می بارد.
تو نيستی؛ اما
وقتی به تو فكر میكنم
تو را میبينم
در باغچه ايستادهای
به گلها آب میدهی!