تصویر گاه هزار و پانصد و نوزده

باری

من با دهانِ حیرت گفتم:

«ــ ای یاوه

یاوه

یاوه،

خلایق!

مستید و منگ؟

یا به تظاهر

تزویر می‌کنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی.

ور تایبید و پاک و مسلمان

نماز را

از چاوشان نیامده بانگی!»

هر گاوگَندچاله دهانی

آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:

«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را

از ما دلیل می‌طلبد.»

توفانِ خنده‌ها…

«ــ خورشید را گذاشته،

می‌خواهد

با اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند

که شب

از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

توفانِ خنده‌ها…

پ.ن:امروز...و فقط همین یک تکه از شعر شاملو

اکنون زمان گریستن است ،

اگر تنها بتوان گریست

یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

با این همه به زندان من بیا

که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید

پ.ن: بله ،گریستن...آدرس لطفا؟

جخ امروز

از مادر نزاده‌ام

نه

عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.

بارها به خونِمان کشیدند

به یاد آر،

و تنها دست‌آوردِ کشتار

نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند

بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،

مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و

گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم

که رافضی‌ام دانستند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم

که قِرمَطی‌ام دانستند.

آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و

این

کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر

که تنها دست‌آوردِ کشتار

جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد

تو را و مرا گردن زدند.

سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد

تو را و همگان را گردن زدند.

یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.

به گاوآهن‌مان بستند

بر گُرده‌مان نشستند

و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند

که بازماندگان را

هنوز از چشم

خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر

از غُربتی به غُربتِ دیگر،

تا جُستجوی ایمان

تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:

تاریخِ ما بی‌قراری بود

نه باوری

نه وطنی.

نه،

جخ امروز

از مادر

نزاده‌ام.

خاک

از تو

شیارِ پذیرا شدن چگونه آموخت؟

بذر

از شیار

امانِ محبت جُستن

جهان را

مَضیفِ مهربانِ گرسنگی خواستن

زنبور و پرنده را

بشارتِ شهد و سرود آوردن

ریشه را در ظلمات

به ضیافتِ آب و آفتاب بردن

چشم

بر جلوۀ هستی گشودن و

چشم از حیات بربستن و

باز

گرسنه گداوار

دیده به زندگی گشودن

مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن...

این همه را

از کجا آموختی؟

پ.ن: پسین فردا...

دوستش می‌دارم

چرا که می‌شناسمش

به دوستی و یگانگی

شهر

همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم

تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم

اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

همچنان که شادی‌اش

طلوع همه آفتاب‌هاست

و صبحانه

و نان گرم

و پنجره‌ای

که صبحگاهان

به هوای پاک

گشوده می‌شود

و طراوت شمعدانی‌ها

در پاشویه‌ی حوض

چشمه‌ای

پروانه‌ای و گلی کوچک

از شادی

سرشارش می‌کند

و یأسی معصومانه

از اندوهی

گرانبارش:

اینکه بامداد او دیری‌ست

تا شعری نسروده است

چندان که بگویم

امشب شعری خواهم نوشت

با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود

چنان چون سنگی

که به دریاچه‌ای

و بودا

که به نیروانا

و در این هنگام

دخترکی خردسال را ماند

که عروسک محبوبش را

تنگ در آغوش گرفته باشد

اگر بگویم که سعادت

حادثه‌ای‌ست

بر اساس اشتباهی

اندوه

سراپایش را در بر می‌گیرد

چنان چون دریاچه‌ای

که سنگی را

و نیروانا

که بودا را

چرا که سعادت را

جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است

عشقی که

بجز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره‌ی زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند

آیدا

لبخند آمرزشی‌ست

نخست

دیرزمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی بازگرفتم

در پیرامون من

همه چیزی

به هیأت او درآمده بود

آنگاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست

ميان خورشيدهاي هميشه ،

زيبايي تو ، لنگري ست ؛

خورشيدي که

از سپيده دم همه ستارگان ،

بي نيازم مي کند.

نگاهت ،

شکست ستم گري ست ؛

نگاهي که عرياني روح مرا ،

از مهر ،

جامه اي کرد ؛

بدان سان که کنونم ،

شب بي روزن هرگز ،

چنان نمايد که کنايتي طنز آلود بوده است ؛

و چشمانت با من گفتند

که فردا

روز ديگري ست .

آنک چشماني که خميرمايه مهر است

وينک مهر تو :

نبردافزاري ،

تا با تقدير خويش پنجه در پنجه کنم .

آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم ،

به جز عزيمت نابه هنگامم گريزي نبود ،

چنين انگاشته بودم.

آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود.

ميان آفتاب هاي هميشه

زيبايي تو

لنگري ست.

نگاهت

شکست ستم گري ست.

و چشمانت

با من گفتند

که فردا

روز ديگري ست.